نویسنده

خوب شد مامان خونه نبود، که اگر بود بیچاره می‌شدم. صبح که روی صندلی نشستم پایه‌های صندلی از هم پاشید. بس که زهوار دررفته بود. فکر کنم جزء جهیزیه‌ی مامان‌جون بود!

من کمی ترسیدم. پایه‌های صندلی را جا زدم و گذاشتم سر جایش! هم ترسیدم شکستن صندلی گردن من بیفتد، هم... بگذریم، ظاهرش درست مثل اولش بود، کی به کی بود؛ بلکه شکستن صندلی گردن یک فلک‌زده‌ی دیگر می‌افتاد. توی همین فکرها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. مامان خانه نبود. صدای خاله‌مهین را شناختم. بعد از هفته‌ها افتخار داده بود و به دیدن مامان آمده بود. مامان برای خرید بیرون رفته بود و موقع رفتن با صدای بلند گفت: «دخترجان، نیم ساعت دیگه برمی‌گردم. آتیش نسوزونی تا من برگردم!»

گفتم: «وا مامان! یه جور حرف می‌زنی انگار هر چی می‌شه تقصیر منه؟»

مامان که حوصله‌ی جرّ و بحث نداشت، چادر سر کرد و از در خارج شد.

خاله‌مهین از وقتی که آمده بود به تمام اتاق‌ها سرک کشیده بود، به غذا سر زده بود. مثل مأمور بهداشت، نظافت و تمیزی خانه را بررسی کرده بود و از این همه کار و تلاش خسته شده بود. به آشپزخانه برگشت تا خستگی در کند. روی یکی از صندلی‌ها نشست تا نفسی تازه کند. من هم مشغول چای ریختن برای خاله‌ی خسته بودم. نشستن خاله‌ی 100 کیلویی روی صندلی همان و خرد شدن صندلی بیچاره همان!

من برای نجات جان خاله و صندلی حتی نتوانستم یک قدم بردارم و مات و مبهوت بودم و توی فکر این‌که آتش روشن‌شده دامن مرا خواهد گرفت یا نه...

فریاد ای وای خاله‌جان خاله...!

CAPTCHA Image