گفت‌و‌گو/ جنگ به من یاد داد...


گفت‌وگو با رضا خدری، خبرنگار و عکاس و نویسنده‌ی جبهه و جنگ

مقدمه:

سخن از جنگ و نگارش لحظه‌لحظه‌ی آن، در برابر حوادث و رویدادهای مخرب و خانمان‌براندازی که تحت عنوان همین کلمه، یعنی جنگ، به وقوع پیوسته و یا می‌پیوندد، هیچ‌گاه نتوانسته یا نمی‌تواند واکنش چندان گویا و قابل طرحی از شرح و توضیح یا خوانش مسائل و اتفاق‌هایی باشد که در آن دوران به وجود آمده‌اند؛ زیرا ابعاد گوناگون و مفاهیم گاه دست‌نیافتنی و غیر قابل توضیح و توصیفی درباره‌ی این رویداد ناخوشایند وجود دارد که شاید فقط گذر زمان و رسیدن به موقعیت و شرایط تازه، و نیز خاطرات و یا احساساتی که در عمیق‌ترین زوایای پیدا و پنهان شاهدان دور و نزدیک، بر جای مانده، بتواند بازگوکننده‌ی بخشی از زشتی‌های این پدیده‌ی ناهنجار که به طور وضوح دشمن بشریت و طبیعت است، باشد!

هشت سال جنگ تحمیلی یکی از آزمایش‌های تلخ و بازی دشمنان کشور عزیز ما ایران بود که در عین حالی که موجب بروز لطمه‌ها و آسیب‌های بسیار اقتصادی و اجتماعی برای ایران پیروز به همراه آورد؛ امّا در کنار تمامی این ضربه‌ها و نارسایی‌های بسا جبران‌ناپذیر، مردم را به خودآگاهی، موقعیت‌شناسی و یکپارچگی بیش‌تر رسانید؛ خودآگاهی و شناختی که زاییده‌ی تعصب حاکی از اعتقاد و علاقه به آب، خاک، وطن، شرف و ناموس بود.

در این میان رسانه‌ها نیز نقش مهم و حساسی داشتند. رسانه‌هایی که با انعکاس و یا حضور در میدان‌های کارزار، رویدادهای هر لحظه از جنگ و ازخودگذشتگی دلاوران نامدار و گمنام بی‌شماری را در گوشه‌گوشه از خاک وطن عزیزمان در برابر دشمنان بی‌ریشه و ناشایست منعکس کردند.

به همین مناسبت گفت‌وگویی با یکی از عکاسان و خبرنگاران جبهه و جنگ، ترتیب داده‌ایم تا در آستانه‌ی سالگشت رشادت‌ها و ازخودگذشتگی‌ها، مسائل و خاطراتی را مرور کرده باشیم.

آقای رضا خدری، سوژه‌ی ما در این گفت‌وگو است. عکاس و خبرنگار 63 ساله‌ای که در آن زمان شور انعکاس وقایع جنگی را به صورت عملی در سر داشت و این زمان، شور نگارش وقایع و خاطرات آن را...

آقای خدری، کیست؟

- متولد سال 1329 در آبادان هستم؛ یعنی این که نه تنها متولد آن‌جا باشم، بلکه متعلق به آن‌جا هستم. یک آبادانی که تعصب زیادی به خاکش دارد، همین‌طور به شهر همیشه برقرار خرمشهر. تا زمان دیپلم نیز در آبادان بودم؛ امّا بعد آن به تهران آمدم. ازدواج کرده‌ام و پدر دو فرزندم.

چطور با آن همه علاقه، توانستید از آن‌جا راهی تهران شوید؟

- برای این‌که می‌خواستم در تهران وارد دانشگاه شوم. ضمن آن‌که وقتی برای اولین‌ بار تهران را دیدم، حالتی به من دست داده بود که همیشه در ذهنم مرور می‌شه!

منظورتان از اولین ‌بار چه زمانی است؟

- وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم؛ سال 1339. آن‌زمان با خانواده به قصد زیارت مشهد مقدس، از آبادان به تهران آمدم. در راه‌آهن و نیز چند روز اقامت در تهران، زنده بودن و حرکت و تلاش این شهر خیلی رویم اثر خوبی گذاشت؛ رفت و آمد و تحرک و شادی مردم؛ خیابان‌های شهر؛ اتوبوس‌های دوطبقه‌ی قشنگ؛ درخت‌ها و حتی خود ایستگاه راه‌آهن. در کل همه چیز برایم جالب توجه بود؛ امّا به هر حال باید از همه‌ی این‌ها خداحافظی کرده و دوباره به زادگاهم برمی‌گشتم؛ چون پدرم در شرکت نفت کار می‌کرد.

و ملاقات تهران در زمان دیگر؟

- همان‌طور که گفتم وقتی دیپلم را از دبیرستان شرکت نفت که مستقر در دانشکده‌ی نفت آبادان بود، گرفتم بلافاصله به تهران آمدم، در کنکور دانشگاه شرکت کرده و در نهایت در رشته‌ی دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی قبول شدم و این شروع زندگی من در تهران و نیز کار کردن بود.

به چه کاری مشغول شدید؟

- هم‌زمان با درس و دانشگاه، در همان سال 1347، مشغول کار در روزنامه‌ی کیهان شدم و شاید اشتغال در این روزنامه بود که مسیر زندگی را برای من تعیین کرد.

می‌شود توضیح بیش‌تری بدهید؟

- آخر در همان زمان‌ها بود که با محافل پنهانی سیاسی آشنا شدم که مدتی بعد نتیجه‌اش دستگیری به همراه تعدادی از دیگر دانشجویان در سال 1350 بود؛ امّا چون مدرکی از فعالیت‌های‌مان نتوانستند پیدا کنند، همگی‌مان را آزاد کردند. البته بعد از آزادی من این محافل را ترک نکردم تا این که از سوی استاد عزیزی با نام و مبارزات شهید نواب صفوی آشنا شدم. جالب آن‌که با آشنایی حتی شخصیت‌های مبارز دیگری، همواره حس می‌کردم نسبت به این بزرگوار، علاقه‌ی خاص‌تری پیدا کرده‌ام.

مهم‌ترین علت این علاقه‌ی خاص چه بود؟

- دلایل زیادی داشت، از جمله همان که از کوچکی، علیه خاندان پهلوی، تلاش می‌کرده و دیگر این‌که وقتی از مدرسه‌ی صنعتی فارغ‌التحصیل می‌شود، می‌آید به شهر آبادان و در شرکت نفت، استخدام می‌شود. آن وقت ضمن خدمت در پالایشگاه، مشغول فعالیت‌های سیاسی و مذهبی‌اش شده و این فعالیت‌ها را هم از همان محل کار، یعنی پالایشگاه و کارگران شروع می‌کند.

به دهه‌ی 50 بر‌گردیم و این که بعد از آزادی، چه کردید؟

- کار من در آن زمان، خلاصه شده بود به تحصیل و کار کردن زیر دست اساتیدی چون مرحوم کورس بابایی که نویسنده و روزنامه‌نگار بود. فریدون گیلانی، عبدالرحمن فرامرزی، فریدون صدیقی، منصور سعدی، دکتر فرقانی و دکتر شکرخواه، که خوش‌بختانه تا امروز نیز ادامه یافته است. همچنین رفتن به محافل پنهانی سیاسی و کسب اطلاعات و آگاهی‌های هر چه بیش‌تر از محیط و حکومت حاکم در آن زمان.

کار عکاسی را از چه زمانی شروع کردید؟

- همان‌طور که عرض کردم قبل از انقلاب، خبرنگار حوزه‌های گوناگونی از جمله، سرویس شهرستان‌ها، حوادث، گزارش، بودم؛ امّا زمانی که جنگ شد و ما در جریان آن قرار گرفتیم، به عنوان خبرنگار و عکاس جبهه و جنگ شروع به فعالیت کردم.

همه‌ی این فعالیت‌ها برای روزنامه‌ی کیهان بود؟

- بیش‌تر بله، امّا در مطبوعات دیگری هم فعال بودم، مانند: روزنامه‌های جامعه، اخبار، همشهری، انتخاب و نشریاتی نظیر فانوس، توانا و گزارش فیلم. در نشریات خوزستان هم کارهایی انجام داده‌ام. به عنوان مثال سردبیر نشریه‌ی الوند، یادگاری و نخل. آن وقت هم‌زمان با تمام این مسؤولیت‌ها، به چاپ و نگارش کتاب‌های جنگی هم مشغول شدم.

آیا شغل خبرنگاری موجب فعالیت شما در جبهه‌ها شد، یا دلایل دیگری وجود داشت؟

- نه، تنها شغل نبود. زادگاه من در خطر افتاده بود. همین‌طور خرمشهر که خاطرات زیادی از آن داشتم. به عنوان مثال پس از اتمام دوران خدمت که افسر وظیفه بودم، شش ماه معاونت اداره‌ی شیر و خورشید آن زمان (هلال احمر امروز) در شهر خرمشهر را بر عهده داشتم.

ظاهراً مدتی هم شهردار بوده‌اید، درست است؟

- مربوط به اوایل انقلاب است. آن زمان مدتی به عنوان شهردار بندر امام خمینی (بندر شاهپور) خدمت کردم. جالب است اگر بگویم نام بندر امام خمینی هم پیشنهاد من بود که در استانداری تصویب و اجرا شد.

آیا مهم‌ترین تجربه و یا خاطره‌ی کاری شما، در اوایل شغل خبرنگاری، مربوط به جبهه و جنگ می‌شود؟

- صرف‌نظر از مهم بودن جنگ، باید بگویم یکی از مهم‌ترین تجارب تلخ من در حوزه‌ی خبر، مربوط به 28 مرداد سال 57 است؛ آتش‌سوزی سینما رکس آبادان. سینمایی که 377 نفر زنده‌ زنده در آن سوختند. من آن‌جا بودم. فوری گزارش این مسأله را برای روزنامه‌ی کیهان فرستادم؛ همین‌طور به یکی از نشریات در کشور کویت.

مگر در نشریات کشور کویت هم فعالیت داشتید؟

- علت اصلی این کار، این بود که فکر کردم شاید روزنامه‌ی کیهان، این گزارش را چاپ نکند. حادثه این‌قدر برایم مهم بود که می‌خواستم منعکس شود؛ و البته برخلاف تصورم، روزنامه‌ی کیهان، خبر و گزارش را چاپ کرد و تازه به صورت یک ویژه‌نامه‌ی فوق‌العاده. به محض چاپ خبر، تعدادی از خبرنگاران و عکاسان خود را به آبادان رسانیدند؛ از جمله، مرحوم کورس بابایی و مرحوم مسعود بهادران. تجربه‌ی تلخ بعدی هم درباره‌ی شهادت «موسی بختور» از بچه‌های سپاه خرمشهر بود. به این ترتیب که چند روز قبل جنگ در شهریور 59، موسی بختور با تنی چند برای دیده‌بانی مرزی رهسپار می‌شوند؛ امّا رفتن همان و شهید شدن همان. همان موقع این موضوع را به روزنامه‌ی کیهان اطلاع دادم؛ ولی مجدداً مسؤولان وقت خبر را باور نکردند؛ حتی گفتند: «خواب‌نما شده‌ای! چطور ممکن است چنین چیزی اتفاق بیفتد و ما خبردار نشویم!» به هر حال بعد از این اتفاق راهی تهران شدم، آن هم در حالی‌ که نمی‌دانستم خبرها و اتفاق‌های مهم‌‌تری برای تهیه‌ی خبر و گزارش، در پیش روی من قرار دارند. اتفاق مهمّی که سرآغاز آن در ساعت دو بعد از ظهر روز دوشنبه 31 شهریور سال 59 رقم می‌خورد.

