داستان/ من، مامان، بابا

نویسنده


مامان انگار تا به حال من را ندیده بود! همین‌جور زل زده بود توی صورتم.

سرم را انداختم پایین. پرتقالم را برداشتم و پوست کندم.

- پارمیس از تو نپرسیدم؟ این بلوزی که تن محدثه است، همونی نیست که من از کیش برای تو آوردم؟

تالار حسابی شلوغ بود. نفهمیدم مامان از کجا بلوزم را شناخت. دوست نداشتم پیش خاله‌افسانه بپرسد.

- از تو سؤال کردم‌ها!

خانم دایی، مهری و محبوبه آمدند. جلوشان بلند شدیم. روبوسی کردیم. تالار حسابی گرم بود. خدا خدا می‌کردم یادش برود. تا خانم دایی رفت دوباره پرسید: «با تو نبودم پارمیس؟»

نگاهش کردم.

- بله مامان. مال من! چند بار گفت برای عروسی بهش امانت بدم، منم دادم.

- تو هم دادی؟ می‌گفتی خودت لازم داری، نمی‌دادی!

شربتش را سر کشید. پرید توی گلویش و سرفه کرد.

- می‌گفتی خودت می‌خوای بپوشی. چرا دادی؟

پوست پرتقال را ریختم توی بشقاب کناری.

- به خدا خجالت کشیدم. چند بار گفت. روم نشد بگم نه!

- دیدی افسانه، پولای بی‌زبون ما می‌شه لباس توی تن این و اون، بعد خودشون پولاشونو پس‌انداز می‌کنن. چه‌قدر این دختر من ساده‌ است!

از برچسب سادگی روی خودم متنفر بودم.

محدثه از شانس من نمی‌نشست، مدام در حال رفت و آمد بود. مامان هم کج‌کج نگاهش می‌کرد. شیرینی‌ام را برداشتم. دیدم مامان بلند شد. پرسیدم: «کجا؟»

- هیچی! توی تالار یه دوری بزنم ببینم بقیه‌ی لباسا و کیف و کفشاتو به کی قرض دادی!

ناراحت شدم. خاله‌افسانه خندید.

                                     ***

تمرین عربی را حل می‌کردم. فردا امتحان داشتیم. نمره‌ی توی کلاسم افتضاح شده بود. مامان داشت می‌رفت تمرین رانندگی.

تلفن زنگ زد. هنوز جلو در بود. گوشی را برداشتم. دوست مامان بود، اشرف‌خانم. مامان برگشت. کلی صحبت کردند. صدایش را شنیدم که می‌گفت: «نه! نه! کاری نداشتم. بیایید، برای شام منتظریم. زود! باشه!»

گوشی را گذاشت. گریه‌ام گرفت. گفتم: «مامان، مهمون دعوت کردی؟ مگر نمی‌خواستی بری کلاس رانندگی؟»

سریع مانتوش را درآورد. به آموزشگاه زنگ زد و گفت مریض است و نمی‌رود.

- زود وسایلت رو جمع کن برو توی اتاقت! می‌خوام جارو بزنم. اشرف داره میاد!

انگار یک کاسه آب جوش ریختند روی سر من!

- وای مامان! من فردا امتحان عربی دارم، سخته! چرا نگفتی نیان؟

جاروبرقی را آورد. انگار به من گوش نمی‌داد! پرسید: «چی گفتی؟»

- من امتحان دارم. چرا دعوت‌شون کردی؟

جارو را روشن کرد. لبه‌های فرش را جارو کشید. دوباره خاموش کرد.

- خیلی کار دارم. می‌د‌ونی این بیچاره از کی خونه‌ی ما نیامده؟ نمی‌شد که بهش بگم نه! زود می‌رن، خیالت راحت!

                                     ***

پشت سر مریم نشستم شاید می‌شد تقلب کرد.

ورقه‌ی سؤال‌ها را نگاه کردم. فقط چندتا را بلد بودم. با خودکارم زدم پشت مریم.

سرش را تکان داد.

- معنی دومی چی می‌شه؟

جواب نداد.

- مریم! مریم!

خانم برگشت؛ بلند شد. توی کلاس دوری زد و نشست.

- مریم تو را به خدا!

برگشت با ناراحتی و عصبانیت نگاهم کرد.

- تمرکزم رو به هم نزن! نمی‌دونم!

خانم گفت:‌«اون‌جا چه‌خبره؟ حبیبی؟ ساکت!»

                                     ***

از پشت عینک آفتابی، دنیا کاملاً قهوه‌ای بود. باد خنک سر و صورتم را پر کرد.

مامان گفت:‌ »پنجره رو بکش بالا، سرما می‌خوری. تازه حموم بودی.»

فرشید کنارم چرت می‌زد.

بابا از مامان پرسید هندوانه را آورده است یا نه که تلفنش زنگ خورد.

عمومنصور بود. مامان هی با دست و صورت اشاره می‌کرد. من که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، چه برسد به بابا!

- بله! بله! شما هم بیایید. طاهره و بچه‌ها هم خیلی خوش‌حال می‌شن. می‌ریم طرف باغک! باشه. منتظریم. راستی طناب یادت نره!

وقتی تلفن بابا خاموش شد، شعله‌های جنگ روشن شد. مامان با عصبانیت گفت: «چرا هی اشاره می‌کنم نمی‌گیری؟ چرا گفتی بیان؟»

بابا آینه‌ی بغل راننده را تنظیم کرد.

- چی می‌گفتم؟ خودشون گفتن. شنیدی که! من فقط گفتم بفرمایید! نمی‌شد بگم نه! می‌شد؟

مامان به بیرون نگاه می‌کرد.

                                     ***

مانتوم را اتو می‌زدم. اس‌ام‌اس داشتم. فرانک بود.

- زود بیا خونه‌ی پارمیدا. کوله برنزه‌ات‌رو هم بیار برای من.

دوباره اس‌ام‌اس داد.

- زودِ زودِ زود بیا!

دوست نداشتم بروم خانه‌ی پارمیدا. کوله را خودم احتیاج داشتم. اتو را جمع کردم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. اگر کوله را نمی‌دادم، می‌گفتند گدابازی درآورده‌ام. پارمیدا هم از نرفتنم حتماً ناراحت می‌شد!

نوشتم: «سلام! نمی‌تونم بیام. کوله رو احتیاج دارم!»

خجالت می‌کشیدم. اگر ناراحت می‌شدند، بد می‌شد. باید چه‌کار می‌کردم؟ نمی‌شد. کاش مامان بود و کمکم می‌کرد!

کاش من هم مثل مریم خیلی راحت مثل آب خوردن می‌گفتم: نه، نه، نه!

CAPTCHA Image