نویسنده

از پدرم پرسیدم: «وقتی فالوده درست می‌کنی، دست‌هایت را می‌شوری؟»

پدرم چپ‌چپ نگاهم کرد و مثل همه‌ی پدرها پرسید: «توی این مدرسه، همین چیزها را یادتان می‌دهند؟»

دیگر حرفی نزدم. آخر چند روز مانده به تعطیلات تابستان آقامعلم‌مان می‌گفت: «تابستان که بیش‌تر توی کوچه و خیابان وِل هستید، حواس‌تان باشد از دست‌فروش‌ها هله‌هوله نخرید!»

اکبری آدامسش را گذاشت زیر زبانش و گفت: «آقا! بابای ناصر هم هله‌هوله و فالوده می‌فروشد.»

من داد زدم: «آقا، خودش سر کلاس دارد آدامس می‌جود.»

اکبری دهانش را تا آخر باز کرد و زبانش را مثل زبان قورباغه توی هوا پیچ و تاب داد و گفت: «آ آ آ آ! توی دهان من که هیچی نیست.»

در دلم دعا کردم خدا کند آدامس توی روده‌های اکبری گیر کند! بعد که بخواهند آدامس را دربیاورند با قیچی شکمش را پاره کنند. مثل مادربزرگم که حالا همراه پدرم رفته است تهران، شکمش را عمل کنند.

دکترها می‌گفتند: «توی شکم مادربزرگ، یک غده درآمده است اندازه‌ی توپ ماهوتی!»

من گفتم: «مادربزرگ! لابد دست‌نشسته غذا خوردی یا بچگی هله‌هوله زیاد خوردی.»

مادربزرگم گفت: «این حرف‌ها نیست ننه‌جان! پیری است و هزار عیب!»

مادرم می‌گوید: «خیلی پول می‌خواهد حال مادربزرگ خوب شود.»

پدرم می‌گوید: «تابستان اگر خدا بخواهد کار و بارم سکه است. صبح‌ها می‌روم امامزاده سیدقاسم، عصرها هم می‌روم پارک نرگس. فالوده را هم به قیمت پارسال نمی‌دهم که...»

نه این که فکر کنید پدرم خسیس است یا گران‌فروش، نه! مهمان که از شهرستان بیاید لااقل نفری یک کاسه فالوده‌ی مفتی بهشان می‌دهد. من می‌دوم شیشه‌ی گلاب را پر می‌کنم و درپوش سوراخش را می‌بندم. پدرم با میخ، درپوش شیشه‌ی گلاب را سوراخ کرده است. بعد توی کاسه‌ی فالوده‌ی مهمان‌ها گلاب می‌پاشم.

درِ خانه‌ی‌مان خیلی بزرگ نیست. برای همین گاری دستی پدرم، از درِ خانه‌ی‌مان رد نمی‌شود. پدرم مجبور است توی کوچه قفلش کند. هر وقت موتوری یا ماشینی از کوچه رد شود، گربه‌ها می‌توانند بدوند زیرش قایم شوند. پدرم با این‌که گاری دستی‌اش را قفل می‌کند، بچه‌های محل، روی همان گاری سوار می‌شوند و نیم‌متر هلش می‌دهند جلو. چرخ‌هایش که توی زنجیر گیر کرد، دوباره نیم‌متر هلش می‌دهند عقب. برای همین، این بار که پدرم دو‌- سه روز خانه نبود و همراه مادربزرگم رفته بود تهران، پیچ چرخ‌های گاری دستی را هم درآورده بود تا گاری یک وجب هم عقب و جلو نرود. راستش وقتی می‌بینم بچه‌های محل وقتی می‌خواهند گاری‌سواری کنند، ولی دماغ سوخته می‌شوند، هم دلم خنک می‌شود، هم کمی دلم برای‌شان می‌سوزد.

پدرم دیشب زنگ زد و گفت: «حال مادربزرگ خیلی خوب نیست، ولی امروز دیگر نوبت عملش شده.» توی دلم گفتم: «خدایا! حال مادربزرگم را خوب کن! من هم قول می‌دهم مادربزرگم سالم و سرحال که برگشت خانه، به پدرم بگویم همه‌ی بچه‌های محل را فالوده مهمان کند. شاید اکبری را هم دعوت کردم!»

CAPTCHA Image