نویسنده
اتاقی بود کوچک. قفسهای پر از کتاب درون اتاق بود. لیلا در کنجی پشت میزش مشغول انجام تکالیف مدرسهاش بود. پدر هم در کنار قفسهی کتابها، کتابهایی را برمیداشت و بعد از تورقی مختصر سر جایشان میگذاشت. قطعهفلز کوچکی کنار کتابها بود. مدتها بود که لیلا پدر را وقتی اینطور کتابها را زیر و رو میکرد، و گاهی به نقطهای خیره میشد، با حالت خاصی تماشا میکرد. گاهی با خود میگفت: «الآن باز به آن قطعهفلز خیره میشود.»
در این لحظهها پدر تا دقایقی چشم از آن قطعه برنمیداشت.
لیلا با نگاه به ساعت روی دیوار شروع کرد به نوشتن تکالیف مدرسهاش. تند و تند مینوشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ورق دیگری زد، و باز نوشت.
پدر همچنان به کتابی که انگار به دست خشکیدهاش چسبیده بود، خیره مانده بود. لیلا باز دفترش را ورق زد. ساعت هفت دقیقه جلوتر از زمان قبلی بود. لیلا چشم از ساعت گرفت. به پدر نگاه کرد. آهسته گفت: «بابا!»
پدر انگار نشنید. لیلا دوباره و اینبار کمی بلندتر صدایش کرد: «بابا...» و باز بلندتر گفت: «بابا...»
پدر ناگهان، مثل کسی که قدری شوکه شده باشد، متعجب گفت: «جان بابا!»
- باز هم که تو اون قطعهفلزی کوچک فرو رفتید!
- نه دخترم، فقط داشتم نگاهش میکردم.
لیلا خندید: «من که نگفتم میخوردینش!»
پدر با نگاه به آن قطعهفلز پوزخندی زد و گفت: «ولی گاهی دلم میخواهد واقعاً میخوردمش!»
با این حرف، پدر به فکر فرو رفت. سکوت حاکم شد. لیلا دیگر چیزی نگفت و فقط او را نگاه کرد. پدر با برداشتن قطعهفلز کوچک و نگاه به آن گفت: «میدانی این چیست دخترم؟ این قطعهی کوچک یک شفادهنده است. یک چیزی است که معجزهی بزرگ و عجیبی را توی دلش نگه داشته است.»
لیلا احساس میکرد حرفهای پدر را نمیفهمد. کمی به پدر نزدیک شد. توی چشمهای او زل زد و با تُن آرامی که در صدایش بود گفت: «چرا هیچوقت دربارهاش چیزی نگفتید؟ چرا همیشه جور خاصی به آن نگاه میکنید؟»
پدر خندید. کتاب دیگری را برداشت. لیلا احساس کرد پدر باز میخواهد از گفتن حرفهایش شانه خالی کند. کتاب را از دست او گرفت. آن را روی میز گذاشت و گفت: «قول بدهید برایم میگویید.»
پدر آن قطعهفلز کوچک را از کنار کتابها برداشت. آنچه او در آن لحظات میدید، لیلا نمیدید. قطعهی کوچک در دست پدر به قمقمهی بزرگی تبدیل شد. قمقمه از آب خالی بود. پدر چند مرتبه آن را تکان داد. بیفایده بود. نمیشد معجزه کرد و درونش را پر از آب کرد. پدر به شدت احساس تشنگی داشت. قمقمه را به سمت دهانش برد. لیلا فکر میکرد رفتار پدر عجیب و غریب شده است. پدر قمقمه را به سمت دهانش برد. آب قلپقلپ وارد دهان او شد. هر چه میخورد باز تشنه بود. با نگرانی قمقمه را سر جایش گذاشت. در میان بهت و ناباوری، توپی کنارش روی زمین فرود آمد. بی آنکه آسیبی به او و لیلا برسد، فقط قمقمه دهها تکه شد. پدر با ناراحتی مشغول جمعکردن تکهها شد. لیلا با نگرانی او را نگاه میکرد. لیلا متوجه ماجرا نشده بود. انگار پدر جای دیگری آن واقعه را دیده بود! لیلا با نگرانی گفت: «بابا دارید چهکار میکنید؟»
پدر هول و دستپاچه بود؛ مثل آدمهای منگ دخترش را نگاه میکرد و دستهایش در حالت جمعکردن چیزهایی از اطرافش توی هوا باقی مانده بود. به خود که آمد، آهسته گفت:«چیزی نیست دخترم. چیزی نیست!»
پدر بعد از گذاشتن قطعهفلز کوچک در جای خودش، از اتاق بیرون رفت. لیلا برخاست و زمین را که پدر با شوق فراوان انگار سرگرم جمعکردن چیزهایی در آنجا بود، جستوجو کرد؛ هیچچیز پیدا نکرد.
***
خانواده دور هم مشغول خوردن شام بودند. لیلا اشتهایی به خوردن نداشت. با نگرانی به پدر نگاه میکرد. مادر متوجه این نگاههای معنیدار شده بود. گفت: «چیزی شده؟ نکند نبودم، پدر و دختر دعوایشان شده؟»
لیلا خندهکنان و کمی مبهم جواب داد: «چرا دعوا؟»
پدر با صدای بلند خندید. گفت: «قمقمه توی دست من یکدفعه هزار تا تکه شد! لیلاخانم جا خورد و ترسید!»
لیلا با چشمهای گرد و گشاد پدر را نگاه میکرد. یادش آمد پدرش لحظهای بیاختیار روی زمین شیرجه رفت! وقتی بلند شد همان قطعهفلز دستش بود، نه چیزی دیگر. رو به مادر گفت: »نه مامان، بابا شوخی میکند.»
مادر هم خندید:
- پس بگو، آقا باز اوج کشیده بودند به سالهای جنگ!
لیلا با تعجب مادر را نگاه کرد و گفت: «یعنی چه؟»
مادر رو به پدر کرده بود. لحظاتی توی چشمهای او نگاه کرد. سکوت شد. هیچ کس حرف نمیزد. مادر سکوت را شکست:
- هنوز هم نمیخواهی دربارهاش با ما حرف بزنی؟
پدر توی فکر فرو رفته بود:
- میترسم با گفتنش دیگر چیزی از آن سالها برایم باقی نماند. من با آن خاطرات و اتفاقها زندگی میکنم.
مادر میخواست وسایل شام را جمع کند. لیلا چیزی نخورده بود.
مادر گفت: «باز هم میل به خوردن نداری؟»
- نه مامان، میل به شنیدن دارم.
لیلا به سمت پدر رفت. خود را توی آغوش او رها کرد. به چشمهایش زل زد. پدر هم او را نگاه میکرد. بیاختیار قطرهاشکی از روی صورت پدر پایین غلتید. لیلا با دستهای کوچکش صورت پدر را پاک میکرد. مادر توی آشپزخانه بود. پدر با نگاه به دخترش لبخند زد و گفت: «میبینی آدمبزرگها هم بچه میشوند.»
لیلا گفت: «به قول بعضیها یعنی اشکشان دَم مَشکشان است!»
پدر با صدای بلند خندید. لیلا هم خندید. دست پدر را توی دستهایش گرفت و گفت: «بگویید دیگر بابا!»
پدر با تردید لپهای لیلا را کشید:
- به شرطی که بین من، تو و مامان بماند. قول؟
مادر صدای آنها را شنید. قبل از لیلا او جواب داد: «قول!»
لیلا با صدای بلندی گفت: «قول مردانه!»
پدر باز خندید. گفت: «من زنانهاش را هم از تو و مامانت قبول دارم.»
پدر برخاست. رفت وضو گرفت. مادر و لیلا همهی رفتار و کارهای او را زیر نظر داشتند. گاهگاهی به هم لبخند میزدند. پدر به اتاق رفت و از کتابخانه، آن قطعهفلز کوچک را برداشت و به کنار لیلا و مادرش برگشت.
- خب، میخواهید از این تکه آهنپاره برایتان بگویم؟
پدر منتظر پاسخ آنها بود.
لیلا گفت: «بله.»
مادر هم با تکان سر، حرف او را تأیید کرد. پدر توی فکر فرورفته بود. با نگاه به قطعهفلز انگار روح و روان او از روی زمین بلند میشد.
سکوت تمام خانه را پر کرده بود. رفتهرفته انگار صداهای دیگری جای آن همه سکوت را گرفتند. لیلا و مادر منتظر بودند. لحظاتی بعد انگار آن دو هم همراه پدر از آنجا خارج شدند.
***
جنگ سختی بود. گلولهها سوتکشان از زمین و آسمان در اطراف پدر و عدهای از رزمندهها فرود میآمدند. بیسیمچی زمینگیر شده بود. تا سرش را کمی بلند میکرد که سمت دشمن را ببیند، گلولهای در اطرافش روی زمین مینشست و ترکشهایش صدها تکه میشدند. پدر سینهخیز به سوی بچهها میرفت. میخواست با فرماندهای که بیسیم در دستش بود، حرف بزند.
پدر عصبانی بود. فشار زیادی را هم او و هم دیگران تحمل کرده بودند. یگان دشمن از همه چیز برای عقبنشینی رزمندهها استفاه میکرد. میخواستند با چنگ و دندان موقعیتشان را حفظ کنند و از نفوذ نیروهای ایرانی جلوگیری کنند. پدر خسته و کلافه بود. چارهای جز بازگشت نبود. گفته بودند که پیشروی کافی است. باید برگردند. پدر داد زد: «چرا کسی کاری نمیکند؟»
فرمانده میخندید. در عین حال خیلی هم عصبانی بود. پدر حدس میزد خندههای او برای چیست؛ اما در آن لحظه میان خون و آتش منطق خوبی نداشت.
جناب فرمانده در جواب حرفهای پدر گفت: «گفتند کاری نکنیم!»
پدر با خشم و لرزشی که در صدایش بود دوباره فریاد کشید: «چرا؟»
تا فرمانده جوابش را بدهد یادش آمد موضوع چیز دیگری است.
جناب فرمانده گفت: «مگر شما نمیدانستید عملیات ایذایی بود؟»
پدر گفت: «ایذایی؟»
فرمانده خندید و گفت: «جای دیگر از سه صبح عملیات اصلی شروع شده است. بچهها حسابی دمار از روزگار دشمن درآوردند. دو- سه ساعت دیگر خبرهای خوشی در سطح دنیا پخش میشود.»
پدر تازه یادش آمد. درست است. او میدانست این عملیات برای گول زدن دشمن است؛ اما فکرش را نمیکرد دشمن اینطور مقاومت کند و برای عقبراندن آنها و مقابله با نیروهای ایران به سیم آخر بزند. همان لحظه فشار دشمن بیشتر و بیشتر میشد.
صداهای نامفهوم از بیسیم میآمد. همزمان گلولهی توپی در نزدیکی بچهها در اطرافشان چنان زمین را شخم زد که آه از نهاد همه درآمد. سهسوت همه روی زمین خیز رفته بودند. پدر فکر میکرد چه آتشبازی عجیبی است. واقعاً که دشمن را روانی کرده بودند!
لحظات سخت و تلخی بود. ترکشی به پای یکی از بچهها خورد. پدر به سر جای خودش برگشت. فرمانده قد راست کرد. از بیسیم خبر جدیدی شنیده بود.
فرمانده دستهایش را بالا برد و با صدای بلندی گفت: «دستور عقبنشینی دادهاند. برمیگردیم، برمیگردیم!»
آتش مهمات دشمن هر لحظه بیشتر میشد. پدر خندهکنان با دوستش حرف میزد:
- عملیات دیشب بچهها محشر بوده که عراقیها را اینطوری روانی کرده! باید برگردیم.
- جدی میگویی؟ عملیات؟ کجا؟
پدر گفت: «یک چیزهایی شنیده بودم؛ اما دقیقاً نمیدانم. یک ساعت دیگر خبرش را میدهند.»
در میان شلیکهای متعدد دشمن، بچهها با احتیاط و گاهی هم با شلیک گلولههای متفاوت آرپیجی و تکتیرهای ژ- 3 به سمت عقب برمیگشتند.
***
پدر لنگلنگان و خسته پیش میآمد. فقط سلاحش روی دوشش بود. گاهگاهی گلولههایی اینسو و آنسو میخورد. خسته و تشنه بود. دشمن منطقه را به جهنمی از دود و آتش تبدیل کرده بود. گویا قصدشان بیشتر از اینها بود. لبهای پدر از شدت تشنگی خشکیده بود. آتش شدید دشمن همه را زمینگیر کرده بود. بین بچهها فاصلهی زیادی افتاده بود. هرکس، هرجا توانسته بود سنگر کوچکی برای خود درست کرده بود. خیلیها تندتند گودی کوچکی را به اندازهی یک نفر کنده بودند و سنگر گرفته بودند. پدر قصد ایستادن نداشت. باید میرفت. میدانست به او نیاز دارند. هر چه زودتر باید به منطقهی اصلی اعزام میشد. همچنان میرفت. پشت سرش را که نگاه کرد، در فاصلههایی از او تک و توک بچههایی برمیگشتند. خیلیها هم در همان منطقهی قبلی همچنان ایستاده بودند و سرگرم جنگ با دشمن بودند.
ساعتی بعد او خسته و تلوتلوخوران پیش میآمد. از شدت گرما لباسهایش را درآورده بود. حالا دیگر از شدت تشنگی و گرمای زیاد و سنگینی پاهایش که او را سخت میکشید، فقط یک زیرپیراهن و شلوار تنش بود. پوتینهایش را هم درآورده بود تا قدری احساس سبکی کند. میخواست آنها را دور بیندازد. بندهای پوتینهایش را به هم گره زد و به گردنش انداخت. باز پیش میرفت. جلوتر، لحظهای ایستاد. با نگاه به اطرافش با خود گفت: «نکند اشتباه میروم؟»
منطقه را برانداز کرد:
- خورشید این سمت است. آنجا میشود
- ...نه!
هنوز منطقه را خوب بررسی نکرده بود، صدای نالهای شنید.
- برادر! برادر... آخ، کمک!
پدر متوجه رزمندهی مجروحی شد. به سمت او رفت. لباسهای رزمنده خونی بود. زخمهای او را بست. آتش همچنان بر سر و اطرافشان میبارید. منطقه هنوز امن نبود. به رزمنده کمک کرد تا بلند شود؛ اما نمیتوانست. گفت: «شما بروید. اینجا خطرناک است. هر آن امکان دارد توپی، خمپارهای روی سرمان پایین بیاید.»
پدر با نگاه به او و با نگاهی به سوی آسمان، در حالی که سر تا پایش خیس از عرق بود، گفت: «یا با هم میرویم، یا با هم...» به سمت آسمان اشاره کرد و ادامه داد: «یا با هم به آن بالاها پرواز میکنیم!»
مجروح لبخندی زد و گفت: «نه برادرجان، شما بروید. خواهش میکنم!»
پدر نشست. دولا شد و گفت: «بفرما!»
مجروح با نگاه به او که سن تقریباً بالایی داشت گفت: «برادر شرمندهام نکن. تو داری خودت از حال میروی. میخواهی مرا به کول بکشی؟»
پدر بلند شد. مقابل او ایستاد و گفت: «فکر کردی آنقدر زمینگیر شدم که نمیتوانم. پاشو بچه! پاشو، دیرمان میشود.»
پدر با دست دورترها را نشان داد و گفت: «نمیبینی راه چهقدر طولانی است.» از پدر اصرار و از مجروح انکار. عاقبت مجروح پذیرفت و روی کول پدر سوار شد.
قدری که رفتند، پدر پوتینهایش را پرتاب کرد. چشمهای مجروح به پاهای او افتاد:
- پاهایت! دارد خون میآید.
پدر خندید. گفت: «فدای سرت!»
هر دو تشنه و خسته بودند؛ مخصوصاً پدر. میدانست مجروح تشنهتر است. در حال رفتن احساس میکرد سر مجروح به چپ و راست میافتد. پیدا بود حال خوشی ندارد. قدم تند کرد. بعد از مسیری کوتاه دوباره حرکت پاهایش کند شد. همچنان میرفت. دور شدند؛ باز دورتر. عدهای با فاصلههایی از آنها پیش میآمدند. آتش دشمن همچنان میبارید. خستگی و تشنگی نای رفتن را از او گرفته بود. نمیدانست چه کند. اگر مجروح را رها میکرد، عمری عذاب وجدان داشت! در آن حال احساس میکرد خواب چشمهایش را پر کرده است. چشمهایش را مالید. دور خودش چرخی زد. آدمهایی را که با فاصلههایی از آنها میآمدند، تار میدید. درست مثل ظرف کوچکی که در چند متریشان روی زمین افتاده بود. چشمهایش را باز مالید. به مجروحی که نمیدانست روی کولش خواب یا بیهوش است، گفت: «شک ندارم یک قمقمه است!»
- با تو هستم برادرجان!
نفهمید کی مجروح را از روی کولش رها کرد. دوید. قمقمه در چند قدمیاش بود. برداشت. تکان داد. درست حدس زده بود. تا نیمه آب داشت. درش را باز کرد. قمقمه را تا لبهایش بالا برد. مجروح چشمهایش را باز کرده بود. پدر او را واضح نمیدید. گرمای شدید، خستگی و تشنگی دیدش را کم کرده بود. انگار التماس میکرد مرد قمقمه را برای او ببرد. پدر، بعد از نگاهی به قمقمه نگاهی هم به مجروح کرد. نگاههایش تکرار شد. دلش نیامد بخورد. بلند شد و تلوتلوخوران، بعد از دو بار زمین خوردن و برخاستن به او رسید. درِ قمقمه را باز کرد. سر مجروح را بالا آورد. زیرلب «یا حسینِ تشنهلب» گفت. قمقمه را میان لبهای مجروح گذاشت. با خود فکر میکرد: «این یک چکه آب نه او را سیراب میکند! نه هیچکس دیگر را!»
مجروح قدری آب خورد. پدر در حسرت یک جرعه بود. مجروح قمقمه را به او برگرداند. پدر دوباره قمقمه را به دهان او نزدیک کرد. مجروح با لبخندی گرم گفت: «تو هم بخور.»
پدر متعجب او را نگاه میکرد:
- چه چیز را؟
مجروح به زحمت سرش را کمی بالا آورد و گفت: «بخور برادر. آب دارد.»
پدر احساس میکرد اشتباه شنیده است. قمقمه را گرفت. درست میدید، قمقمه هنوز آب داشت. لبهای پدر پر از خنده شد. مجروح با چشمهای باز و لبخند، و با نگاه به او چشم به آسمان دوخت. پدر قمقمه را به سوی دهانش برد. 15 نفر رزمندهی خسته و بیرمق با فاصلههایی از هم، تشنه و درمانده پیش میآمدند.
پدر آب خورده و کاملاً سیراب بود. قمقمه باز همان مقدار آب داشت! پدر مات و متحیر قمقمه را به دست دوست مجروحش داد. هر دو گریهیشان گرفته بود. پدر به رزمندههایی که با فاصله از هم میآمدند قمقمه را نشان میداد. آنها با دیدن قمقمه جانی تازه گرفتند، و خود را به آن دو رساندند. رزمندههای دیگری هم به آنها نزدیک میشدند.
