نویسنده
مدام از این پهلو به آن پهلو میشد. خوابش نمیبرد. کلافه شده بود. گوشهی پتو را کنار زد و دزدکی به ساعت دیواری نگاه کرد. چیزی به اذان صبح نمانده بود. نفس بلندی کشید و در جایش نشست. زانوهایش را در بغل گرفت و به صدای تیک تیک ساعت گوش داد. امشب دقیقهها چهقدر آرام میگذرند. از جا بلند شد و کلید برق را فشار داد. نور، به تندی چشمش را نشانه گرفت. چشمهایش را جمع کرد تا نور را فراری دهد. روبهروی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. موهای مجعد خرمایی، چشمان خمار قهوهای، بینی کشیده و پوست گندمی. هر وقت در اجزای صورتش دقیق میشد، بیاختیار اشک در چشمانش حلقه میزد.
سالها از زبان اطرافیان شنیده بود که حسین خیلی به پدرش شباهت دارد، مثل سیبی که از وسط دو نیم شده باشد! و همین جمله او را آزار میداد. حسین شبیه کسی بود که هرگز او را ندیده بود. طی این سالها، اُسرای زیادی آزاد شده بودند. پلاک گردن بسیاری از شهدا را پیدا کرده بودند. شهدای گمنام بسیاری را آورده بودند و هر بار او و مادرش درست مثل نواری که از اول تکرار میشود، با چشمانی اشکبار به استقبال رفته بودند که شاید یکی از آنها پدر باشد؛ اما هیچوقت حسین مثل امشب مضطرب نبود. حال عجیبی داشت. احساس میکرد قلبش دارد از جا کنده میشود. دستش را روی سینه گذاشت و زیر لب گفت: «من چرا اینطوری شدهام؟» ناگهان آوای اللهاکبر در آسمان تیره و روشن صبح پیچید.
هنوز دو ساعتی به زمان مقرر مانده بود. مادر چادرش را به سر انداخت و به اتاق پسرش رفت. حسین پشت پنجره ایستاده بود و به بیکران آبی آسمان چشم دوخته بود. مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید: «تو بیداری؟ فکر کردم بعد از نماز خوابیدهای!»
حسین با صدایی گرفته که نشان از بیخوابی شب گذشته میداد، گفت: «نه مادر، خوابم نبرد.»
مادر دستپاچه گفت: «پس بیا زودتر برویم!»
مقابل امامزاده هنوز خلوت بود. عدهی کمی از مردم آمده بودند. قرار بود پیکر پنج شهید گمنام مقابل امامزاده تشییع شود و در آنجا آرام بگیرند. مادر آهی کشید و گفت: «فقط خدا میداند پیکر پدرت کدام است! شاید یکی از آنها پدر باشد و شاید هم باید صبر کرد.»
حسین به صورت مادرش نگاه کرد. غم در چهرهاش نشسته بود. قدرت حرف زدن نداشت و فقط سرش را تکان داد. زمان به کندی میگذشت. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. مادر زیر لب ذکر میگفت. همه در سکوت چشم به راه بودند. بالأخره ماشینی که پیکر شهدا را حمل میکرد از راه رسید. گریهی زنها غرق در صلوات مردها شده بود. مادر صورتش را با چادر پوشاند و هقهق گریه کرد. صدای گریهاش در همهمهی جمعیت گم شد. مردم به زحمت جلو میرفتند و به تابوتها دست میکشیدند.
حسین قلبش تند و تند میزد. پاهایش سست شده بود و توان حرکت نداشت. انگار وزنههای سنگینی از پاهایش آویزان شده بود. نفسهایش به شماره افتاده بود. حس میکرد تب دارد. بیاختیار چشمانش را بست و خودش را به دست جمعیت سپرد. سیل جمعیت او را به جلو کشاند. خودش را نزدیک یکی از پیکرها یافت. عطر گلاب تمام فضا را پر کرده بود. قاصدکها اطراف شهدا حلقه زده بودند. بغض راه گلویش را بست. دستش را به سختی نزدیک برد و آن شهید را لمس کرد. ناگهان صدایی در گوشش پیچید: حسینجان... منم بابا.
خودش بود! پدر!... حسین او را احساس میکرد. دوباره آن صدا زمزمه کرد: «پسرم بیا جلوتر.»
انگار روی زمین نبود، در آسمانها پرواز میکرد. بیاختیار با دو دستش پیکر آن شهید را در آغوش گرفت و پیشانیاش را روی آن گذاشت. دیگر جایی را نمیدید. با آرامش پلکهایش را روی هم گذاشت.
وقتی چشمهایش را باز کرد روی یک صندلی نشسته بود. مادر بالای سرش ایستاده بود و اشک میریخت. مادر با چهرهای خسته نگاهش کرد و گفت: «یکهو چه بلایی سرت آمد پسرم؟»
حسین با هیجان گفت: «کجا رفتند؟»
مادر با انگشت امامزاده را نشان داد و گفت: «آنجا هستند. نماز میخوانند.»
حسین از جا پرید و گفت: «برویم، نباید بابا را تنها بگذاریم.»
در همین لحظه قطرهی بارانی روی صورت مادر چکید. مادر لبخندی زد و گفت: «حسینجان ببین باران میبارد! پدرت همیشه دوست داشت زیر باران قدم بزند.»
حسین با شنیدن این حرف تنش لرزید. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و با حیرت گفت: «اما در آسمان، ابری نیست!»
ارسال نظر در مورد این مقاله