داستان مذهبی/ هدیه‌های خدا

نویسنده


سنگ محکم به پای پیرمرد خورد. ناله‌ای کرد. عصایش را رها کرد و روی زمین نشست. عصای چوبی کهنه روی زمین قِل خورد و آرام گرفت. پیرمرد از درد چشم‌هایش را روی هم فشار داد و باز کرد. چند پسربچه با وحشت فرار کردند و پشت دیواری پنهان شدند. یکی از آن‌ها چند قدم عقب‌تر ایستاد و با ترس به پیرمرد خیره شد. پیرمرد دستش را جلو برد. کمی خود را جابه‌جا کرد تا عصا را بردارد، نمی‌توانست. پسربچه با احتیاط جلو آمد. با نگرانی عصا را نزدیک پیرمرد گذاشت. پیرمرد نگاهی از روی مهربانی به او کرد. عصا را گرفت و با زحمت بلند شد. مچ پایش خراشی برداشته بود. چند قطره خون روی زمین ریخت. کمر خمیده‌اش را به زحمت بالا آورد و به اطراف نگاه کرد. پسربچه‌ها با احتیاط از پشت دیوار سرک می‌کشیدند. زیرلب گفت: «از چه می‌ترسید؟ پیرمرد گدایی مثل من چه ترسی دارد؟» و به راه افتاد. به سر کوچه که رسید، سر و صدای بچه‌ها از پشت سرش بلند شده بود. لبخندی زد و به فکر فرو رفت.

پیرمرد، دانه‌ی خرمایی که روی زمین افتاده بود، برداشت، به لباسش مالید و در دهانش گذاشت. اولین چیزی بود که از شب گذشته خورده بود. با چشم‌هایش کمی زمین را جست‌وجو کرد تا شاید خرمای دیگری پیدا کند. با ناامیدی جسم خمیده‌اش را به حرکت درآورد و به راه افتاد. از ته کوچه سر و صدایی به گوش رسید. کاروانی وارد کوچه شد. صدای زنگوله‌ی شترها در کوچه پیچید. پیرمرد خود را به کنار دیواری رساند. زمزمه کرد: «شاید این قوم، کمکی به من بکنند! شاید بر فقر و پیری من رحم کنند!»‌ و آرام گفت: «به خاطر خدا به من کمک کنید!»

کاروان به مقابل پیرمرد رسید. پیرمرد کمی بلندتر تکرار کرد: «به این پیر فقیر به خاطر خدا کمک کنید!»

چند نفر از روی شتر نگاهی به پیرمرد کردند و با بی‌تفاوتی سرگرداندند. مردی با عصبانیت افسار اسبش را کشید و گفت: «برو کنار پیرمرد! چرا راه را گرفته‌ای؟» پیرمرد قدمی عقب‌تر رفت و به دیوار چسبید. کاروانیان آرام آرام رد می‌شدند و گرد و خاک‌شان بر سر و روی پیرمرد می‌نشست. زبانش خشک شده بود. با ناامیدی پاهایش را به دنبال عصا کشید و به راه افتاد.

سرش را که بلند کرد، خودش را روبه‌روی مسجد دید. زیر لبش گفت: «هنوز وقت اذان نشده، ولی شاید جوانمردی در مسجد باشد که به فقیری کمک کند!» کفش‌های کهنه‌اش را درآورد. با عصایش آن‌ها را به کناری هل داد و داخل مسجد شد.

نزدیک اذان بود. عده‌ی کمی پراکنده در گوشه‌های مسجد نشسته بودند. گاه به گاه کسانی وارد مسجد می‌شدند و در کناری می‌نشستند. پیرمرد کمی جلو رفت و روبه‌روی مردم ایستاد. آب دهانش را فرو برد و با صدای ضعیفی گفت: «کسی هست که به خاطر خدا به پیرمرد فقیری کمک کند؟»

دو‌- سه نفر سرشان را بلند کردند و به پیرمرد نگاه کردند. پیرمرد بلندتر گفت: «از دیروز چیزی نخورده‌ام. آیا کسی هست که به این بنده‌ی خدا کمک کند؟»

چند نفر زیرلب چیزی گفتند و سر برگرداندند. همان‌طور ایستاد و به مردم نگاه کرد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. سرش را بلند کرد و گفت: «خدایا! شاهد باش که در مسجد پیامبرت از مردم کمک خواستم؛ ولی...»

ناگهان برقی چشمش را گرفت. چند بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد. انگشتری در دستان مرد بود که می‌درخشید. پیرمرد یک قدم جلو رفت. درست می‌دید. مرد نماز می‌خواند. در حال رکوع بود و انگشتی را که انگشتر در آن بود باز کرده بود. پیرمرد زمزمه کرد: «به من اشاره می‌کند. انگشترش را...» و جلو رفت.

نزدیک که رسید، ایستاد و به چهره‌ی مرد خیره شد. مرد همچنان در رکوع بود و با انگشتی به پیرمرد اشاره می‌کرد. پیرمرد با احتیاط انگشتر را از دست مرد درآورد. زمزمه‌ی ذکر مرد در گوشش می‌پیچید. انگشتر را در کف دستش گذاشت و به آن خیره شد. صدای اذان بلال در فضا پیچید. پیرمرد به طرف در رفت. کفش‌هایش را پوشید و به راه افتاد. پیامبر(ص) را دید که همراه چند نفر به طرف مسجد می‌آمدند.

ایستاد و سلام کرد. پیامبر(ص) او را دید. جلو آمد و پرسید: «آیا کسی به تو کمک کرد؟»

پیرمرد سری تکان داد: «بله.» و دستش را باز کرد و رو به پیامبر(ص) گرفت. انگشتر در کف دستش می‌درخشید. پیامبر j پرسید: «چه کسی بود؟»

جلو رفت. با دست به مرد اشاره کرد و گفت: «او.»

یکی از همراهان پیامبر(ص) گفت: «علی‌بن‌ابی‌طالب است، رسول‌خدا(ص).»

پیامبر(ص) فرمود: «در چه حالتی بود که انگشترش را به تو داد؟»

- در رکوع بود.

پیرمرد با لبخند پیامبر(ص) خندید. پیامبر(ص) تکبیر(1) گفت و داخل مسجد شد. همراهان پیامبر(ص) همگی همراه پیامبر(ص) تکبیر گفتند. آن روز پیامبر(ص) هدیه‌ی خداوند را برای مردم خواند؛ هدیه‌ای که جبرئیل برایش آورده بود: «انّما ولیّکم الله و رسولُه و الّذین آمنوا الّذین یقیمون الصّلوة و یؤتون الزّکوة و هم راکعون.»(2)

1) الله اکبر را با صدای بلند گفتن.

2) همانا ولیّ و سرپرست شما خداست و پیامبرش و کسانی که ایمان آوردند، کسانی که نماز می‌خوانند و در حالی که در رکوع هستند، زکات می‌دهند. سوره‌ی مائده، آیه‌ی 55.

CAPTCHA Image