نویسنده
خوانندگان داستانهای پلیسی به خوبی من را میشناسند و هنوز هم بعد از 150 سال ادارهی پست انگلیس با نامههای زیادی روبهروست که روی آنها نوشته: «شمارهی 221 ب- خیابان بیکر- لندن- برسد به دست آقای هولمز»؛ جایی که امروز موزهای شده از وسایل قرن نوزدهمی که به شرلوک و دوستش دکتر واتسون منسوب بوده است.
من سِرآرتور کانندویل خالق آقای «شرلوک هولمز» هستم. کارآگاهی تیزهوش و چابک که به کمک دوست و همراه همیشگیاش، دکتر واتسون، پیچیدهترین معماهای قرن نوزدهم را کشف میکردند.
من یک پزشک و نویسندهی اسکاتلندی هستم که در 22 مه سال 1859 میلادی در ادینبورگ متولد شدم. خانوادهام نسبتاً ثروتمند و هنرمند بودند. پدرم چارلز دویل فرزند جان دویل و برادرم، ریچارد دویل بود که به کار نقاشی مشغول بود.
برخلاف همکاران پزشکم، مطب من سوت و کور بود و به ندرت بیماری داخل آن قدم میگذاشت؛ البته این را بگویم که دکترِ بدی نبودم، ولی شرایط محل کاریام ایجاب میکرد که بیمار کمتری داشته باشم؛ البته کسادی طبابتم نتیجهی ارزشمندتری به همراه داشت؛ زیرا من به اندازهی کافی زمان در اختیار داشتم تا دست به قلم شوم و در مطبم داستانهای بزرگی خلق کنم.
به یاد دارم زمانی که دانشجوی سال دوم پزشکی بودم، استادم، پروفسور جوزف بِل، من را به عنوان دستیارش انتخاب کرد. این فرصت مناسب این امکان را به من میداد تا به خوبی شاهد رفتار استادم باشم و تکتک ویژگیهای او را به خاطر بسپارم. در واقع شخصیتپردازی اصلی داستانم را مدیون استادم هستم که بعدها نام شرلوک هولمز را برایش برگزیدم؛ کارآگاهی با بینی و چانهی مثلثیشکل، تیزبین، زیرک، پرانرژی و همچنین چشمهای درخشان.
خوشحالم که کتابهایم به همهی زبانهای زندهی دنیا برگردانده شده است و دوست زیرک و باهوشم، آقای «شرلوک هولمز» را همهی مردم دنیا به خوبی میشناسند. امروز اگر به ادینبورگ سفر کنید و خانهی کودکی من را بیابید، حتماً مجسمهی بزرگ شرلوک هولمز را در مقابل درِ ساختمان خانهام میبینید.
***
آقای شرلوک هولمز، که صبحها معمولا خیلی دیر از خواب بیدار میشد- مگر در موارد نادری که سراسر شب بیدار میماند- سر میز صبحانه نشسته بود. روی قالیچهی جلو بخاریِ دیواری ایستادم و عصایی را که مهمانمان شب قبل جا گذاشته بود، به دست گرفتم. تکهچوب زیبا و قطوری بود با سری گرد، از آنها که به «عصای پنانگ» معروفاند.
درست زیر سر عصا، پلاک نقرهای پهنی بود، تقریباً به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود: «به جیمز مورتیمر ام.آر.سی.اس، از طرف دوستانش در سی.سی.ایچ» و تاریخ «1844» را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبّای قدیمیِ خانواده دست میگرفتند؛ نفیس، محکم و مطمئن.
- خب، واتسون، از آن چی دستگیرت میشود؟
هولمز پشت به من نشسته بود و من هیچ چیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.
- از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد.
او گفت: «دستکم یک قوری آب نقرهای صیقلی مقابلم هست؛ ولی بگو ببینم واتسون، از عصای مهمانمان چه میفهمی؟ از آنجا که در کمال تأسف غیبش زده و کوچکترین اطلاعی نداریم که چه کار داشته، این یادگاری تصادفی اهمیت پیدا میکند. میخواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، آن مرد را چطور توصیف میکنی.»
تا آنجا که میتوانستم روشهای دوستم را به کار بستم و گفتم: «تصور میکنم دکتر مورتیمور پزشک موفق پا به سن گذاشته است و خیلی هم محترم است؛ چون کسانی که او را میشناسند به نشانهی قدردانی چنین هدیهای به او دادهاند.»
هولمز گفت: «احسنت! عالی بود!»
- در ضمن، فکر کنم احتمالاً یک پزشک روستایی است که پای پیاده به عیادت بسیاری از بیمارانش میرود.
- به چه دلیل؟
- چون این عصا، اگرچه در اصل بسیار زیبا بوده، آنقدر اینطرف و آنطرف کوبیده شده که بعید میدانم یک پزشک شهری آن را دست گرفته باشد. نوکِ ضخیم آهنیاش حسابی ساییده شده؛ بنابراین واضح است که کلی با آن راه رفته است.
هولمز گفت: «کاملاً درست است!»
- حدس میزنم یک جور باشگاه شکار باشد. یک باشگاه شکار محلی که احتمالاً او در امور پزشکی به اعضایش مساعدت کرده و آنها هم خواستهاند با هدیهی کوچکی زحماتش را جبران کند.
هولمز صندلیاش را عقب داد، سیگاری روشن کرد و گفت: «واتسون، حقیقتاً از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارشهایی که از سرِ لطف از موفقیتهای ناچیز من ارائه دادهای، معمولاً قابلیتهای خودت را دستکم میگرفتی. شاید تو شخصاً منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدمها، بی آنکه خودشان نبوغ داشته باشند، قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف میکنم که خیلی به تو مدیونم!
تا آن موقع هرگز آنقدر از من تعریف نکرده بود و باید اذعان کنم که حرفهایش موجب مسرت فراوانم شد؛ چون بارها از بیاعتنایی او به تحسینهای خود و تلاشهایم در جهت شناساندن روشهای او آزردهخاطر شده بودم. در ضمن به خودم بالیدم که در استفاده از روش او استاد شدهام و قادرم آن را به شیوهای به کار ببندم که مورد تأیید او قرار بگیرد. هولمز در این موقع عصا را از دستم گرفت و چند دقیقهای با چشم غیرمسلح وارسیاش کرد. بعد انگار توجهش جلب شده باشد، سیگارش را زمین گذاشت، عصا را به کنار پنجره برد و بار دیگر با ذرهبین به وارسی آن پرداخت.
(کتاب درنده باسکرویل)
ارسال نظر در مورد این مقاله