آسمانه/ داستان/ آرزوهای من


زنگِ درِ خانه مرا که مشغول آرام کردن علی بودم، به خود آورد. آن روزهای نزدیک عید به این امید به در نگاه می‌کردیم که کسی از طرف کمیته بیاید و مقداری از کمک‌های مردمی را به ما برساند. توقع زیادی هم نداشتیم. فقط به این اندازه که دواهای بابا را جور کنیم و مامان هم بتواند چند متر پارچه بگیرد تا برای ما لباس بدوزد. کم پیش می آمد‌ که عید، لباس بدوزیم؛ ولی اگر هم می شد، مامان آن‌قدر کم پارچه می‌خرید که معمولاً لباس‌های‌مان تنگ می‌شد. زنگ دوباره‌ی در و صدای مامان که فرزانه را صدا می‌کرد تا در را باز کند، توجه علی را به خود جلب کرد. با عجله علی را روی زمین گذاشتم و به طرف پنجره رفتم تا ببینم چه کسی پشت در است.

سه تا آیة‌الکرسی خواندم تا شاید از طرف کمیته آمده باشند؛ اما... اما لیلا بود که آمده بود تا لباس‌های عیدش را به رخ من بکشد. مامان که داشت گوشه ی یک بالش را می دوخت، دست از کار کشید و با صدای لرزانی گفت: «کی بود؟»

گفتم: «هیچ‌کس، دوست من است.»

با این حرف من، مامان با بی‌حوصلگی دوباره شروع به دوخت و دوز کرد. بابا هم که چشمانش را به زور باز کرده بود، دوباره چشمانش را بست و قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانش به زمین افتاد.

                                     ***

با لیلا خداحافظی کردم. در خانه را بستم و چادر مادرم را که روی زمین کشیده می‌شد از سرم برداشتم. چند قدم جلوتر رفتم. لبه‌ی حوض نشستم. انگشتم را در آب فرو کردم و مشغول بازی با آب شدم. به لباس‌های زیبای لیلا فکر می‌کردم، در رؤیاهای خودم غرق بودم که یکی از ماهی‌های سرخ توی حوض به دستم خورد و مرا به خود آورد. صدای گریه‌ی علی دوباره بلند شد. مامانم که اعصابش خورد شده بود، گفت: «خِیر سَرَم، دو تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی بدتر. یکی‌شون بلد نیست بچه ساکت کنه. می‌بینید که حال باباتون رو.»

فرزانه از توی خانه داد زد: «من فردا امتحان دارم. به من چه؟ فهیمه تو برو. بی‌کار نشستی که چی بشه؟»

من هم سریع به طرف درِ اتاق رفتم. هنوز دمپایی‌هایم را درنیاورده بودم که دوباره زنگ به صدا درآمد. با عجله به طرف در دویدم. من که فکر می‌کردم لیلا پشت در است با عصبانیت در را باز کردم. گفتم: «باشه دیگه، فهمیدم لباس داری. خوش به حالت! چه‌قدر لباس‌هایت را به رخم می‌کشی؟ من هم بالأخره لباس می‌خرم.» اما ناگهان با مرد مهربانی روبه‌رو شدم که با لبخند نگاهم می‌کرد. مرد گفت: «خانم‌کوچولو، می‌شه بزرگ‌ترت را صدا کنی بیاد؟»

من که هم خجالت می‌کشیدم و هم عصبانی بودم گفتم: «من کوچولو نیستم.»

در را محکم بستم. بعد عمدی با صدای بلندی که مرد پشت در صدایم را بشنود فریاد زدم: «مامان ببین این آقا کیه پشت در؟»

مامان با عجله به طرف درِ حیاط آمد. چادرش را از دست من گرفت، سر کرد و بعد هم در را باز کرد. من که دیگر حوصله‌ام سر رفته بود، رفتم داخل تا علی را ساکت کنم. علی با چشمانی درشت و خیس از اشک به من نگاه می‌کرد.

دلم گرفته بود. با دیدن لباس‌های لیلا غم بزرگی روی دلم نشسته بود. زدم زیر گریه. علی ساکت شد و با تعجب به من نگاه کرد.

بعد از یک ربع مامان آمد تو. من هم خودم را جمع و جور کردم و با کنجکاوی به چشمانش که از شادی برق می‌زد خیره شدم. مامان بدون هیچ مقدمه‌ای به بابا نگاه کرد و با صدای بلندی گفت: «از طرف کمیته آمده بود.» بعد یک بسته‌ی بزرگ را از زیر چادرش درآورد. توی بسته چند لباس کوچک و مقداری پول بود. بابا چشمانش را باز کرد، ولی این‌بار چشمانش از شادی برق می‌زدند.

CAPTCHA Image