در آسمان پنجم/ یک روز عمیق

نویسنده


اوس‌مرتضی رو به شاگردش کرد و گفت: «امروز باید این چاه را تمام کنیم.»

شاگردش گفت: «مگر می‌شود؟»

- چرا نمی‌شود! فقط تو باید کمرت را سفت کنی و دست از شل‌بازی برداری. این چاه را کنترات گرفتم. هر چه زودتر تمام شود به نفع‌مان است.

چایی‌اش را خورد و قرقره را بالای چاه نصب کرد. دستمالش را روی سرش بست و با وسایلش داخل چاهی رفت که در عرض دو ساعت، دو متری کنده بود. دیگر نمی‌شد خاک‌ها را با دست کشید. به همین خاطر قرقره را نصب کرد تا کار راحت‌تر پیش برود.

- بده بیاید.

شاگرد قرقره را چرخاند و کیسه به طرف پایین سرازیر شد. اوس‌مرتضی سریع زمین را می‌کند. یکی‌- دو ساعت کار کرده بودند که شاگرد تشنه‌اش شد. داد زد: «اوستا آب می‌خواهی؟»

- بفرست پایین.

لیوانی آب خورد و قمقمه‌ی آب را پایین فرستاد. شاگرد دیگر خسته شده بود. باید هم خاک‌ها را با قرقره بالا می‌کشید و هم آن را خالی می‌کرد. مگر چه‌قدر جان داشت! روی تل خاک‌ها نشست و نفسی تازه کرد. صدا آمد: «کجایی پس؟ چرا بالا نمی‌کشی؟»

شاگرد گفت: «اوستا کمی استراحت کن. خسته نشدی؟»

صدای اوستا آمد: «پاشو ببینم تنبل. باید امروز این‌جا را تمام کنیم. یالا بکش بالا!»

شاگرد غرزنان بلند شد و کار خود را ادامه داد. با خودش گفت: «وای که چه آدم حریصی. به خودش اجازه نمی‌دهد استراحت کند.»

داشت از نفس می‌افتاد. تا حالا این‌قدر کار نکرده بود. داد زد: «اوستا تمام نشد؟»

- نه پسر. این همه غر نزن. کارت را بکن. من که این پایینم باید گِله کنم. توی این گرما و تاریکی و بی‌هوایی دارم جان می‌کَنم. تو که خیالت راحت است آن بالا. یالا بکش بالا!

صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. شاگرد سرش را داخل چاه برد و گفت: «اوستا، ظهر شده، بیا بالا برای نماز و ناهار.»

صدا از ته چاه آمد: «کارت را بکن پسر. ناهار که دیر نمی‌شود.»

- گرسنه‌ام. دارم از کت و کول می‌افتم.

- خیلی خب، برو از توی بقچه ناهار را بردار و بیاور.

سفره را انداخت و منتظر بالا آمدن اوستا شد؛ اما خبری نشد. بالای چاه رفت و گفت: «اوستا چی شده؟ چرا نمی‌آی؟»

- برای چی بیایم بالا. وقت تلف نکن. غذای مرا بفرست پایین. همین‌جا می‌خورم.

- اوستا دست بردار. آخه چاه مگر جای غذا خوردن است.

- با من یکی بدو نکن. یالا بجنب!

غذا را با طناب پایین فرستاد و بعد خودش مشغول خوردن غذا شد. یک ربع بعد صدای اوستا آمد: «کجایی محمود!»

محمود از جا بلند شد و گفت: «بله، چیزی می‌خواهی؟»

- کیسه را بفرست پایین.

- به همین زودی غذا را خوردی؟

- آره دیگر، مگر تمام نکردی.

- آخه اوستا، بعد از ناهار یک چرت می‌چسبد. خسته شدم به خدا!

- استراحت بماند برای بعد. دارد تمام می‌شود. امروز زودتر تمام می‌کنیم. زود باش!

چاه داشت عمیق و عمیق‌تر می‌شد و محمود خسته و خسته‌تر. کوهی از خاک دور و بر محمود پر شده بود. عرق از پیشانی‌اش گرفت و گفت: «خدایا عجب گیری افتادیم‌ها!»

کیسه را فرستاد پایین و منتظر کشیدن طناب شد. اوس‌مرتضی وقتی کیسه را پر از خاک می‌کرد طناب را تکان می‌داد که محمود متوجه شود و کیسه را بکشد بالا. منتظر ماند؛ اما طناب تکان نخورد. چاه آن‌قدر عمیق بود که نمی‌شد اوس‌مرتضی را دید. داد زد: «اوستا... اوستا مرتضی...»

اما صدایی نیامد. قرقره را چرخاند. کیسه‌ی خالی آمد بالا. بلندتر داد کشید؛ اما خبری از اوس‌مرتضی نشد. دودستی زد به سرش. خودش هم نمی‌توانست پایین برود. می‌دانست هر چه چاه عمیق‌تر شود، هوا در آن‌جا کم می‌شود. باز هم داد زد؛ اما بی‌فایده بود. هیچ‌کس هم در آن ساختمان نوساز نبود که به کمک بیاید. موبایلش را برداشت و زنگ زد به اوس‌مرتضی. صدای گوشی اوس‌مرتضی از جیب کتش که روی دیوار آویزان بود، به گوش خورد. دیگر صبر نکرد و زنگ زد آتش‌نشانی. خدا خدا می‌کرد بلایی سر اوستا نیامده باشد. گریه می‌کرد و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت. مأموران آتش‌نشانی آمدند. یکی از آن‌ها داخل چاه رفت و اوس‌مرتضی را که بی‌حال و بی‌رمق بود از چاه بیرون کشید. مأمور نبض اوس‌مرتضی را گرفت و گفت: «خدا را شکر نبضش می‌زند!»

اوس‌مرتضی یک هفته در بیمارستان بستری بود و هنوز حرص می‌خورد که چرا نتوانسته کندن چاه را تمام کند.

حکایت کسی که به دنیا حریص است، مثل حکایت کرم ابریشم است. هر چه بیش‌تر به خود می‌تند، با بیرون آمدن از پیله بیش‌تر فاصله می‌گیرد تا سرانجام دق‌مرگ شود.

امام محمدباقر (ع):

منتخب میزان الحکمه، ص 143، ح 1503.

CAPTCHA Image