منظورتان حمله‌ی عراق به هواپیمای مسافری است که از اهواز بلند شده بود؟

- بله. خود من هم در همان هواپیما نشسته بودم!

پس می‌توانید به طور دقیق بگویید چه اتفاقی در آن ساعت و روز افتاد؟

- بله. آن روز هواپیماهای متجاوز عراقی، علاوه بر بمباران فرودگاه‌ها و پایگا‌ه‌های هوایی چند شهر، اهواز را هم بمباران کردند. فرودگاه اهواز از سوی یک میگ عراقی بمباران و چند راکت به طرف سالن ترانزیت فرودگاه پرتاب شد. همه‌ی مسافران و خدمه غافلگیر شده بودند. چرا که هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند چگونه ممکن است یک هواپیمای دشمن، چنین راحت، وارد آسمان کشور دیگری بشود و چندین مکان مختلف شهرهای آن را نیز بمباران کند! در نهایت من به طرف آبادان برگشتم، ضمن آن‌که شنیدم عراقی‌ها دارند به خرمشهر حمله می‌کنند! و این درست بود. تنها نیروی دفاعی در خرمشهر هم، فقط جوانان بودند که به صورت خودجوش، در صدد دفاع برخاسته و سینه‌ی دشمن را هدف می‌گرفتند؛ و این آغاز جنگ بود. جنگی که در همان ابتدا موجب شده بود عراقی‌ها که همچون مغولان به پیش می‌تاختند، از مرز شلمچه بگذرند و آن را به عنوان اولین قسمت به چنگ آورده، در اختیار خود بگیرند.

در این ماجراها، شما چه می‌کردید؟

- همه فکر می‌کردیم این وضع، چند روز بیش‌تر طول نمی‌کشد؛ امّا زهی خیال باطل! برای همین به خرمشهر رفتم و در کنار بچه‌های خرمشهر ماندم؛ کسانی مانند عبدالله، محمد و رسول نورانی. رسول شهید شد. محمد تا لحظه‌ی بازنشستگی به خدمت سپاه بود و شد قائم‌مقام جمعیت دفاع از ملت فلسطین در تهران. عبدالله نورانی هم که فرمانده‌ی تیپ 22 بدر در خرمشهر بود. تیپ بدر، اولین تیپی بود که در خوزستان شکل نظامی به خود گرفت و خدمت‌رسانی کرد. در طول هشت سال جنگ، من در جبهه‌های مختلف خوزستان بودم و به عنوان خبرنگار و عکاس فعالیت می‌کردم؛ البته این موجب نشد تا شغل دولتی خودم را که در سازمان عقیدتی‌- سیاسی سازمان دفاع، زیر نظر حجت‌الاسلام ابوترابی بود، رها کنم.

علاوه بر یکی‌- دو مورد تلخ به خاطر مانده، چه خاطره‌ی دیگری از دوران جنگ در ذهن خود دارید؟

- گفتید یکی‌- دو مورد تلخ! باید بگویم تمامی وقایع هنوز در ذهن من، حضور آشکاری دارند. به عنوان مثال روز 24 سال 59 در خرمشهر، که چگونه عراقی‌ها، حجت‌الاسلام شریف قنوتی را مظلومانه در خیابان 40 متری اسیر کردند و به صورت ددمنشانه‌ای او را به شهادت رساندند؛ و این در حالی بود که ما در عین‌ حال حضور، قادر به انجام هیچ کاری نبودیم. هنوز نام فرمانده‌ی‌شان در گوشم زنگ می‌زند؛ «عدنان»! همان روز بود که خرمشهر، خونین‌شهر نامیده شد!

چه دوستانی در آن زمان، تأثیر بیش‌تری بر شما داشتند؟

- شهیدان جهان‌آرا، موسوی، رسول نورانی، سعید ارجعی در خرمشهر، غلامرضا رهبر، ارشدی، حسین‌زاده و سیدمجتبی هاشمی در آبادان و در ادامه، خیلی‌های دیگر. باید اضافه کنم غلامرضا رهبر گزارشگر صدا و سیمای آبادان بود.

آیا تعریف یا توصیفی از عمق معنا و مفهوم «وطن» دارید، آن هم با توجه به تمامی این تجربیات؟

- نه تنها من، بلکه هر کس دیگری هم دارد. اصلاً بگذارید جوابم را این طوری بدهم و بگویم، با وجودی که خبرنگار جبهه و جنگ بودم و در قبل از انقلاب و پس از آن خدمت می‌کردم و به کشورهای زیادی پا گذاشته‌ام، از مکّه تا اروپا؛ هیچ‌وقت وطنم را فراموش نکردم. چطور که خیلی اوقات در سفر به کشورها، تا مطلع می‌شدند خبرنگار جبهه و جنگ هم بوده‌ام فوری می‌گفتند، اگر بخواهید می‌توانید پناهنده بشوید! امّا من اعتنایی نمی‌کردم چرا؛ چون همیشه اعتقاد داشتم زادگاهم آبادان و وطنم، ایران، بهترین نقطه‌ی دنیا هستند و خون و پوست و رگ ما، نشأت گرفته از همین‌هاست و بس.

شاید خیلی‌ها ندانند که کشورهای اروپایی و این اواخر، عربی، چگونه روی پناهندگان ایرانی، تاریخ مصرف می‌گذارند! این که ایرانی بمانیم و وطن‌پرست، چیزی بود که در دوران هشت سال دفاع از کشور، به دفعات مختلف، مشاهده کردیم. خیلی پیش می‌آمد که در آن زمان، حتی زبان یکدیگر را هم زیاد متوجه نمی‌شدیم؛ امّا به خاطر هدف مشترک‌مان، در کنار یکدیگر، با صمیمیت و فداکاری باقی می‌ماندیم و نتیجه، اتمام جنگ؛ امّا ادامه‌ی دوستی‌های خالصانه بود که برای خود من تا به حال باقی مانده است.

آیا شما را هم، ترکش‌ها و جراحت‌ها، میهمان کرده‌اند؟

- بله. دو بار در جنگ مجروح شدم. یک بار از ناحیه‌ی چشم چپ و یک بار هم از ناحیه‌ی سینه. اولی بر اثر موج انفجار و براده‌ی ترکش و دوّمی از فاصله‌ی تقریباً دور که ترکش به سینه‌ام اصابت کرد؛ امّا این‌ها چندان مهم نبودند. مهم‌تر از این‌ها برای خیلی‌های دیگر بود که مقداری‌شان را در کتاب «خرمشهر، از اسارت تا آزادی» آورده‌ام.

به عنوان مثال؟

- به عنوان مثال تصاویر و شرح شهادت مظلومانه‌ی کودکان، یا دربه‌دری آن‌ها و یا مفقود شدن پدر و مادر آن‌ها. شهادت بچه‌ها و معلم‌ها در اول مهر، توی مدرسه‌ی ابتدایی. بی‌خانمانی و گرسنگی کودکان و پیرزنان و پیرمردان بیماری که در خرابه‌ها و کپرها وادار به زندگی شده بودند. شهادت دوستان و رزمندگان از جان گذشته‌ای که با رشادت تمام جنگیدند و خیلی چیزهای دیگر.

کتاب «خرمشهر از اسارت تا آزادی» را چه زمانی نوشته‌اید؟

- همین‌قدر بگویم که چاپ اول آن سال 1363 بود. قبل از آن نیز کتابی برای کودکان با نام «زارقاسم» در بهمن سال 62 نوشته بودم که مصور بود.

شما که اهل آبادان هستید، چه شد که درباره‌ی تهران، کتاب منتشر کردید؟

- به هر حال سالیان سال است که در تهرانم. به اضافه‌ی این که در کودکی، یعنی همان بار اولی که همراه خانواده به تهران آمدیم تا به مشهد برویم، به تهران هم علاقمند شدم.

آیا کتاب دیگری در دست نگارش دارید؟

- بله. دو کتاب برای کودکان و چهار کتاب درباره‌ی جنگ برای بزرگ‌سالان. کتاب مربوط به کودکان، یکی سرگذشت شهید بهنام محمدی است که از بچه‌های خرمشهر بود؛ امّا کتاب دیگر، مربوط به سرگذشت کودکان خرمشهری است که جنگ آنان را بی‌خانمان کرد. نام آن را هم براساس همین موضوع انتخاب کرده‌ام، «آوارگان خردسال در جنگ».

کتاب‌های بزرگ‌سال نیز تحت این عنوان‌ها هستند. آبادان در خاطره‌ها؛ خرمشهر هرگز نمی‌میرد؛ چالوس، قدمگاه 21 هزار شهید؛ جنگ نفت در خلیج‌فارس.

روی کتاب دیگری هم در حال تحقیقم. کتابی با عنوان «از حلبچه تا خرمشهر» که درباره‌ی وقایع کشتار شیمیایی مردم حلبچه و عملیات شیمیایی در عراق در شلمچه است.

پس در حال حاضر فقط مشغول نوشتن در حوزه‌ی وقایع جنگ هستید؟

- هم بله و هم خیر. به این دلیل که به‌جز نوشتن، دارم در مقطع دکترا هم تحصیل می‌کنم!

در چه رشته‌ای و در کدام دانشگاه؟

- رشته‌ی برنامه‌ریزی شهری در دانشکده‌ی علوم تحقیقات تهران، که این باید قابل توجه نوجوانان و جوان‌های ما باشد. این که در 63 سالگی هم تحصیل جذاب و شیرین است.

آقای خدری، سؤال آخر، سؤالی از جنس دیگر است. می‌خواهیم بدون مکث درباره‌ی گُل‌- خاک‌- آب‌- حسرت‌- آینده‌- دوستی، کلمه یا جمله‌ای بگویید!

- «گل» حتی در زمان پژمردگی هم گل است.

بهترین «خاک»، خاک زادگاهم.

اهمیت «آب» هم همان بس که سه‌چهارم کره‌ی زمین را پوشانده!

«حسرت» دورانی را دارم که شاید بازدهی کافی در زندگی نداشته‌ام!

و «آینده» حتی اگر یک ساعت زنده باشم به آینده امیدوارم!

«دوستی» قدیمی بودن آن پُر از ریشه، اصالت و صداقت است!

و در پایان، برای مخاطبان و خوانندگان چه می‌گویید؟

- همواره امیدوار باشید. این را من تجربه کرده‌ام. برای تلاش و از نو ساختن، هیچ‌وقت دیر نیست. همیشه به فکر سلامتی خود باشند. در سالی یکی‌- دو بار هم به آسایشگاه سالمندان می‌روم که با دیدن آن‌ها آرزو می‌کنم هیچ‌وقت، هیچ‌کس، در هیچ شرایطی، پدر و مادرش را در این اماکن نگذارد، حتی اگر جایی برای خوابیدن و لقمه‌نانی برای خوردن، ندارد!

در آخرین ملاقاتم از آنان شنیدم که با گریه می‌گفتند، حاضریم حتی در خیابانی که بچه‌های‌مان در آن زندگی می‌کنند، روز را شب کنیم فقط برای این‌که بتوانیم همیشه آن‌ها را ببینیم، حتی از دور!

و همه‌ی این‌ها، درس‌هایی بودند که زندگی و جنگ به من یاد داد!...

CAPTCHA Image