آسمانه/ نثر ادبی/ می‌آیی...؟ - دوست دارم جای باران باشم


دوست دارم جای باران باشم

دوست دارم جای باران باشم؛ گاه آرام، گاه تند... مثل ترانه‌ای در گوش باد... زیبا... مثل قطره‌ای اشک ... مثل...

ای کاش باران بودم و بر سقف کینه‌ها می‌کوبیدم؛ برگ برگ دشمنی‌ها را از پای درختان نفرت می‌زدودم!

ای کاش ... اگر به جای یک قطره باران بودم، روی گلبرگ نیکی می‌نشستم؛ روی چتر دوستی می‌نشستم و آن را آکنده از طراوت می‌کردم!

در جویبار زندگی جاری می‌شدم و قطره‌های امید را با خود می‌بردم؛ مثل ستاره در اوج آسمان... مثل فانوس در جادّه‌ی بی‌انتها...!

کاش باران بودم و شبنم غم را از پنجره‌ی مشکلات محو می‌کردم و دریایی از محبت می‌ساختم!

ای کاش باران بودم؛ ولی نه از آن‌هایی که چون حلقه‌ای اشک از چشم ابر ببارند؛ بارانی از تبسّم ابر... از یک قطره لبخند... ای کاش!

عطیه لاجوردی- 13ساله- تهران

 

می‌آیی...؟

نگاهِ چشمانم را به کدام شاخه‌ی پرشکوفه‌ی بسته، گره زنم؟ گویا واژه‌ها از سرانگشتانِ ثانیه‌هایم جریان دارند! از زنجیرهای در هم تنیده‌ی خاطراتم، درد می‌کشم و دردها، گام‌های عبورم را خط می‌زنند. صدایی نیست، جز سکوتِ ساعت‌ها بر پلک‌های سنگینِ خواب‌زده‌ی شب؛

این روزها عجیب احساست می‌کنم. نگران روزهای رفته نیستم. نمی‌دانم کدام دقیقه‌ی روشنِ پلک‌های بلندت، پرواز را در من جای خواهد داد؟...

این روزهایِ بی‌تو، عجیب بوی غربت می‌دهند؛ بوی پاییزهای سوخته، برگ‌های رهاشده از شاخه‌های خشکیده، بوی شکوفه‌های پژمرده و احساس نسیم‌های خشن تابستان...

سعادت‌سادات جوهری

CAPTCHA Image