دقایقی بعد در میان برخورد گلولهها و توپها بچهها میخندیدند و با شادی فراوان از قمقمه آب میخوردند. همه کاملاً بهتزده بودند. چند نفر دیگر رسیدند. دقایق پشتسر هم میگذشتند. باز توپ بود و برخورد گلولهها در فاصلههایی از آنها. گاهگاهی هم بوتههایی از دل خاک کنده میشدند و مورچه و مارمولکها و موجوداتی در طول مسیر حرکت رزمندهها اینطرف و آنطرف میرفتند. سنگرهای زیادی سر راهشان بود که خالی از رزمندهها بودند. پیدا بود آنجا زمانی محل استقرار نیروهای زیادی بوده است. گاهی هم تانکهای سوخته و نفربرهای خراب و متلاشیشده سر راهشان سبز میشدند.
15 نفر آب خورده و کاملاً سیراب؛ و همچنان همه متحیر با قمقمهی تا نیمهآب پیش میرفتند. قمقمه دست به دست میچرخید. آخرین نفر باز پدر بود. حالا دیگر جوانترها به مجروح کمک میکردند و نوبتی او را حمل میکردند. کمی که رفتند یکی از بچهها ایستاد و گفت: «ما چرا یکییکی این بندهی خدا را کول میگیریم؟» چند تکه آهن پیدا کردند و برایش برانکاردی درست کردند.
پدر فکر میکرد این قمقمه باید یک چیز عجیبی باشد. با نگاه به بچهها گفت: «بیایید یکی از ما این را برای همیشه نگه داریم.»
یک نفر گفت: «به شرطی که یا تحویل موزه بدهیم، یا هر وقت هوس کردیم این قمقمهی عجیب را ببینیم این اجازه را داشته باشیم.» همه با هم حرف او را تأیید کردند. یک نفر پیشنهاد داد پیش پدر بماند. او صاحب اصلی قمقمه بود.
هنوز صحبتهای بچهها تمام نشده بود، دیوانگی دشمن گل کرد. بچهها حدس زدند آنها تازه متوجه ماجرای شب گذشته شدهاند و حالا میخواهند تلافی کنند. هر یک در کنجی، لابهلای خاکریزها و بوتهها خیز رفتند. چند دقیقه به همان شکل گذشت...
حالا دیگر سکوت بود و آرامش. بچهها بلند شدند. همه سالم بودند. قمقمه بر اثر برخورد گلولهی توپی تکهتکه شده بود. آب زمین اطرافش را خیس کرده بود. گودالی آب در آنجا بود!...
***
پدر گونهاش را که خیس از اشک بود، پاک کرد. لیلا همچنان کنار پدر بود. بلند شد و قطعهی کوچک فلزی را که میان دستهایش بود به دست پدر داد. دستهایش را دور گردن پدر انداخت. او را غرق بوسه کرد. مادر کمی آنسوتر گونههایش را پاک کرد.
پدر سخت بغض کرده بود. دلش میخواست هایهای گریه کند.
لحظاتی به سکوت گذشت. آن سه به هم نگاه میکردند. باز سکوت بود. پدر و دختر هر دو همزمان بلند شدند که به اتاق بروند. مادر هم به دنبال آنها رفت. گفت: «موضوع چیست؟ توی اتاق انگار خبرهایی است و من نمیدانم.»
لیلا گفت: «بله که هست. مگر نه بابا؟»
هر دو با صدای بلند خندیدند. پدر در میان خندهها باز قطرهاشکی را از گونهاش پاک کرد. گفت: «دلم میخواهد دنبال بقیهی تکههای این قمقمه بروم. دلم برای آن بچهها هم خیلی تنگ شده است...»
مادر گفت: «بله؟»
لیلا خندید و گفت: «برای همین به اتاق آمدهایم.»
این بار پدر و دختر با صدای بلندتری خندیدند. خندههای پدر قطرههای درشت اشک را هم به همراه داشت.
ارسال نظر در مورد این مقاله