نویسنده
نه، دیگران اشتباه به گوشَت رساندهاند؛ نه، تو اشتباه فهمیدهای! همین حالا هم از زبان خودم بشنو:
من واقعاً بلد نیستم... بلد نیستم که...
این بار قبل از اینکه بگویم و عجیب نگاهم کنی میگویم:
اینطور نگاهم نکن! خب... من... واقعاً بلد نیستم دچار حالت عاشق شدن بشوم.
برای رفع اتهام میگویم: باور کن خیلی تلاش کردهام. مدرک هم دارم.
یادت هست سه هفته پیش، آخر هفته دعوتم کردی برای ناهار. گفتم رفتهام یک سفر کاری و نمیتوانم بیایم. نشان به این نشان که گفتی: «اگر نیایی، دیگر خواهرت نیستم!» و من هم نیامدم...
الآن وقت دعوا نیست! فقط خواستم مدرکم را رو کرده باشم که آخرش برسم به اینجا که... آن روز رفته بودم شمال! هفتهی پیشش هم همینطور، دو هفته پیشش هم همینطور...
اصلاً چند وقتی هست که آخر هفتهها میروم شمال! مثل همین امروز که از پست مازندران نامه را میفرستم برایت.
این که بیایم لب دریا و چشم بدوزم به غروب تا اتفاقی در وجودم بیفتد و خلاصه عاشق بشوم؛ روشی است که فیلمها و داستانها پیش رویم گذاشتهاند.
به هر حال با هر مصیبتی که هست هر هفته یک جوری خودم را میرسانم شمال و میروم لب دریا!
در گوشهی خلوتی از ساحل مینشینم و خیره میشوم به غروب...!
... و هر بار مثل کسی که بار اولش است سعی میکنم بفهمم که خورشید، کی شروع میکند به شنا!
اصلاً نمیدانم که آیا از نظر علمی قابل توجیه است که کسی هر روز سرش بزند و مثل دیوانهها بزند به آب و...
آخ...! دیدی...؟ باز یادم رفت عاشق شوم!
حالا که دیگر شب شده... عیبی ندارد!
بماند برای هفتهی بعد...!
ارسال نظر در مورد این مقاله