نویسنده
بعد از اینکه پول روزنامه را داد، درست جلو دکه، ضمیمهی روزنامه را از لای آن بیرون کشید و صفحهی وسط را آورد. داستانش را بالای صفحهی سمت راست، چاپ کرده بودند.
کنار داستانش که تنها یک ستون بود، تصویر بزرگی مرتبط با آن به چشم میخورد، و زیر آخرین جملهی داستانش، اسم و فامیل، رتبه و شهر محل زندگیاش چاپ شده بود.
در کادر کوچک پایین نوشته شده بود: «جوایز عزیزان برنده به نشانیشان ارسال شده و تا دو روز دیگر به دستشان خواهد رسید.»
در راه، چند بار دیگر روزنامه را از لای چادرش بیرون آورد و به داستان تکستونیاش و عکس کنارش، نگاه کرد.
نزدیک خانه که رسید، دختر همسایه مشغول اسکیتبازی بود. چادرش را روی صورتش انداخت و طوری رفتار کرد که انگار او را ندیده است. زنگ در را فشار میداد که دختر چند بار او را صدا زد؛ اما به روی خودش نیاورد.
به خودش گفت: «چه معنی دارد با کسی که همردیف من نیست، صحبت کنم.»
یکراست به اتاقش رفت. صفحهی وسط را به دیوار زد. غرورمندانه، روی اسمش که پایین اثر چاپ شده بود، دست کشید: «ظاهر یک نویسنده حتماً باید خاص باشد، حتی طرز صحبت کردنش.»
با این فکر، کشوی پایین کمدش را جلو کشید و مجلهها را بیرون آورد. به عکس نویسندگانی که در کنار نوشتهها چاپ شده بود، نگاه کرد. یکیشان پتهی راست روسریاش را به گوشهی سمت راست آن سنجاق کرده بود. او هم جلو آینه ایستاد و چنین کرد.
از وقتی خبر برنده شدنش را فهمیده بود، همهاش به این فکر میکرد که جایزهاش چه میتواند باشد.
همینطور که مشغول مرتب کردن ظاهرش بود، چشمش به ساعت مچی خواهر بزرگترش که دیگر مال او شده بود، افتاد. از همیشه کهنهتر به نظرش رسید.
جایزه میتوانست یک ساعت مچی، یا یک ساعت رومیزی باشد.
ظهر، برای خوردن ناهار پایین رفت. مادر، آبگوشت پخته بود. لب به غذا نزد. قاشق را از داخل ظرف آبگوشت به طرفی پرت کرد. همهجای سفره از لک آبگوشت پُر شد. مادر و خواهرش، هر دو با تعجب و خشم به او نگاه کردند.
مادر با عصبانیت گفت: «چرا اینطوری میکنی؟»
- بار آخرتان باشد از این غذاهای مسخره درست میکنید!
همینطور که از سر سفره بلند میشد در دلش گفت: «غذای یک نویسنده که نباید معمولی باشد.»
به اتاقش برگشت و بقیهی روز را در آن ماند.
مدام به جایزهاش، و معروفیتش فکر میکرد. به اینکه حالا خیلیها در سراسر کشور او را میشناسند؛ بهخصوص اینکه مقامهای بعدی به پسرها تعلق داشت، و او تنها نویسندهی دختری بود که برنده شده بود.
هر بار مادرش از پایین صدایش میزد و میگفت: «چرا خودت را توی اتاقت حبس کردهای، نمیخوای کمکم کنی؟»
در دل جواب میداد: «یک نویسنده، آن هم از نوع برترش که نباید کار کند.» حتی به خواهرش هم که چندبار به درِ اتاقش زد و پرسید، اتفاقی افتاده؟ نکند مریض هستی؟ اعتنایی نشان نداد. تنها به این فکر میکرد که وقتی جایزهاش به دستش برسد چطور چشمهای خواهرش خیره میمانَد.
شب که مهمانها آمدند، مثل همیشه با دخترخالهاش نجوشید، کنارش هم ننشست؛ چراکه نشستن کنار یک موجود بیخاصیت برایش اُفت داشت.
بعد از مدتی که از آمدن مهمانها گذشت، شنید که مادرش به دخترخالهاش تبریک گفت. گوشهایش را تیز کرد.
- به سلامتی، نفر چندم شدی؟
- دوم.
فوری خودش را دخالت داد و پرسید: «جایزهات چه بود؟»
دخترخاله، انگشت سبابه و شستش را از هم فاصله داد و گفت: «یک کارت اعتباری.»
با شعف جایزهها را در ذهنش مرور کرد: ساعت، سکهی طلا، پول و...
با خود اندیشید: «او هم دختر موفقی است. هنوز هم میشود با او صمیمی بود.» اما خیلی زود فکر دیگری جای آن را گرفت: «ورزشکاری را که مقام کشوری کسب نکرده، با یک نویسندهی برجسته چه کار؟»
روز بعد، تمام مدت، با در و دیوار، و به قول مادرش با ابر بالاسرش جنگید.
هر بار که صدای موتوری را میشنید که از کوچه رد میشد، جایزههای ممکن را تجسم، و در مورد هر کدام خیالبافی میکرد.
این که ساعت مچی هدیه را جلو دوستانش به دستش ببندد و توضیح بدهد که در یک مسابقهی سراسری نصیبش شده، یا کارت هدیه را به این و آن نشان بدهد، و از زیادی موجودیاش بگوید.
روز سوم، از صبح یکسره منتظر آمدن نامهرسان بود. بالأخره نزدیک ظهر زنگ در به صدا درآمد. بیدرنگ، خودش را از طبقهی دوم به درِ خانه رساند. در را باز کرد. پستچی لبخند ملیحی به او زد. جایی را که با انگشت نشانش داد، امضا کرد.
خواهر و مادرش هیچکدام حواسشان به او نبود. پاکت حبابدار را همان پشت در باز کرد. فقط یک کتاب جیبی داخل آن بود. حتماً اشتباهی صورت گرفته است؛ اما دیدن دوبارهی اسم و فامیلش در پشت پاکت احتمال اشتباه را رد کرد.
همهی رؤیاهایش به یکباره رنگ باختند. حالا دیگر نمیتوانست به خواهر، دخترخاله و دختر همسایه پُز بدهد که هنرش از تخصص آنها عالیتر و پولسازتر است.
به اتاقش رفت. دمغ، روی تختش نشست. یک بار دیگر، ناامید، عنوان کتاب را از نظر گذراند: «اخلاق نویسندگی.» بیهدف لای کتاب را باز کرد و خواند:
«هنرمند نباید متکبر باشد. هنر واقعی روح را صیقل میدهد، و غرور و خودپسندی را دور میکند.»
به نظرش رسید ارزشمندترین جایزه را دریافت کرده است و برای خودش گریست.
ارسال نظر در مورد این مقاله