چند نگاه به جنگ

نویسنده


رفت و آمد

قطار

                با سرباز

می‌رفت.

با مجروح

               با شهید

یا خالی

برمی‌گشت

               گاهی هم

برنمی‌گشت.

 

پرچم

ای درخت سبز سرفراز

ای کبوتر سپید آسمان

ای گل محمدی سرخ

مهربان

این سه رنگ تو

رنگ پرچم دل من است

که مانده بر فراز

 

سؤال

یا عکست را در قاب می‌بینم

یا خودت را در خواب

راستی

آیا جور دیگر هم می‌شود تو را دید؟

 

در باران

ابر آمد

من گفتم: شاید بابا می‌آید با باران.

اما نه...

آسمان

عطسه کرد.

صبر آمد.

 

لنگه

آقای کفش‌ساز

لطفاً کفش مردانه‌ی یک لنگه‌ای هم درست کن.

آخه دایی‌ام هر وقت به کفش‌فروشی می‌رود

یک جفت کفش

جلو یک پایش می‌گذارند.

 

این سه رنگ

مادرم گفت که وقتی تو بودی

رنگ لباست سبز بود.

وقتی رفتی

رنگ لباست سرخ بود.

وقتی بودی بابا بودی

با ما بودی

اما حالا با «ماه»ی

رنگ لباست هم سفید شده.

بابای ماه

می‌شود آیا

ستاره‌ات باشم؟

 

بلیط آسمان

از وقتی که رفتی

به ته کوچه نگاه نمی‌کنم.

چشمم همیشه به آسمان است.

مامان می‌گوید که تو

بلیط رفت هواپیما گرفته بودی

یک بلیط بی‌برگشت.

 

مین

به عمو گفتم:

رفتم چرخ فلک سوار شدم.

تا آن بالا بالاها رفتم.

گفت:

من هم توی جبهه

سوار شده بودم.

مرا به آسمان برد

اما وقتی برگشتم

یک دستم نبود

 

سرفه

امروز دوستت آمده بود؛

دوست دوران بچگی‌ات.

گفتم: لطفاً از بابایم بگو.

از جبهه

از جنگ...

دوستت تا لب باز کرد

سرفه کرد

سرفه...

سرفه...

CAPTCHA Image