نویسنده
چند روز پیش در جایی میخواندم که امسال لندن صد و پنجاهمین سال راهاندازی مترویش را جشن خواهد گرفت. با خواندن این خبر کلی علامت تعجب توی چشمهایم رژه رفتند. صد و پنجاه سال!...
حتماً شما هم تعجب کردید. صد و پنجاه سال، زمان کمی نیست؛ یعنی چند نسل؛ یعنی سال 1863 میلادی؛ یعنی سال 1242 هجری شمسی.
سال 1242 شمسی اوج دعواهای سیاسی، بینالمللی و مذهبی در ایران بود. سیاسی، یعنی ماجرای امیرکبیر و درباریان و پس از آن روی کار آمدن شخص نادانی به نام آقاخان نوری و باقی ماجرا. بینالمللی هم که قضیهی جنگهای ایران با روس و انگلیس و جدا شدن افغانستان و جزایر خلیج فارس از ایران و مذهبی هم همان دعواهای بابیت و بهابیت است.
به جز این جریانهای بزرگ، ما هنوز در مسائل کوچک زندگی هم لنگ میزدیم. هنوز مشکل بیمارستان، مدرسه، دانشگاه، نظام امنیتی، رشوه و نفوذ دربار را داشتیم. هنوز مشکل کارگاه، کارخانه، جاده و تونل را داشتیم. هنوز در بسیاری از شهرها نام اتومبیل را نشنیده بودند. هنوز بسیاری از خانوادهها فرهنگ خانوادهداری را نشناخته بودند. هنوز...
با این اوضاع و احوال در ایران، کشوری به نام انگلستان تمام این مسائل را از سر گذرانده بود و به فکر استفاده از مترو افتاده بود؛ یعنی تمام مشکلات روی زمین کشورش را حل کرده بود و حالا به فکر تصرف و پیشرفت در زیر زمین افتاده بود.
این مسأله چه چیزی را نشان میدهد؟
نشان میدهد که جامعهی انگلستان در 150 سال پیش، چند نسل از ما جلوتر بوده است.
***
الآن که سالها از آن دوران گذشته است و انگلستان نه فقط زیر زمین خودش، بلکه آسمان خود و بسیاری از کشورهای دیگر را هم تصرف کرده است، ما هنوز بسیاری از مشکلات اولیهی خود را نشناختهایم و تا این مشکلات را نشناسیم نمیتوانیم آنها را حل کنیم.
هنوز سر این مسأله دعوا داریم که اگر زمین را برای صنعت مترو حفر کنیم، خاک آن را کجا بریزیم؟
هنوز سر این مسأله دعوا داریم که تونل مترو از زیر کدام ساختمان رد شود و از زیر کدام رد نشود؟
هنوز سر این مسأله دعوا داریم که نکند با وجود مترو، رانندهی تاکسیهای ما بیکار شوند!
***
میگویند امیرکبیر در زمان صدارتش متوجه شد که بسیاری از کودکان ایران بر اثر آبله – که در آن زمان یک بیماری فراگیر بود – از بین میروند و آنها هم که زنده میمانند معمولاً نابینا میشوند. او با مشورت با کارشناسان و پزشکان خارجی و حکیمان ایرانی دستور استفاده از واکسن را داد. در آن زمان به واکسن میگفتند آبلهکوبی. مأموران آبلهکوبی به همه جای ایران فرستاده شدند؛ اما مردم که هنوز بیسوادی و ناآگاهی در میان آنها غوغا میکرد از این کار استقبال نکردند. آنها معتقد بودند که درست نیست یک شیء خارجی وارد خون انسان شود! حالا این را از کجا و از کی یاد گرفته بودند، کسی خبر ندارد. وقتی این خبر را به امیرکبیر دادند، امیر عصبانی شد و دستور داد که هر کس به آبلهکوبی مایل نیست باید پنج تومان به خزانهی دولت بدهد. از آنجا که پنج تومان پول زیادی بود، مردم ناچار به آبلهکوبی شدند؛ اما یک روز برای امیر خبر آوردند یک کودک روستایی به دلیل گرفتاری به آبله دچار نابینایی شده است. امیرکبیر با تعجب پیکی فرستاد تا آن کودک و پدرش را به حضور بیاورند. وقتی به حضور آمدند امیر از پدر پرسید: «چرا اجازه ندادی فرزندت را آبلهکوبی کنند؟»
گفت: «چون شنیدهام آبلهکوبی حرام است.»
امیر گفت: «آیا نشنیدهای که هر کس از آبلهکوبی جلوگیری کند باید پنج تومان جریمه بدهد؟»
گفت: «چرا شنیدهام، ولی پول ندارم.»
امیر که دید آن روستایی بندهی خدا بیش از این حرفها ساده است او را مرخص کرد و تا ساعتی برای او اشک ریخت. به او گفتند: «شما که تقصیر نداری. چرا اشک میریزی؟»
جواب داد: «تقصیر نادانی این جماعت بر عهدهی ماست. ما باید به این مردم آگاهی بدهیم.»
سپس به خزانه دستور داد جریمهی آن فرد را بپردازد.
ارسال نظر در مورد این مقاله