نویسنده
سال 1359 بود و من شش سال داشتم. یک روز عصر توی کوچه بازی میکردم که مِهری، دختر موفری همسایهیمان که همسن و سال من بود، بدو بدو آمد طرفم. با لهجهی غلیظ قمیاش گفت: «شنیدی؟ امرو میخوان تو تِیرون بمب بندازنو!»(1)
با حالت عجیبی گفت. نگرانی را در چهرهاش، قشنگ میدیدم. من نمیدانستم بمب چیست و چه کسانی میخواهند آن را به تهران بیندازند؛ و اگر بیندازند، چه اتفاقی خواهد افتاد؛ اما وقتی آن نگرانیِ عجیب را در صورت مهری دیدم حدس زدم که بمب باید چیز بدی باشد و انداختن آن در تهران احتمالاً خوشایند نیست. به خاطر همین با غیظ گفتم: «غلط میکنند! هیچ کس جرأت نداره بمب بندازه.»
مهری گفت: «بُرْ بینیم بابا! مامانْ من میگه اگْ تو تیرون بمب بندازن نصفی تِیرون داغون میشه.»
مهری نگران بود. خیلی نگران بود.
***
هفت سال تمام گذشت. تمام ایران، تمام زمین و زمان ایران، تمام شهرها، روستاها، کارخانهها، ادارهها و مدرسههای ایران در این هفت سال درگیر جنگ بودند؛ یک جنگ تمامعیار؛ یک جنگ خانمانسوز؛ یک جنگ تاریخی.
سال 1366 بود. من کلاس دوم راهنمایی بودم. یک روز عصر در زیرزمین خانه نشسته بودم که قِزقِیِد باجی، پیرزن همسایهیمان، مثل همیشه بدون در زدن، از درِ خانه آمد داخل، توی حیاط لب پنجرهی زیرزمین نشست و بدون هیچ مقدمهای گفت: «ایران و عراق صلح کردن.»
تعجب کردیم. اولش فکر کردیم دارد شوخی میکند؛ اما قزقید باجی اهل شوخی نبود. وقتی ناباوری را در چهرهی ما دید، گفت: «باور کنید جنگ تموم شد. حالا از سال بعد بچهها راحت میتونن برن مدرسه. دیگه خبری از بمبارون و فرار و راهپیمایی و تعطیلی مدرسهها نیست.» و بعد با گریه و برای شهیدان جنگ، برای جوانانی که رفتند و برنگشتند و برای امام که گفته بود پذیرفتن صلح برای او مثل نوشیدن جام زهر است، به ترکی نوحه خواند و گریه کرد. قزقید باجی نگران بود؛ خیلی نگرانتر از مهری!
***
حالا سالها از آن روزها گذشته. دیگر خبری از جنگ و بمب نیست. الآن که من دارم نقشهی ایران را نگاه میکنم میبینم این مرز پُرگُهر قبل از شروع جنگ، مانند یک گربهی زیبا بود و هنوز هم همان گربهی زیبا مانده است. در طول جنگ، دشمن نتوانست ذرهای از خاک میهنمان را بگیرد و این گربه را از زیبایی بیندازد؛ اما همهی ما میدانیم که در سالهای دور در دوران حکومتهای پیشین، قسمتهای زیادی از خاک کشورمان جدا شدند. افغانستان، آذربایجان، بحرین، مرو، خزر و... که از بهترین شهرها و ایالتهای ما بودند و الآن هر کدام برای خودشان کشوری هستند.
چرا این طور شد؟ چرا در زمان فتحعلیشاه در مدت کوتاهی 17 شهر از شهرهای شمالی کشورمان به یغما رفت؟ چرا در زمان ناصرالدین شاه در مدت سه ماه افغانستان جدا شد و اعلام استقلال کرد؟ چرا پادشاهان ما هیچ کاری نکردند؟ خودکشی که هیچ، حتی اشکی هم نریختند. چرا مردم اعتراض نکردند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
فکر میکنم جواب این چراها این است که شاید در آن زمان مهریها و قزقِیِد باجیها نگران نبودند.
1. امروز میخواهند در تهران بمب بیندازند.
ارسال نظر در مورد این مقاله