نویسنده

جزیره‌ی خارک، مرجانی است. در حدود 57 کیلومتری شمال غرب بوشهر و 30 کیلومتری بندر ریگ قرار دارد. طول این جزیره (شمالی‌- جنوبی) حدود هشت کیلومتر و قسمت پهن‌تر آن در شمال به عرض حدود چهار کیلومتر است. جزیره‌ی خارک با داشتن مزایای طبیعی و سواحل عمیق، برای پهلوگرفتن نفت‌کش‌های اقیانوس‌پیما و ایجاد لنگرگاه‌ها بسیار مناسب است. در این جزیره یکی از مهم‌ترین پایانه‌های صادرات نفت ایران از حدود 50 سال پیش بنا شده و همچنان در حال گسترش است. آثار تاریخیِ کشف‌شده در این جزیره از زمان حکومت اشکانیان، شاهنشاهی ساسانیان و دوره‌ی اسلام است، مانند: گور دخمه‌های پالمیران، معبد نپتون، آتشکده‌ی زرتشتیان، کلیسا و دیر نسطوریان، قبرهای سنگی و قبرهای ستودان و...

جزیره‌ی خارک با آثار تاریخی باارزشی که دارد می‌تواند به عنوان یک جزیره‌ی گردشگری در استان بوشهر مطرح شود؛ اما وجود تأسیسات نفتی مانع از عبور و مرور هر بازدیدکننده‌ای به جزیره است. در حال حاضر تنها افرادی می‌توانند به جزیره بروند که ساکن جزیره‌ی خارک بوده و یا موفق به دریافت مجوز از فرمانداری استان بوشهر شوند. جزیره‌ی خارک، تنها زیستگاه آهوان در استان بوشهر است.

 

آهوها

هوای شرجی، نفس کشیدن را سخت کرده بود؛ اما من تصمیم گرفته بودم و باید هر طور شده تا آمدن بابا روی اسکله منتظر می‌ماندم. حیف از این جزیره که همه‌ی مردم نمی‌توانند برای تماشا بیایند.

دوباره دوربین را برداشتم و یکی یکی فایل عکس‌ها را باز کردم.

- چه‌قدر برای گرفتن این عکس‌ها دوندگی کردم.

لبخندی زدم و فایل «معبد نپتون»‌ را باز کردم. دیوارهای سنگچین و سایه‌های کوتاه و بلند آن‌ها خوب پیدا بودند؛ اما تصویر داخلی معبد کمی تار افتاده بود. فایل آهوها را بیش‌تر دوست دارم، و بیش‌تر از آن‌ها عکس گرفته‌ام. در جزیره که پر از کشتی، نفت‌کش و مخازن نفت است، دیدن گله‌ی آهوها جالب بود. می‌دانستم آهوها ساکنین قدیمی این جزیره‌اند؛ اما غریب هستند. گرفتن عکس آن‌ها را خود پدر بهم پیشنهاد داد. گفت: «خوب است جزیره را در سایتت معرفی کنی.»

دوست دارم مردم را بیش‌تر با جزیره آشنا کنم. آهوها، زیبایی جزیره را در کنار آثار باستانی تکمیل کرده بودند. در بین عکس‌های آن‌ها، عکس کره‌آهو بیش‌تر بود. کره هنوز بلد نبود خوب بدود و جست‌وخیز کند؛ اما مادرش را خوب می‌شناخت. مدام دنبال او بود. چند عکس از علف‌خوردنش گرفته بودم.

- آهای... آهای...

صدای کسی سرم را به طرف ساحل چرخاند. مردی دستانش را دور دهانش گرفته بود و یک‌سره داد می‌زد: «آهای... آهای...»

دست تکان دادم. می‌دانستم صدایم به بلندی او نیست. مرد این بار با صدای بلندتری گفت: «برو... برو...»

شناختمش، کارگر لنگرگاه بود. به سمت کشتی اشاره کرد. چند بار همراه پدرم او را دیده بودم. دوربین را خاموش کردم. به سمتی که کارگر اشاره کرد، راه افتادم. باد شدیدی از سمت خلیج وزید و آب را به صخره‌ها پاشید. از دور چند نفت‌کش را دیدم. کارگرهای زیادی از آن‌ها سرازیر شدند. پیدا بود نفت‌کش‌های خارجی هستند. از پرچم‌های دکل‌های‌شان فهمیدم.

کارگر که جلوتر از من به کشتی رسیده بود، برایم دست تکان داد و باز فریاد زد: «منتظر است.»

پا تند کردم. می‌خواستم بپرسم چه کسی منتظر است؟ اما پشیمان شدم. به زودی همه چیز را می‌فهمیدم. حتماً بابا در کشتی بود که او را دنبالم فرستاده بود.

برای دومین‌بار بود که به جزیره می‌آمدم؛ یک بار دیگر هم وقتی خیلی کوچک بودم و تقریباً چیز زیادی از آن یادم نیست. فقط یادم هست که مادرم نفت‌کش‌ها را نشانم می‌داد و می‌گفت: «ببین این‌ها چه‌قدر بزرگ هستند. ببین پرچم ایران آن بالاست.»

یادم هست بالای دکل بلندی، پرچم، همراهِ باد، پیچ و تاب می‌خورد. از بار اولی که به این‌جا آمدم فقط همین یادم هست؛ اما حالا بعد از 12 سال، دوباره برای دیدار پدر و گرفتن عکس آمده‌ام. پدرم هر وقت به خانه می‌آید، از جزیره برای‌مان می‌گوید؛ چون رفت‌و‌آمد به جزیره برای همه امکان ندارد؛ حتی من، که پدرم آن‌جا کار می‌کند. این بار بدون مادر آمدم.

بندِ کوله‌پشتی و بندِ کیف دوربینم را روی دوشم محکم کردم و از پله‌های کشتی بالا رفتم. چند سرباز با عجله از کنارم گذشتند. دیدن آن‌ها برایم عادی شده بود. جزیره یک جزیره‌ی عادی نیست. جا به‌ جایش محافظت می‌شد. باز نگاهی به آب خلیج انداختم. چند ماهیِ بزرگ و کوچک به سطح آب آمده‌اند و آرام شنا می‌کنند. به راه افتادم. هوا گرم‌تر شده بود و خورشید به وسط آسمان رسیده بود.

- حامد.

صدای پدرم را شناختم. از پشت سرم می‌آمد. باز لباس کار تنش بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. انگار که شنا کرده باشد! پرسیدم: «باز توی موتورخونه بودید؟»

با خودم گفتم این هم شد سؤال؟ کار پدر همین است. از وقتی یادم می‌آید مسؤول موتورخانه‌ی نفت‌کش‌ها بوده است. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و کمی آن را ماساژ داد: «تو کجا بودی؟ کارهایت را انجام دادی؟»

- بله... چند تا عکس درجه‌ی یک گرفتم.

سر تکان داد و با دست هلم داد سمت دری که در سمت راست‌مان بود. دست‌هایش مثل همیشه گرم بود. در زد و مرا پشت‌سرش تو برد. اتاق کمی خنک‌تر از بیرون بود. بوی خوبی می‌آمد. فکر کنم خوش‌بوکننده زده بودند. مرد با دیدن پدر از پشت میزش بلند شد: «خوش آمدید! پدر و پسر مثل همیشه فعال.»

پدر روی نزدیک‌ترین صندلی که کنار کولر بود، نشست. مرد نیم‌نگاهی به من کرد و پرسید:‌ »همه را گرفتی؟»

منظورش را نفهمیدم. گفتم: «چی را گرفتم؟»

- عکس. مگر برای همین به جزیره نیامده بودی؟

- بله، درسته.

بابا پارچ را از روی میز برداشت و برای خودش در لیوان آب ریخت: «دوربین را بده.»

- اما من که موقع آمدن همه چیز را نشان دادم. مجوز هم که گرفتم.

مرد با لحن مهربانی که انگار بخواهد مرا مجاب کند گفت: «می‌دانم، می‌دانم؛ اما...»

ادامه‌ی حرفش را نگفت. در ذهنم جمله‌اش را کامل کردم: «اما باز باید عکس‌هایت را ببینم تا عکسی نباشد که امنیت این‌جا را به خطر بیندازد.»

دوربین را به طرفش گرفتم. با خودم گفتم: «حتماً از رئیس محافظین جزیره است.»

مرد تند و تند فایل‌ها را باز کرد و عکس‌ها را دید. به پدر نگاه کردم؛ با رضایت سر تکان داد. مرد بعد از مدتی دوربین را پسم داد:‌ »مشکلی نیست.»

برای‌مان چای و کیک آوردند. مرد برای‌مان چای ریخت و از خاطراتش در جزیره گفت. بعد از مدتی همراه پدر از کابین بیرون آمدم. خورشید در افق نشسته بود. نور سرخش در انعکاس آب خلیج می‌درخشید. پدر به آب خیره شد: «ناراحت نباش... حفاظت این جزیره از هر چیزی مهم‌تر است!»

سرم را تکان دادم، یعنی می‌دانم. می‌دانم که در این جزیره با این همه مخازن نفت و این همه نفت‌کش باید هم مهم باشد.

پدر دستش را روی شانه‌ام گذاشت: «عکس‌ها را در سایت می‌گذاری؟»

- بله، حیف است که مردم این جزیره را نشناسند.

به ساحل نگاه کردم؛ از آن‌جا گله‌ی آهوها را دیدم. باز دلم برای دیدن آن‌ها تنگ شده بود. به پدر نگاه کردم. گله‌ی آهوها در چشم‌های او هم می‌دویدند.

CAPTCHA Image