آسمانه/ داستان/ شما مثلاً‌...


اراک‌- کلاس ششم

صدایش را بالاتر برد و گفت: «اوهوم معلومه! مثل این‌که یادت رفته همین دیروز بود که مامان توی بازار واسه دختر نازنازی‌اش گُل‌سَر و مانتو خرید.»

گفتم: «آهان! دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه! یادت رفته چند ماه پیش یک گوشی یک میلیونی خریدی؟ هنوز بابا داره قِسطش رو می‌ده آقاآرش!»

صدای مامان دعوای‌مان را قطع کرد و گفت: «خیر سرتان شما خواهر و برادرید! به جای این‌که پُشت همدیگر رو داشته باشید، مثل...»

همین موقع بود که تلفن خانه زنگ خورد. مامانم حرفش را قطع کرد و به سمت تلفن رفت.

می‌خواستم بروم توی اُتاقم که مامانم صدایم کرد: «آترین! آترین!»

با خونسردیِ کامل به سمت تلفن رفتم. مامانم گفت: «بِجُنب! این نازنین بیچاره چه گناهی کرده همکلاسی تو شده؟ ها؟»

تلفن را گرفتم و سلام و احوال‌پرسی کردم و طبق معمول مشق شب رو پرسید.

مامانم گفت: «چی گفت؟»

گفتم: «طبق معمول!»

هنوز تلفن را نگذاشته بودم که زنگ خورد. برداشتم و وقتی فهمیدم کیه، کلی سلام و احوال‌پرسی و بعد گوشی را دادم مامانم. مامانم گفت: «کیه؟»

گفتم: «خانم احسانی!»

باید سؤال آرش را هم جواب می‌دادم , وقتی گفت کیه، در جوابش گفتم: «وای، فکر کنم دوباره باید مبلمان خونه را عوض کنیم!»

گفت: «یعنی خانم احسانی؟»

سرم را تکان دادم. آرش گفت: «وای بازم خونمون شد نمایشگاه!»

خانم احسانی، یعنی دکوراسیون، یعنی پزدادن، یعنی تغییر و تحول با هدف چشم و هم‌چشمی! گفتم: «حالا باید ببینیم باز چی خریده؟»

وقتی مامانم گوشی را گذاشت از حسودی قرمز شده بود. وقتی از پله‌ها دیدمش، فهمیدم که اوضاع قرمز قرمزه. سریع به اُتاق آرش رفتم و گفتم: «پاشو پاشو، اون ساک باشگاتو از پایین بردار که اوضاع خرابه.»

آرش وقتی کلمه‌ی خراب رو شنید دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و سریع از پله‌ها پایین رفت؛ ولی دیر شده بود. از دعوای آرش و مامان دلم واسه برادرم سوخت؛ ولی ته دلم کیف کردم. دعا، دعا می‌کردم که بابا امشب، شب‌کار باشد. صدای مامان را از پایین شنیدم. حس کنجکاوی مرا به طرف تلفن توی اتاق آرش کشاند. چه شانسی! آرش نبود. تلفن رو برداشتم.

مامان گفت: «وا! چند میلیون؟ راستی یخچال سایدبای‌ساید خریدی؟»

صدای در آمد. آرش بود. در را باز کرد و گفت: «پاشو بریم دعوا!»

گفتم: «چی؟»

گفت: «آی‌کیو، بابا آمده.»

سریع با آرش از پله‌ها پایین رفتیم.

مامان داشت می‌گفت: «ببین، این نسرین‌خانم، زن آقای احسانی تازه یخچال خریده بود، ولی امروز ساید‌بای‌ساید خریده. یه کم از مردهای دور و بر یاد بگیر.»

همین موقع بود که آرش گفت: «شما مثلاً زن و شوهرید، به جای این که هوای هم رو داشته باشید مثل...»

مامان به فکر فرو رفت. من رفتم توی اتاقم. هرچی آرش در زد، جوابش را ندادم. ای لعنت به تو نسرین‌خانم که مایع عذاب مایی! توی این...

پچ‌پچ مامان و بابا را داشتم می‌شنیدم، ولی کم. گوش‌هایم را تیز کردم بابا می‌گفت: «ببین اکرم‌خانم، بچّه‌ها از من و تو یاد می‌گیرن، دیدی آرش حرف خودت را به خودت برگرداند.»

صدای مادرم آمد و گفت: «آره خودمم پشیمان شدم.»

یادداشت

چشم و هم‌چشمی از موضوعاتی است که گریبان خیلی از خانواده‌ها را می‌گیرد. مهدیس در قصه‌اش به این موضوع پرداخته است و نشان داده که همین رقابت ناسالم که از بیرون به درون خانه می‌آید روی روابط خواهر و برادر هم تأثیر می‌گذارد. مهدیس، روان و خوب نوشته بود. فقط در بعضی از قسمت‌ها از عبارت‌ها و کلمه‌های محاوره و شکسته استفاده کرده است. شکسته‌نویسی بیش‌تر در گفت‌وگوها مرسوم است، نه در متن داستان. امیدوارم در داستان بعدی به این مورد توجه شود!

آسمانه

CAPTCHA Image