نویسنده
گفتوگو با حسن احمدی- نویسندهی داستان قمقمه
دارم راه میروم؛ وسطهای یک خیابان بلند در گرمای ظهر تابستان. دارم به سمت دفترش میروم و میدانم آنقدر خوشاخلاق است که قبول میکند در عرض دو هفته، دو بار برای مصاحبه به دفترش بروم. هفتهی پیش هم همین مسیر را آمده بودم. بعد، فایل مصاحبه را قبل از ارسال گم کردم و همین شد که دوباره گذرم به این خیابان افتاد تا سر از مرکز آفرینشهای هنری صبا دربیاورم. حسن احمدی در ته یک حیاط سرسبز در دفتر طرح و برنامه نشسته و منتظر آمدن من است. با همدیگر میخندیم، غصه میخوریم و چایمان با خاطرات تلخی که از جنگ تعریف میکند هیچجوره شیرین نمیشود؛ اما او خوشروست. طبق معمول لبخند میزند، با حوصله روبهرویم مینشیند، از روزهای جنگ میگوید و از کتابهایش در همین حوزه؛ و به سؤالهای تکراریام جواب میدهد.
* آقای احمدی شما یک وقتی هم نوجوان بودید، نه؟
من؟ یادم نمیآید زمانی نوجوان بوده باشم!(میخندیم)
* چرا؟
نمیدانم. من از هفت- هشت سالگی روستایمان را ترک کردم و آمدم تهران. روستایی که پر بود از شقایقهای وحشی. دشت داشتیم؛ کوه با دامنههای سرسبزش، هوای خوب و بازیهایی که در دل طبیعت اتفاق میافتاد چاشنی زندگیمان بود. سفرههای آب زیرزمینی همهجا بود. خیلی جاهای روستایمان را در آن سالها میکندم و چشمههای کوچک به وجود میآوردم. حالا هم که گهگاهی به روستایمان سر میزنم میروم سراغ چشمههایی که کنده بودم و بازسازیشان میکنم. میروم کوهنوردی و شقایقهای وحشی را از آن بالاها میبینم.
* پس تأثیر همین منظرههای طبیعی بود که نویسندهیتان کرد؟
نویسنده؟ من که هنوز نویسنده نشدهام. دارم هی تلاش میکنم که بشوم!
* خُب اگر نویسنده نشدهاید، پس الآن چهکاره هستید؟
دوست دارم یک روز نویسنده شوم؛ اما نویسنده شدن سخت است. دورهی راهنمایی که بودم علاقهی زیادی به شعر داشتم. اولین کتابی که خواندنش حالم را جا آورد «ماهی سیاه کوچولو» بود. معلم ادبیاتمان هم به من کمک کرد راهم را پیدا کنم. در آن زمان سر کلاس برایمان شعر و قصه تعریف میکرد و ما را وامیداشت دنبال خواندن برویم. آن زمان بیشتر شعر میخواندم و شعر هم میگفتم؛ اما متأسفانه با وزن عروضی آشنا نبودم و هیچ کس هم نبود کمکم کند.
دبیرستان که رفتم یک روز شعرم را که در مورد سیاهپوستها گفته بودم، خواندم. معلمم آن روز به من دو تا بیست داد. کلی خوشحال شدم و احساس کردم دارم راهم را پیدا میکنم. یک دوستی هم داشتم که به شدت عاشق مطالعه بود. او دایم مرا به خواندن تشویق میکرد. او هم در این که من به این مسیر کشیده شوم، بیتأثیر نبود. یک خاطرهی شاعرانه هم از آن موقعها دارم. سر امتحان فیزیک به جای درس خواندن نشستم و دوازده بیت شعر در مورد پروانهای گفتم که دور لامپ میچرخد و میسوزد.
* بعد چه شد که نویسندهای با روحیهی شما سر از جنگ درآورد؟
من دوست دارم این را همیشه بگویم که من هیچ دلخوشیای از جنگ ندارم. در واقع از جنگ متنفرم؛ اما بالأخره آخرهای دورهی نوجوانی، یعنی زمانی که دیپلم گرفتم، جنگ به سراغمان آمد. چیزی سراغم آمده بود که هیچ دوستش نداشتم؛ اما جنگ ما با بقیهی جنگها فرق داشت. یک جورهایی مقدس بود. مجبور بودیم هر طور شده جلو عراق بایستیم و البته ایستادیم. هر چند ما نجنگیدیم، دیگران جنگیدند و با چشمهایم دیدم که بهترین دوستهایم که هر کدام برای خودشان فرشتههایی بودند که روی زمین زندگی میکردند، یکی یکی از دست رفتند.
* شما آن زمان کدام منطقه میرفتید؟
من خرمشهر میرفتم. آنقدر با بچههای خرمشهر رفتوآمد داشتم که فکر میکردند من جنوبیام. بعضیها هم به شوخی میگفتند ترک خرمشهری! میرفتم مناطق جنگی و برای روزنامهی کیهان گزارش تهیه میکردم. خیلی از صفحات روزنامهی کیهان آن وقتها را من مینوشتم؛ البته بدون پول کار میکردم. یک روز حسین خسروجردی که کاریکاتوریست و نقاش بود مرا دید و گفت چرا بابت چیزهایی که مینویسی پول نمیگیری؟ گفتم من برای پول نمینویسم. واقعاً هم آن دوران هیچ کس به پول فکر نمیکرد.
* گزارش نوشتن از اتفاقی مثل جنگ کار غمانگیزیست، نه؟
غمانگیز که بود؛ البته گزارش قالبی است که میتواند به راحتی تبدیل به قالبی سختخوان و خشک شود؛ اما من گزارشهایم را داستانی مینوشتم. سعی میکردم ماجرا داشته باشد، حال و هوای داستانی داشته باشد و خواننده با لذت و علاقه آن را بخواند.
* شما گزارشنویس بودید؟
در یک دورهای بودم. برای نوجوانها «پای صحبت همسایه» را مینوشتم. مصاحبههایی با نوجوانهای مختلف در سراسر ایران؛ گزارشها و مصاحبههایی خودمانی و جذاب. سفرهایی که از دامنههای سبلان تا روستای قائن در سیستان و بلوچستان ادامه داشت؛ مثلاً در سفرهایم از دختری سوزندوز در سیستان مصاحبه گرفتم که با حریر کار میکردند و سفرههایی را گلدوزی میکردند که صاحبکارش میبرد و در آمریکا به قیمت گزاف میفروخت. بعدها داستان این دختر را در داستانی به نام دختر سوزندوز نوشتم. در دامنههای سبلان هم نوجوان چوپانی را دیدم که روز قبلش برههایش را گرگ خورده بود و خیلی غمگین و افسرده بود و من آنقدر باهاش حرف زدم تا بالأخره سر حرف آمد و برایم «بایاتی» خواند. بایاتی نوعی آواز ترکی است.
* چه وقتهایی در جبهه بودید؟
من هر وقت که کاری نداشتم یا دلم برای جبهه تنگ میشد راه میافتادم و میرفتم جبهه. گزارش تهیه میکردم، عکس میانداختم و دوستهایم را میدیدم. دوست داشتم جنگ را از نزدیک ببینم. میدانستم که یک روز راجع به آن قصه خواهم نوشت. برای همین هم دلم میخواست جنگ را از نزدیک ببینم و از چیزی بنویسم که از نزدیک لمسش کرده بودم.
* دوستهایتان هنوز هم هستند؟
آن زمان درهای آسمان باز شده بود. خیلی از دوستهای خوبم از بینمان رفتند؛ اما دوستی دارم به نام محمد نورانی که هنوز هم در کنار هم هستیم. او را در بیمارستان شهید مدرس در حالت نیمهبیهوش پیدا کردم. بالای سرش عکس محمد جهانآرا را زده بود و به خاطر تزریق مسکنهای قوی نیمههوشیار بود. در خرمشهر مجروح شده بود. عاشق جهانآرا بود و به خاطر همین در همین حال مریضی هم عکسش را بالای سرش زده بود. همین باعث شد باهاش زود دوست شوم.
* مگر شما هم جهانآرا را میشناختید؟
نه، اما بعد از آشنایی با محمد نورانی، جهانآرا را بهتر و بیشتر شناختم. علاقهمند شدم در موردش بیشتر بدانم. بعدها هم با خانوادهی جهانآرا رفت و آمدمان دوستانه شد و پسرهایش حمزه و سلمان را شناختم. بعدتر هم خواهر جهانآرا همسر یکی از دوستانمان شد. دوستی که شیمیایی بود و سال 86، یک ماه بعد از رفتن قیصر امینپور او را از دست دادیم و شهید شد. او خیلی جهانآرا را دوست داشت و در همان سال هم که شهید شد در قطعهی جهانآرا با یک ردیف و چند قبر فاصله از او دفنش کردند.
* شما در عملیات فاو هم بودهاید؟
بله. یک سری عکس هم از آن روزها انداختهام که هنوز دارمشان.
* چطور سر از این عملیات درآوردید؟
معمولاً وقتی جبهه نبودم خودم که به دوستان زنگ میزدم یا دوستان که به من زنگ میزدند قرار رفتنم را میگذاشتیم. یک روز که به محمد نورانی زنگ زده بودم گفت این طرفها نمیآیی؟ گفت بیا بد نیست. تنوع میشود برایت. من هم رفتم اهواز. قرار بود بیاید دنبالم؛ اما نیامد و دیدم کسی دیگر را فرستادهاند دنبالم. روحیهی بچهها عوض شده بود؛ حتی همان آقایی که دنبالم آمده بود. همه یکجورهایی توی فکر و توی خودشان بودند. از کسی که همراهم بود پرسیدم خبری شده؟ جوابی نداد. من را به قرارگاه نهم بردند که تدارکات جبهه هم بود. آنجا هم محمد نورانی نبود. تنها و غریب بودم. آخر سر با ماشین حمل غذا همراه شدم تا مرا پیش محمد ببرند. محمد را بالأخره پیدا کردم. مرا برد و منطقه را نشانم داد و گفت به زودی اینجا عملیات مهمی آغاز میشود. خیلی از بچهها قرار بود غواصی کنند و از رودخانه بگذرند و خط را بشکنند. حال عجیبی داشتم. دلم میخواست برگردم؛ اما محمد گفت بمانم و کمکش کنم. با این که من برای جنگ نیامده بودم، خیلیها میآمدند و به محمد میگفتند این نیرو را به ما بده و محمد هم میخندید و میگفت این نیرو قیمتش بالاست. (میخندد). منطقهی عملیات خیلی خلوت بود. از محمد پرسیدم چطور در این منطقه قرار است اتفاقی بیفتد وقتی به این خلوتی است، و او توجیهم کرد که همه به خاطر حساس بودن عملیات کمین کردهاند. عملیات حسابشده و عظیمی بود. همان شبها بود که دایم شیمیایی میزدند. یک شب از ساعت دو نیمه شب شروع کردند به شیمیایی زدن. حالِ همه خیلی بد بود. تا صبح صبر کردیم و بعد صبح بچهها را به بیمارستان صحرایی رساندم. همانجا بود که من هم شیمیایی شدم.
* برای مقابله با بمبهای شیمیایی چه کار میتوانستید بکنید؟
هم ماسک بود و هم آمپول؛ اما محمد گاهی اوقات میگفت چه بوهای خوبی و ماسک نمیزد، چون بعضی از این بمبها بوی خوبی مثل توتفرنگی داشت. بعضیهایش هم بوهای وحشتناکی داشت. تا شش ماه بعد از آن شب هر وقت بویی مشابه آن بوها به دماغم میخورد حالم به شدت بد میشد.
* الآن هم آثاری از شیمیاییها در شما هست؟
خدا را شکر غیر از سه سال پیش که بدنم تاول زد مشکل خاصی ندارم.
* کی برای اولین بار ماجراهایی که در جنگ تجربه کردید تبدیل به کتاب شد؟
«به خاطره پرندهها» اولین کتابم بود که اتفاقاً برای چاپ کردنش به مشکلات زیادی برخوردم. رمان نوجوان بود و مشکلات یک جانباز را تعریف میکرد. «این تحمیل شدهها» هم رمان دیگری بود که در آن از جنگ نوشتم، هر چند که انتشارات صریر با کلی غلط تایپی آن را چاپ کرد و وقتی هم اعتراض کردم جلو تجدید چاپ شدنش را گرفتند. «آینهی سرخ» هم الهام گرفته از عملیات فاو است که همان سالی که چاپ شد توانست کتاب سال جمهوری اسلامی شود. «باران که میبارید» هم هفت داستان کوتاه است که چندتاییاش مربوط به جنگ است.
* این روزها چطور؟ سراغ جنگ میروید؟
بله! کتاب «بازیها و لحظهها» هم در مورد جنگ است که کانون چاپ کرده است؛ البته من در کارهای جدیدم دیگر به جنگ با چشمهای قدیمی نگاه نمیکنم. سعی میکنم در داستان جنگ خالق فضای سورئالیستی باشم.
* جدیداً چه کتابهایی خواندهاید؟
کتاب «عیون اخبار الرضا» یک کتاب دوجلدی است که برای کاری خواندمش. واقعاً کتاب خوبی است و به بزرگترهای نوجوانها سفارش میکنم حتماً آن را بخوانند. کتاب «یازده دقیقه» از کوئیلو را هم چند وقت پیش خواندم.
* سینما و تئاتر چطور؟ اهلش هستید؟
راستش این روزها وقت نمیکنم سینما بروم. سینما را مجبوریم به خانه بیاوریم. تئاتر هم وقتی دخترم بلیت بگیرد و وقت خالی گیر بیاورم حتماً میروم.
* جالبترین نقدی که راجع به کارهایتان داشتهاند؟
آن زمان میگفتند احمدی عاطفینویس است. من نمیدانم بدی عاطفینویسی چیست! برای این که ثابت کنم جور دیگر هم میتوانم بنویسم «غریبه» را نوشتم.
* و این که در حال حاضر حسن احمدی دارد چه کار میکند؟
من در مرکز آفرینشهای صبا مدیر یک قسمت هستم. این روزها هم دارم داستانهای کوتاه نیمصفحهای مینویسم. طبق معمول هم خانمم اولین خوانندهام است. داستانها را میخواند و نظر میدهد که قابل چاپاند یا نه! چون این داستانها با کارهای دیگرم قدری متفاوتاند.
ارسال نظر در مورد این مقاله