نویسنده
تیرکمان
مشتقی نمیگذاشت برود مدرسه. محمدعلی آنقدر زار زد تا آذر دلش کباب شد و شوهرش را راضی کرد. آذر با پساندازهای روز مبادایش دو تا مداد و یک دفتر کاهی خرید، شب گذاشت توی یک کیسهی رنگ و رورفته و به محمدعلی گفت: «وای به حالت اگر گمشان کنی! ببینم چطور آبروداری میکنی جلو آقات!»
محمدعلی کیسه را گذاشت زیر بالشش و با کلی ذوق خوابید. باورش نمیشد که میخواهد برود مدرسه. باسواد بشود، مثل آقامعلم کت و شلوار بپوشد و او هم معلم بشود.
با اینکه مشتقی از مدرسه ترسانده بودش تا نرود و کمکدست خودش بماند و وردست خودش بنا بشود، محمدعلی مدرسه را دوست داشت. قبلاً چند بار با رسول، قایمکی رفته بودند مدرسه، از پشت پنجرهی کلاس صدای آقامعلم را شنیده بودند که به بچهها درس میداد. یک کلمه را میگفت و بچهها پشتش تکرار میکردند و اصلاً هم ندیده بود که حرفهای مشتقی درست از آب دربیاید و معلم بچهای را به فلک ببندد یا کف دستش را با خطکش خون بیندازد؛ برای همین مدرسه شده بود آرزویش.
صبح زود محمدعلی با ذوق از خواب بیدار شد. هیچکس خانه نبود. ناشتا دمپاییهای پلاستیکیاش را به پا کشید و دوید خانهی رسول. کسی درشان را باز نکرد. خندان و با لپهای گلانداخته دوید به سمت مدرسه. توی راه از غریبه و آشنا خبرهایی میشنید که معنیاش را نمیفهمید.
- توی تاریکی زدهاند... بمباران... از خدا بیخبرها...
لقمهی نان و سبزی که تمام شد، رسیده بود مدرسه. محمدعلی که از ترس گم شدن، دفتر و مدادها را چسبانده بود به خودش، کیسه از دستش افتاد. مدرسه ویران شده بود، مثل آرزوهایش. جمعیت میدویدند اینور و آنور. همهجا فقط خاک بود. محمدعلی، رسول را با لباسهای خاکی میان جمعیت دید. دوید کنار رسول و از رسول شنید که: «هواپیماهای دشمن بمب انداختند روی مدرسه.»
با رسول رفتند میان جمعیت و آقامعلم را دیدند که با حسرت به مدرسهی نابودشده نگاه میکرد. محمدعلی وقتی فکر کرد که دیگر نمیتواند مثل آقامعلم بخواند و بنویسد، اشکش راه افتاد و لگد زد به سنگی که جلو پایش بود.
از مدرسه که برگشت، جای مداد و دفتر توی دستش یک تیرکمان بود. یک تیرکمان با یک عالمه سنگ که با رسول برای انتقام ساخته بودند.
حبههای قند
از بچگی عاشق قند بود. قندها را میانداخت توی دهانش، خرت خرت میخورد و کیف میکرد. کبریخانم گاهی دعوایش میکرد، گاهی قندان و پیت حلبی را که پر از قند کرده بود توی هزار پستو قایم میکرد؛ اما خیلی هم پاپیچش نمیشد. انگار میخواست محمدحسن کامش شیرین باشد و تلخیهای زندگی و بیپدری را کمتر بفهمد!
محمدحسن که گفت میخواهد برود جبهه، دلش راضی نمیشد. او همهی زندگیاش بود، نور چشمش بود، عصای دستش بود؛ اما خودش را راضی کرد. میدانست که دل پسرکش اینطوری شاد است. محمدحسن که داشت میرفت جبهه، کبریخانم قاطی وسایلش یک شیشه پر کرد از قند و شکلات و چپاند زیر لباسهایش، مبادا پسرکش بیقند بماند.
محمدحسن که رفت، کبریخانم هم رفت توی جهاد. خودش را مشغول کرد تا تنهایی را کمتر حس کند. تا اذان ظهر میرفت توی انبار و با زنهای دیگر وسایل پشت جبهه را آماده میکردند. از گوشت، نخود، لوبیا و لباس گرفته تا... حبههای قند.
کبریخانم همیشه پای سفرهی قند مینشست. هیچکاری غیر از این نمیکرد. انگار دلش به شیرینکردن دهان رزمندهها خوش بود! هیچکس به قشنگی و یکدستی او قند نمیشکست. مینشست و زیر لب آیةالکرسی میخواند و فوت میکرد به قندهای خردشده. گاهی هم آرام شعر زمزمه میکرد؛ همان لالاییهایی که محمدحسن با آنها به خواب میرفت.
خسته که میشد کمرش را صاف میکرد. عکس محمدحسن را از جیب پیراهن چیت گلدارش درمیآورد، روی عکس دست میکشید، عکس را میبویید و میبوسید. انگار که جان گرفته باشد، دوباره تند و تند قندها را خرد میکرد. خیلیها نمیدانستند که چشمهای کبریخانم نه عکس را میبیند، نه دندانهای خراب محمدحسن را که توی عکس خندیده بود. فقط سفیدی بود و سفیدی؛ مثل حبههای قندی که به عشق پسرکش میشکست.
ارسال نظر در مورد این مقاله