نویسنده
از چادر مسافرتی درمیآیم و کفشهایم را میپوشم. مامان دارد روی پیکنیک، بساط شام را ردیف میکند. امیرعلی دنبالم میدود که: «آبجی، منم ببر بگردون!» بهش اخم میکنم و میگویم: «لازم نکرده! چیه همه جا دنبال من موسموس میکنی؟»
صدای مامان درمیآید.
«عسل! چرا آنقدر بچه رو میچزونی؟ اصلاً کجا میری، بمون باهاش بازی کن!»
بند کتانیها را میبندم و رفتنی میگویم: «نمیخوام! اگه میخواستم بمونم توی چادر، نمیاومدم مسافرت!» همینطور که از چادر دور میشوم، غرغر میکنم: «اینم شده سرجهازی من!»
صدای گریهی امیرعلی پشت سرم میآید. برنمیگردم نگاهش کنم تا دلم برایش بسوزد. یک دقیقه نمیگذارد آدم راحت باشد و به دنیای خودش برسد! فضولخان میخواهد بیاید و هر چی را دید به مامان و بابا گزارش کند: «مامان، یه پسره به آبجی نگاه کرد! بابا، آبجی برام بستنی نخرید...»
توی پارک دور میزنم. باد خنکی به گونهام میخورد. به چراغهای روشن پارک و مردمی که هرکدام یک گوشه دارند بساط پهن میکنند، نگاه میکنم. مردی منقل را گذاشته جلو چادر و توی زغالگردان دارد زغال را حاضر میکند. چند پسر دارند با هم والیبال بازی میکنند. دلم میخواهد دوستهای مدرسهام اینجا بودند تا با هم بدمینتون بازی میکردیم. شاید بشود همینجا هم دوستی پیدا کرد.
نگاهی به تیپم میاندازم. واقعاً خفن شده! بیخود نیست سحر خدای اعتماد به نفس است! حالا که من هم تیپ و موهایم را مثل او کردهام، احساس میکنم خوشگلترین دختر توی پارک هستم. این مانتوی جدید خیلی بهم میآید. بابا خریدنی میگفت: «عسلجان خیلی تنگه، یک سایز بزرگتر بگیر، دو ماه دیگه تنت بشه، تو توی رشدی!»
تو دلم گفتم: «ای بابا، همین تنگیش قشنگه! منم که هی باید لباسایی بپوشم که توی تنم زار میزنه، نمیدونم این رشد من کی تموم میشه؟» مانتو را درآوردم و با اخم گفتم: «اصلاً نخواستم!» میدانستم بابا اینطوری بیحرف و حدیث مانتو را برایم میخرد.
بابا کمی نگاهم کرد تا بلکه خجالت بکشم؛ اما من خودم را به پرّویی زده بودم. بابا پول مانتو را حساب کرد و از مغازه درآمدیم. هنوز اخمهایم را باز نکرده بودم، اما توی دلم عروسی بود.
مینشینم روی نیمکت و اطرافم را نگاه میکنم. چه حالی میدهد آدم خوشتیپ باشد و یک سرخَری مثل امیرعلی هم دنبالش نباشد. بابا من دیگر بزرگ شدهام و دوست دارم با همسنهای خودم رابطه داشته باشم! یک عالمه رفیق پیدا کنم، بهشان مسیج بدهم، ایمیل بدهم، زنگخور موبایلم برود بالا... سحر روز آخر قبل از تعطیلات عید، موبایلش را آورده بود مدرسه و گوشیاش هی زنگ میخورد. 2500 تا پیام عاشقانه داشت. میگفت: «چهقدر بیعرضهای تو! خانوم پاستوریزه، ببینم میتوانی دوتا رفیق برای خودت دست و پا کنی؟ آخر حیف است تو دنیای ارتباطات زندگی کنی و تنها باشی!»
تو فکرهای شیرینم هستم که یک پسر قدبلند میآید طرفم. این طرف و آن طرف را نگاه میکند و با فاصلهی چند سانت مینشیند کنارم. یکدفعه دلم هوری میریزد پایین. حالا باید چهکار کنم؟
از دهنش بوی سیگار میآید. من از سیگار متنفرم. هر وقت میرویم خانهی داییرسول، از بوی سیگارش سردرد میگیرم. توی دلم انگار ماشین لباسشویی روشن کردهاند. دستهایم یخ میکند. یکدفعه بلند میشوم و میایستم. صدای پسر میآید: «پس کجا؟»
ناخواسته دستم میرود به سمت شالم و کمی میکشمش جلو. نکند دربارهی من فکرهای بد کند! پسر کیفم را تکان میدهد. با گوشهی چشمم ریختش را دید میزنم. صورتش لاغر است و سیاه. موهای بلندش نامرتب ریخته روی پیشانیاش. پسر کاغذ کوچکی را میگیرد به سمتم و میگوید: «پس اینو داشته باش، منتظرتما!» دیگر نمیایستم و با پاهای یخزدهام از پسر دور میشوم.
تکهکاغذ چروک را میگیرم مقابلم و مثل خوابزدهها راه میروم. چرا شماره را ازش گرفتم؟ چندتا بچه که دارند اسکیتبازی میکنند، با سر و صدا از کنارم رد میشوند و یکیشان محکم میخورد به من. زانویم درد میگیرد. بچه بیتوجه دنبال دوستهایش راه میافتد. دوباره زل میزنم به شماره. معلوم نیست نردبان، از کدام جیب شلوار گشاد هشتجیبهاش، این تکهکاغذ را پیدا کرد و شماره را رویش نوشت! چهقدر هم خوشخط است ماشاا...!
میروم به سمت فوارهی بزرگ پارک. چراغهای سبز و صورتی توی فواره، آب را خیلی قشنگ کرده. دلم میخواهد آب بپاشم توی صورتم. شمارهی پسر را نگاه میکنم و صدایش توی گوشم میپیچد. چند پسر از کنارم رد میشوند. آنکه لباس قرمز پوشیده میگوید: «داری حفظش میکنی؟ آفرین. مال ما رو هم بگیر حفظ کن!» صدای خندهی بقیهی پسرها بلند میشود. از خجالت آب میشوم و میروم توی زمین. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟ با حرص شماره را توی دستم مچاله میکنم. اینکه اجازه دادم آن پسرهی سیگاری بنشیند کنارم، یعنی باکلاس شدهام؟ چرا فکر کرده من بهش زنگ میزنم که شمارهاش را داده؟ آن هم چه شمارهای! سحر به این شمارهها میگوید: «روم به دیوار سل!»
کاغذ را ریزریز میکنم و با حرص میگویم: «آنقدر منتظر بمون تا بمیری!»
یک گوشهی آرام گیر میآورم و مینشینم روی صندلی. پشت صندلی دوتا درخت کاج، شاد و صمیمی، دستهایشان را انداختهاند گردن همدیگر. باد که بهشان میخورد پچپچشان بلند میشود، و وقتی میخندند برگهایشان خشخش میکند؛ اما من چی؟ چه غلطی کردم تصمیم گرفتم با همهی آدمها دوست بشوم! اما من نمیخواستم همه به من بخندند. میخواستم یک عالمه دوست داشته باشم! همه منظور من را اشتباهی فهمیدهاند! یعنی آن نویسندهای که این همه عاشق نوشتههایش هستم و این همه هم برایش ایمیل میزنم و هیچ وقت هم جواب نمیدهد، اینطوری محبوب شده؟ یعنی اینطوری برای وبلاگش طرفدار پیدا کرده و روزی هزار نفر برایش یادداشت میگذارند؟ یعنی یک پسرِ بیریخت و خز به او هم شماره داده؟
دودستی میکوبم توی سرم و میگویم: «نهخیر! اگه داده بود، خودکشی میکرد!» همینطور که دارم به خودم بد و بیراه میگویم، نگاهم میافتد به مردی که ایستاده کمی عقبتر و چند دقیقهای هست که زل زده به من. از فکر اینکه بخواهد به من شماره بدهد، دستهایم یخ میکند. کاش الآن بابا کنارم بود، یا حداقل امیرعلی!
خودم را جم و جور میکنم و شالم را میکشم جلوتر؛ اما گل سر بزرگی که به جلو موهایم زدهام نمیگذارد. دلم نمیآید گل سر صورتی خوشگلم را بکنم. آخر کلی پولش را دادهام. تازه کلی گشتهام و یک رژ لب سِت هم برایش پیدا کردهام! چهقدر مامان عزّ و جز کرد که این رژ خیلی جیغ است، اما به حرفش گوش نکردم و با خودم گفتم: «اگه بخوام معلوم نباشه، اصلاً نمیزنم!»
مرد از جلو صندلیام رد میشود و آرام چیزی میگوید. درست نمیشنوم. کلمات مشتری... خانه... قرص... معنیاش را نمیفهمم. میرود آنطرف میایستد و دوباره نگاهم میکند. از قیافهاش میترسم. قلبم یخ میکند. چرا نمیرود همسن و سالهای خودش را گیر بیاورد؟ چه فکری دربارهی من کرده؟ تا همین چند هفتهی پیش که کسی دربارهی من از این فکرها نمیکرد، اصلاً هیچکس نگاهم نمیکرد! چرا حالا که از آن سادگی درآمدهام یکدفعه همهچیز دنیا عوض شده؟ انگار دنیای سادهام خیلی قشنگتر بود!
مرد میآید و یک بار دیگر از مقابلم رد میشود. صدایش این دفعه واضحتر میشود.
مشتری باشی، همهچیز هست! اصلِ اصل!
منظورش را نمیفهمم. ترس میافتد توی دلم. نکند دزد باشد؟ نکند بلایی سرم بیاورد؟ باید بلند شوم و بروم؛ یعنی تا به حال برای سحر هم این اتفاقها افتاده؟ شاید تقصیر این گل سر است، خیلی تابلوست! باید درش بیاورم. توی دلم میگویم: «عسل خیلی ندیده شدیها! خوب لامصب گیره رو تو خونه بزن به موهات!»
گل سر را میکنم و موهایم را که کلی اتو کشیدهام به زور میکنم زیر شالم. اصلاً نمیخواهم مثل سحر باشم. اصلاً بیعرضه باشم بهتر است! عوضش من شاگرد اول کلاسم! با پشت دست رژ لبم را پاک میکنم و قبل از اینکه مرد به صندلی برسد، دواندوان ازش دور میشوم. گل سر را میگذارم توی کیفم و میگویم: «بزن بریم که اگه دو دقیقهی دیگه بمونی، یه پیرمرد با عصاش میاد سراغت!»
از کنار چادرها، قلیانها، دخترها و پسرها، خودم را میرسانم کنار چادرمان. نفسنفس میزنم. کمی که میگذرد یخ دستهایم باز میشود. امیرعلی دارد جلو چادر با بابا توپبازی میکند. بابا میایستد و نگاهم میکند. از نگاهش خجالت میکشم، احساس میکنم بابا دیگر به من افتخار نمیکند.
بوی تن ماهی و خیارشور میآید. مامان با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «گیرهی سرت کو؟ گمش کردی؟» تند میگویم: «نه! گذاشتم توی کیفم، هی گیر میکرد به شالم!» درِ کیفم را باز میکنم و گیره را نشان مامان میدهم. رژ لب ته کیفم افتاده است. برش میدارم و طوری که بابا نشنود به مامان میگویم: «مامان این مال شما، راستش... رنگش به من نمیاد!»
امیرعلی را صدا میزنم و میگویم: «بدو بیا کنار آبجی، دوست داری با هم مار و پله بازی کنیم؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله