نویسنده
بابا داشت روزنامه میخواند؛ آن هم چی، روزنامهی استقلال! بعد آمدم و به بابا گفتم: «بابا، میدی من هم بخوانم؟»
یکهو بابا عصبانی شد و گفت: «بس کن دیگه، بیا این هم روزنامه، حالا استقلال یک گل زده تو هم هی رو اعصاب من راه برو!»
گفتم: «باشه بابا، خودت بخوان.» بابا عصبانی شد و روزنامه را پاره کرد. گفتم: «چرا اینجوری میکنی؟»
بابا گفت: «اصلاً استقلال کیلو چنده؟ برو بابا، هی استقلال استقلال...»
گفتم: «حالا پول بده برم دوباره بخرم.» بابا گفت: «بیا اینم پول، برو بخر.»
گفتم: «اَه، هی پرسپولیس پرسپولیس...»
همینجوری من و بابام داشتیم جر و بحث میکردیم که مامان آمد و گفت: «بس کنید دیگه! هی سر تیم با هم دعوا میکنید. تو هم بس کن دیگه مرد. یه موقع سکته میکنی کار میدی دستمونها!»
یکهو مهدی پرید وسط و گفت: «عشق است سپاهان.»
گفتم: «برو بابا، سپاهان دیگه کیه؟ عشق است استقلال.»
بابا گفت: «برو بابا استقلال و سپاهان کیلو چنده؟ عشق است پرسپولیس.»
همینجوری داشتیم دعوا میکردیم که مامان گفت: «پاشید. پاشید شام بخوریم.»
بابا گفت: «شام چی داریم؟»
مامان به خنده گفت: «گشنهپلو! یه املت درست میکنم میخوریم دیگه.»
من و مهدی گفتیم: «املت، نه تو رو خدا!»
بابا گفت: «شما بگید دیگه استقلالی و سپاهانی نیستید تا شام بریم بیرون.»
گفتیم: «بمیریم هم نمیگیم.»
بابا عصبانی شد و گفت: «باشه. پس همون املت رو بخورید.»
یکهو دیدم بابا دارد حاضر میشود. گفتم: «بابا کجا؟»
گفت: «پاشید حاضر شید بریم بیرون. من با املت و هر چی که با تخممرغ درست میشه مشکل دارم.»
من و مهدی هورا کشیدیم و رفتیم حاضر شدیم. آن شب شام پیتزا خوردیم. خیلی خوش گذشت.
بابام گفت: «باشه، حالا که شما پرسپولیسی نمیشید، منم استقلالی نمیشم.»
یکهو مامان گفت: «بگید پرسپولیسی هستید و تمام.»
بابا گفت: «خانم اینا اینجوری نیستند که بگن پرسپولیسی هستند.»
گفتم: «عمراً بگم پرسپولیسی هستم.»
بابا دوباره قاطی کرد و گفت: «پاشید برید بخوابید تا بدجوری قاطی نکردم. فردا بهتون حالی میکنم کی بهتره.»
گفتم: «باشه الآن میرم، ولی به یه شرط.»
بابا گفت: «به چه شرطی؟»
گفتم: «به این شرط که اگه فردا پرسپولیس بازنده شد، برای ما پیتزا بخری و خودت املت بخوری.» بابا قبول کرد.
فردا بازی شروع شد؛ بازی استقلال و پرسپولیس. خیلی باحال بود؛ ولی وقتی پرسپولیس گل اوّل را خورد بابا نگاهی به من انداخت و گفت: «کی گفته من پرسپولیسی هستم؟»
گفتم: «خودت گفتی.»
نود دقیقه خیلی طول میکشید؛ ولی زود گذشت. یکهو داور سوت پایان بازی را زد و استقلال برندهی بازی شد. من و مهدی به بابا گفتیم: «ما پیتزا میخواهیم.»
بابا داشت حرص میخورد و من و مهدی داشتیم به بابا میخندیدیم.
یادداشت
گفتوگو در داستان نقش مهمی را ایفا میکند؛ به شرطی که گفتوگوها قوی و پیشبرندهی داستان باشند؛ اما در کنار گفتوگو، عناصر دیگر هم هست که باید به آن پرداخت؛ فضاسازی، تعلیق، شخصیتپردازی و...
در داستان ریحانه بیشتر گفتوگو دیده میشود، که میتوانست مقداری از این گفتوگوها کم شود و عناصر دیگری در داستان به کار برده شود.
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله