ضیافت حیوانات

روزی سلیمان نبی، جانوران را به ضیافت خواند. ماهی‌ای سر از آب برکرد و سهم خود خواست. لقمه‌ای بدادند، باز طلب کرد. باز بدادند، باز خواستار شد. تا آن‌گاه که همه‌ی طعام میهمانی را خورد و باز طلب می‌کرد. سلیمان پرسید: «رزق تو روزانه چند باشد؟»

ماهی گفت: «روزانه سه قُرت است، تاکنون نیم قُرت آن را داده‌اید. دو قرت و نیمش باقی است.»

امثال و حکم دهخدا

استاد ماهر

گویند ابلیس وقتی نزدیک فرعون آمد و وی خوشه‌ای انگور در دست داشت و می‌خورد. ابلیس گفت: «کسی تواند این انگور را مروارید سازد؟» فرعون گفت: «نه.»

ابلیس به سِحر آن را به خوشه‌ای مروارید زیبا ساخت. فرعون گفت: «مرحبا که شایسته‌ی استادی هستی!» ابلیس سیلی‌ای بر گردن او زد و گفت: «مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می‌کنی؟»

جوامع‌الحکایات‌- عوفی

ثروت‌مند فقیر

فقیری به خانه‌ی مرد ثروت‌مندی رفت و خوردنی طلبید. گفت: «هنوز نان نپخته‌ایم.» گفت: «کمی آرد به من بدهید.» گفتند: «کم است.» گفت: «پس روغن به من بدهید.» گفتند: «از کجا بیاوریم؟» گفت: «پس کمی آب بدهید.» گفتند: «هنوز سقّا نیامده.» گفت: «حال که احوال‌تان این چنین است، بیایید با هم به گدایی برویم.»

زهرالربیع‌- جزایری

بسیار بدبخت

مردی به شیطان گفت: «من عموزاده‌ای دارم که بسیار توانگر است و در حق من بسیار نیکویی کرده است و من بهره‌های فراوانی از او برده‌ام؛ ولی می‌خواهم که دارایی‌اش زوال یابد، اگرچه من خود نیز به فقر او فقیر شوم.» شیطان خطاب به یاران خود گفت: «هرکس بخواهد که بدبخت‌تر از مرا ببیند، در وی نظر کند.»

محاضرات‌- راغب

مقام شهیدان

مردی هر روز هزار بار شیطان را لعنت فرستادی. روزی خوابیده بود. شخصی بیدارش کرد و گفت: «بیدار شو. اکنون این دیوار فرو می‌ریزد.» مرد گفت: «تو کیستی که چنین مهربانی می‌کنی؟» گفت: «من شیطانم.» مرد گفت: «چگونه ممکن است؟ من تو را هر روز هزار بار لعنت می‌کنم.» شیطان گفت: «این برای آن است که مقام شهیدان را نزد خدا می‌دانم و ترسیدم که تو نیز زیر این دیوار از ایشان شوی.»

قصص‌الانبیا‌- ثعلبی

عزیز

چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند

خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس

کلیات عبید

لباس سوگ

یکی از مدعیان علم، درویشی را گفت: «چرا لباس سوگ پوشیده‌ای؟» گفت: «از پیامبران سه چیز بماند؛ یکی شمشیر که سلطانان یافتند و نه در جای آن به کار بستند، یکی علم که علما اختیار کردند و عمل نکردند، و سوم فقر که فقرا اختیار کردند از برای دنیا. من به مصیبت این سه گروه، لباس سوگ پوشیده‌ام.»

کشف‌المحجوب‌- هجویری

آرزوی بسیار

عارفی گوید: «دوازده سال بود تا مرا آرزوی انار بود و نخوردم. روزی درویشی را دیدم بیمار افتاده. بر بالین وی رفتم و گفتم: «ای درویش چه چیزت آرزوست تا حاضر کنم؟» چشم باز کرد و تیز در من نگریست و گفت: «دوازده سال است که یک آرزو در دل داری و نمی‌توانی حاضر کنی. چگونه آمده‌ای تا آرزوی مرا راست کنی؟»

بستان‌العارفین

جوانی

سحرگه به راهی یکی پیر دیدم

سوی خاک خم گشته از ناتوانی

بگفتم چه گم کرده‌ای اندرین ره؟

بگفتا جوانی، جوانی، جوانی

مرغ سحر‌- ملک‌الشعرای بهار

CAPTCHA Image