در سایه‌ی قلم/ آثار سرشار

نویسنده


کاروان، راه جنوب را در پیش داشت. در انتهای خطِ درازِ کاروان، شتر زرد‌‌‌موی آمنه بود که کجاوه‌ای چوبین با پرده‌هایی به همان رنگ، بر فراز آن بود. محمد سر بر زانوی مادر، به کجاوه اندر بود. در کنار آنان، شتری سیاه‌موی به رفتار بود؛ بَرَکه‌ی نوجوان نشسته بر آن.

اینک حِداءخوانی میانسال، با نوایی خوش می‌خواند، و شتران، سرخوش از آواز او، در رفتن می‌شتافتند. نوایش تا بُن جانِ مسافران اثر می‌کرد و سایه‌ای از غمی دور؛ اما ژرف و شیرین، بر دیدگان‌شان می‌افکند. برخی چندان در خاطره‌های خوش غرق می‌شدند که اشک، چونان چشمه‌ای در دیدگان‌شان می‌جوشید و بر گونه‌ها روان می‌گشت...

- دلنگ، دلنگ، دلنگ!

« بدرود شهر عزیز غریب‌کُش!

بدرود دارالنابغه‌ی خاموش!

بدرود عبدالله بی‌کسِ من!

آمنه آیا، دیگر بار خواهدتان دید؟»

آمنه، چشم بر هم نهاده، پشت بر پشتی ِکوچک پوستیِ انباشه از لیف خرما و دست بر شانه‌های محمدش، در اندوهی شیرین فرو رفته بود. گویی همین دیروز بود که در سرای‌شان، مادر به اتاق آمد و او را خبر داد:

- دخترم، مهیا شو، که شامگاه برای تو خواستگاری می‌آید!

بُرَّه، لب فرو بست و به سیمای دُختِ خویش نگریست. آمنه، گلگون از شرم، سر به زیر افکند.

- نپرسیدی خواستگار کیست!

آمنه، باز هیچ نگفت.

- خب، خود می‌گویمت؛ عبدالله!

-  کدام عبدالله؟

 - پسر عبدالمطلب.

دل در سینه‌ی آمنه به تپش آمد و خون با فشار بر چهر‌ه‌اش دوید. پس، تا راز دل را بپوشاند، رو به دیگر سوی چرخانید.

بُرَّه، تا دختش مجالی برای بازیابی خویش داشته باشد، به حیاط رفت. آن‌گاه آمنه در گوشه‌ای نشست تا به قلب خویش مجال آرامش دهد...

باقی، چون برق گذشت. آمنه، تا دریابد که چه گفته و چه شنیده بود، در دره‌ی بنی‌هاشم، بر تخت عروسی بود.

منبع: سرشار، محمدرضا: آنک آن یتیم نظر کرده، انتشارات به‌نشر.

- شنیده‌ای ای ام‌جمیل که محمد، برای ما چه آهنگ تازه، ساز کرده  است؟

- نه! برگو تا بدانم که قصه چیست؟

عبدالعُزّیٰ، با خشمی فروخورده، چونان قباسوختگان، خواند:

- دستان بولهب بریده باد، و مرگ بر او باد!

دارایی وی و آنچه که به دست آورده  بود، به حالش سود نکرد.

زود باشد که به آتشی شعله‌ور درافتد.

و زنش هیزم‌کش آن آتش باشد؛

بدان حال که بر گردن، ریسمانی از لیف خرما دارد.

- وای بر محمد! ما را هجو می‌کند! با او چنان خواهم کرد که به پشیمانی و توبه در‌آید!

- آرام...! آرام، ای زن!

- چه آرامشی! او با این شعرش، برای ما آبرویی ننهاده است. این سخنان اگر منتشر شود، نخست پیروان او و آن‌گاه دشمنان ما و سپس بردگان و خردبچگان، در هر جا زمزمه‌اش خواهند کرد؛ و چون سَبْعه‌های مُعَلَّقه، سینه به سینه، تا نسل‌های دیگر خواهد رفت.

- به یقین، پیش‌‌تر ما کاری کنیم، چنین نیز شده است. چه، پیروان او که این را سخن آسمانی و کلام خدای برتر می‌دانند، و می‌نویسند و در خاطرش می‌سپارند و در هر زمان و به هر جا، به پندار بردن ثواب، می‌خوانندش. دیگران نیز، لابد شیفته‌ی آهنگ کلام و زیبایی سخنش، آن را می‌آموزند و زمزمه می‌کنند. به گمانم، آخرین کسان که از آن آگاهی یافته‌اند، خود، من و تو بوده‌ایم!

شوی و زن، به اندیشه‌ای ژرف اندر شدند. از پَسِ آن مایه‌ستیزها که آنان با ابالقاسم کرده، و آن اندازه آزارها که بدو رسانیده بودند، گمان نمی‌بردند که یک روز از سوی او، ضربه‌ای این‌سان مرگ‌بار، بر پیکر زندگانی و هستی ایشان فرو آید.

منبع: همان.

CAPTCHA Image