تا روز پیش، آنها با اسیران، رفتار بدی داشتند. نه غذای درست و حسابی بهشان میدادند، نه جای مناسبی در اختیارشان بود، نه آزاد بودند که به کارهای مذهبی و دینی، حتی شخصیشان برسند. جیرهی کتک هم، هیچ وقت فراموش نمیشد.
اما حالا یکدفعه یادشان افتاد که آنها را به دیدن صدام- رییسجمهور عراق- ببرند. چهقدر عجیب و غریب! مأموران خشمگین اردوگاه که حالا خودشان را مهربان نشان میدادند، 23 اسیر نوجوان ایرانی را گلچین کردند. آنها بین 14 تا 16 ساله بودند. بعد آنها را راه انداختند به سمتِ کاخ صدام. گفتند: «میخواهیم شما را به دیدن حضرت صدام ببریم!»
بچهها عصبانی بودند؛ اما چه میتوانستند بکنند. اول چشمهای آنها را بستند. بعد هم به کاخ که رسیدند و وارد شدند، چشمهایشان را باز کردند. کاخ بزرگ و تودرتوی صدام در بغداد، چهقدر ترسناک بود. بچهها به یاد ایران افتادند؛ به یاد امام و رزمندگان و مردم، که همیشه دعایشان میکردند.
با دیدن صدام، حالشان بدتر شد. صدای یک دیکتاتور بزرگ بود که مردان و زنان و بچههای زیادی را در کشورمان شهید کرده بود؛ اما حالا عراقیها از این دیدار، چه منظوری داشتند؟
صدام وقتی آن نوجوانان قهرمان ایرانی را دید، پوزخند مسخرهآمیزی زد؛ اما آنها به او محل ندادند.
احمد یوسفزاده یکی از آن بچهها میگوید: «صدام به ما گفت اهلاً و سهلاً...، این یکجور احوالپرسی عربی است؛ اما مترجم او، آن را اینگونه برای ما ترجمه کرد:
- ما طرفدار صلح هستیم. شما را به زور به جبهه فرستادهاند... شما باید درس بخوانید...!
صدام حرفهای دیگری میزد؛ اما مترجم میگفت: «حضرت صدام میفرمایند: ما نمیخواستیم جنگ آغاز شود؛ اما شد. دوست نداریم شما را در این سن و سال در اسارت ببینیم. ما پیشنهاد صلح دادهایم؛ اما مسؤولان کشور شما نپذیرفتهاند. آنها شما را به جبهه فرستادهاند، در حالی که باید در مدرسه باشید. ما شما را آزاد میکنیم بروید پیش خانوادههایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید. وقتی دکتر و مهندس شدید برای من نامه بنویسید. حالا دخترم به نشانهی صلح، به هر کدام از شما یک شاخهی گل هدیه میدهد.»
احمد میگوید: «دوست داشتم با دستهایم، صدام را خفه کنم؛ حتی بعدها یکی از بچههایی که در میان ما بود به من گفت: «من همان موقع دست کردم توی جیبم، ببینم آیا خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده تا صدام را بکشم!»
تازه... یکی دیگر از بچهها میگفت: «من دست بردم به سمت صدام که ببینم میشود کاری کرد؛ اما ناگهان یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و من را برگرداند!»
«حَلا» اسم یک دختربچه بود که داشت در کنار صدام نقاشی میکشید. او دختر صدام بود. او به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید داد. ما آن گلها را گذاشتیم توی جیبمان. او دوباره مشغول کشیدن نقاشی شد.
صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان گذاشت و چند بار به آن پُک زد. بعد از یکی از ما سؤال پرسید، اسم او سلمان بود.
- آهای تو... پدرت چهکاره است؟
سلمان گفت: «لحافدوز!»
مترجم نتوانست حرف او را ترجمه کند. بعد با ادا و اشاره سعی کرد که به صدام بفهماند پدر او لحافدوز است؛ اما انگار صدام نفهمید. پدر سلمان در خاتوک (از توابع زرند کرمان) لحافدوزی داشت.
صدام چند سؤال دیگر از آن بچهها پرسید. بعد از آنها خواست که کنارش بایستند تا با هم عکس یادگاری بگیرند. زندانبانها که در لباس مأمورهای خوشاخلاق بودند، بچهها را در کنار صدام مرتب و منظم کردند؛ اما بچهها اخمو بودند. عکاسها آمادهی عکس گرفتن شدند.
صدام به دخترش حلا گفت: «تو نمیخواهی، برای این ایرانیها یک جوک تعریف کنی؟» حلا که سرش به کار خودش بود جواب داد: «نُچ!»
صدام کمی عصبانی شد. بچهها توی دلشان خندیدند. عکاسها عکس گرفتند. صدام هم بدون خداحافظی دستِ دخترش را گرفت، هر دو از تالار کاخ بیرون رفتند. عکاسها هم رفتند.
زندانبانها این بار دست به کار شدند و فوری بچههای اسیر را از کاخ خارج کردند. عراقیها میخواستند عکس بچهها را در مجلههایشان چاپ بکنند و به این وسیله بگویند که عراقیها با اسیران ایرانی حتی آنهایی که کمسنوسال هستند، مهرباناند؛ حتی آنها را پیش صدام میبرند و ازشان پذیرایی میکنند. نشان میدهند آنها به زور به جبههها آمدهاند و بعد هم آزادشان میکنند تا پیش خانوادههایشان بروند!
اما بچههای مظلوم ایرانی که به نقشه و کلک آنها بو برده بودند ساکت ننشستند؛ همان بچههایی که در جبهه، شیرمردان بزرگی به حساب میآمدند و حال و روز عراقیها را بههم ریخته بودند. آنها وقتی به زندان، یعنی همان اسارتگاه رسیدند، دست به اعتصاب غذا زدند؛ یعنی گفتند: «ما غذا نمیخوریم، تا شما دست از سرِ ما بردارید. ما نمیخواهیم به ایران برگردیم!»
عراقیها تعجب کردند. بعد هم به جانشان افتادند. آنها را زدند، شکنجه کردند، توی اتاقهای تنگ زندان انداختند؛ اما بچهها از حرفشان کوتاه نیامدند. دیگر حالشان به خاطر نخوردن غذا بد شده بود. نزدیک بود از دنیا بروند که عراقیها از کارشان پشیمان شدند. از دیدار آنها با صدام نتوانستند سوءاستفادهی تبلیغاتی کنند. آن عکسها را هم چاپ نکردند؛ البته بچهها هم به ایران برنگشتند و مجبور شدند در زندان بمانند. مدت اسارت آنها بیش از 8 سال طول کشید.
آنها بعد از آزادی، با سرافرازی و غرور به ایران برگشتند. در زمان برگشت همگیشان، جوان شده بودند و قد و بالای رشیدی داشتند. از آن 23 نفر اسیر نوجوان، 17 نفرشان کرمانی بودند. حالا از آن جمع بهجز سیدعباس سعادت که به رحمت خدا رفته، همگی زندهاند و به کشورمان خدمت میکنند.
روز 26 مرداد سال 69، روز آغاز ورود آزادگان به ایران اسلامی است. این روز عزیز مبارک باد!
برگرفته: مجلهی شاهد جوان، شمارهی 93- 92 (فروردین و اردیبهشت 92).
ارسال نظر در مورد این مقاله