نویسنده
من بابام را از توی باغچه پیدا کردهام. دستهی کلاغها توی آسمان قارقار میکردند و ابرها قرمز و نارنجی بودند که من بابام را از میان بوتههای توتفرنگی پیدا کردم. بابام میان توتفرنگیهای درشت کال نشسته بود، کاهوهای ترد را از توی خاک بیرون میآورد و خِرِچخِرِچ گاز میزد. من که حسابی نگران بابام شده بودم، دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بابای من شو!» او هم قبول کرد و بهم قول داد دیگر هیچ کاهوی تردی را نشسته خرچ خرچ گاز نزند. بارها دیدهام بابام با اینکه به من قول داده است، کاهو را نشسته میخورد و خاک تربچهها را به شلوارش میمالد و میاندازد گوشهی لپش.
من، بابام را از توی باغچه پیدا کردم. بعد دستش را گرفتم و میان بوتههای توتفرنگی قدم زدیم و به درختهای سیب سلام کردیم. بابام میگفت خیلی دوستشان دارد؛ به خاطر همین هم هست که گاهی پشت یکی از درختها پنهان میشود و همینطور که سوت میزند و شعر میخواند، کمر شلوارش را محکم میکند. بابا میگوید این یک جور ادای دِین است به درختها و سبزهها. من از حرفهای بابا سر در نمیآورم؛ اما میدانم او همیشه درست میگوید. بابای من خیلی چیزها میداند. میگوید درختهای سیب سلام کردن بلد هستند. میگوید تکان خوردن شاخهی درختها که الکی نیست. وقتی شاخهی درختی تکان میخورد، یا سلام میکند یا خداحافظی. من نمیفهمم درختها چه وقت سلام میکنند و چه وقت خداحافظی؛ اما بابام میداند. بابام زبان درختها، توتفرنگیها و کاهوها را خوبِ خوب میداند. به خاطر همین است که هر وقت گم شود، باید بروم از توی نزدیکترین باغچه پیدایش کنم. بابام بین تربچههای سرخ و ریحانهای تازه راه میرود، کرمهای کوچولو را نشانم میدهد و میخندد. بابای من دندانهای زردی دارد. وقتی میخندد ردیف دندانهای زردش معلوم میشود و من یاد سیبهای زرد درختی میافتم که بابا زبانش را خوب میفهمد و گاهی برایش حرف میزند.
من بابام را از توی باغچه پیدا کردهام؛ به خاطر همین است که بابام از توی هر چیزی، دلش میخواهد یک باغچه دربیاورد. بابام بطریهای خالی نوشابهها را به دقت نگاه میکند و میگوید: «میشود یک گلدان باشد.» جعبههای خالی مقوایی را بررسی میکند و میگوید: «میتواند یک باغچه شود.» کفشهای کهنه را نگاه میکند و میگوید: «خانهای برای لوبیاهایم!» به همین ترتیب است که من و بابام توی یک باغچهی چند متری زندگی میکنیم. خانهی من و بابام یک باغچهی کوچک چند متری است که از توی کفشهایمان لوبیا روییده و از توی مبلهایمان فلفلهای کوچک سبز. بابام بلد است از توی قوری گلمنگولی سبزی برویاند و با سرانگشتش روی تمام دیوارهای خانه عکس گل و توتفرنگی نقاشی کند.
من بعضی وقتها نگران بابام میشوم که با دستهای خاکیاش به خواب میرود، با دستهای خاکی نان و پنیر میخورد و بدون ترس از کرمها و مورچهها میتواند روی چمنها و سبزهها دراز بکشد و با درختهای سیب و گیلاس حرف بزند. بابای من اسم تمام برگها و درختهای دنیا را میداند. بابام میتواند تمام برگهای سبز و گیاهان را به اسم کوچکشان صدا بزند. بابای من دماغ بزرگی دارد. یک دماغ خیلی خیلی بزرگ که به کمک آن میتواند اسم برگها را بخواند. کافی است یک برگ سبز را از روی زمین بلند کند، جلو سوراخهای دماغش بگیرد و نفس بکشد. خیلی زود اسم برگ را میگوید. برگِ سبز ذوق میکند و میلرزد زیر نفسهایی که از توی دماغ بابای من بیرون میآید.
من بابام را از توی باغچه پیدا کردهام و گاهی حسابی نگرانش میشوم. با خودم میگویم: «نکند یک روز کرمهای درخت توت عاشقش شوند و لای موهایش خانه کنند. نکند با این همه تربچه و کاهوی نشستهای که میخورد، شکمش یک باغچه بشود و یک درخت بزرگ از توی دلش رشد کند و از دهان و گوشهایش بیرون بزند؟» من نگران میشوم و برای بابام بلوز گلدار میخرم؛ لیوانهای گلدار؛ پردههای گلدار؛ ملافههای گلدار؛ جورابهای گلدار؛ دستمالکاغذیهای گلدار. میترسم بابام دلتنگ باغچه شود و دوباره برود و گم شود. میترسم کلاغها دستش را بگیرند و ببرندش به یک دشت بزرگ و سرسبز که پر از توتفرنگی، هویج و کاهوی ترد است.
بهار که میشود، بابام را میبینم که زیر بارانهای بهاری جوانه میزند و آستینها و جیبهایش پر از بوتههای توتفرنگی میشود. دستهی کلاغها که اوج میگیرند و قار قار میکنند، من نگران بابام میشوم. میترسم زیر باران که میایستد و با برگها و درختها حرف میزند دوباره گم شود و دیگر نتوانم از میان بوتههای توتفرنگی پیدایش کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله