نویسنده
وقتی از مدرسه تعطیل شدیم، رفتم خانهی محمدرضا. نزدیک دو ساعت با هم سونی بازی کردیم. خیلی خوش گذشت. یک هفته بود که هر روز به بابا میگفتم برایم سونی بخرد؛ امّا او گوش نمیداد. میدانستم که او اصلاً من را دوست ندارد و برایش مهم نیست که بازی کنم یا نه. برای همین اصلاً به بابا و مامانم نگفتم که میخواهم بروم خانهی محمدرضا.
مامان محمدرضا به من گفت بروم خانهیمان؛ چون محمدرضا میخواهد درس بخواند. سر کوچه که رسیدم، یکی از همسایهها تا من را دید گفت: «کجا بودی بچه؟ بدو برو خونتون که بابا و مامانت دارن دنبالت میگردن.»
با خودم گفتم بابا که اصلاً من را دوست ندارد. اگر دوست داشت، برایم سونی میخرید. رفتم طرف خانه. چند روز پیش آمده بودند توی کوچه یک چالهی بزرگ کنده بودند برای فاضلاب، مامان کنار چاله نشسته بود و گریه میکرد. تا من را دید، سریع آمد، بغلم کرد، چشمهایش قرمز شده بود و گفت: «امیرحسین کجا رفته بودی؟ بابات رفته مأمور بیاره تا بگردن پیدات کنن. من فکر کردم افتادی توی چالهی فاضلاب.»
مامان گفت: «بابا خیلی عصبانی است. اگر دستش به تو برسد، که به حسابت میرسد.»
از ترس بابا رفتم تو اتاق قایم شدم. بابا وقتی آمد خانه اصلاً با من دعوا نکرد. فقط گفت: «دفعهی آخر باشد بیخبر میروی خونهی دوستات، چرا به ما خبر ندادی؟ ما از دست تو چهکار کنیم؟ ببین مادرت چهقدر گریه کرده...»
بابا یکدفعه زد زیر گریه؛ چون مامان به او گفت که من رفتم خانهی محمدرضا تا سونی بازی کنم. همهی همسایهها جلو درِ خانهی ما آمده بودند و به مامان میگفتند:
- خدا رو شکر که امیرحسین توی چاله نیفتاده بود، خدا رو شکر!
مامان هنوز هم گریه میکرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله