نویسنده
وارد کتابخانه شد؛ مثل آدم تشنهای که به آب میرسد. این کتابخانه با کتابخانههای دیگر فرق داشت. دیگر لازم نبود اسم کتابی را بگویی و کتابدار برایت بیاورد. قفسهباز بود. راحت میشد سراغ هر قفسهای رفت و کتاب مورد علاقه را پیدا کرد. قفسهها همین طور پشت سر هم ردیف شده بودند. سراغ اولین ردیف رفت؛ کتابهای علمی. چند تا کتاب را نگاه کرد. او که دنبال کتابهای علمی نبود. ردیف بعد جغرافی، بعد تاریخ، بعد فلسفه و... همین طور ردیفها را دنبال میکرد. از هر باغی خوشهای میچید و بهرهای میبرد؛ اما چیزی را که میخواست به آن نمیرسید. همین طور به راهش ادامه داد و کتابهای بزرگ و کوچک، و قطور و نازک را پشت سر هم دنبال میکرد. بعضیها را میدید که در ردیفی میایستادند و چند کتاب برمیداشتند و بعد میبردند روی صندلی مینشستند و میخواندند؛ اما او دنبال چیز دیگری بود؛ دنبال کتابهایی که بتواند تشنگیاش را برطرف کند.
رسید به قفسهی کتابهای روانشناسی. خودش بود. در این ردیف میتوانست گره از مشکلات پیش روی خود بگشاید. میتوانست زندگیاش را در مسیر درستی قرار دهد. دنبال این کتابها بود. اسمهای قشنگی هم روی کتابها نقش بسته بود: راه فرار از بحران، مدیریت فردی، چگونه خوششانس باشیم، راههای موفقیت و...
به آرزویش رسید. دیگر کار هر روزش شده بود که به کتابخانه برود و کتابهای مورد علاقهاش را بخواند. در دلش از دوستش تشکر کرد که این کتابخانهی خوب را به او معرفی کرده.
هر بار میرفت و چند کتاب روانشناسی برمیداشت. مطالب خوب آن را در دفترش یادداشت میکرد تا بعد با آنها دلش را صفا بدهد. مطالب امیدبخش و دلگشایی بود؛ اما یک هفته بعد دچار مشکل شد. کتابی را برداشت و آن را خواند. این کتاب بعضی از مطالب کتابهای روانشناسی دیگر را رد میکرد و خودش نظریهی جدیدی داده بود. هر چه جلوتر میرفت و بیشتر میخواند، به کتابهای قبلی بدبین میشد. این هم نتوانست گره از مشکلش باز کند. سردرگم بود. با خودش گفت: «بالأخره باید چه کار کنم؟ روشهای این کتاب را عمل کنم یا کتابهای قبلی را؟» دنبال کتابهای دیگری گشت. بعضی حرفها مشترک بود و بعضی حرفها ضد و نقیض هم.
و این طور شد که از ردیف کتابهای روانشناسی دل کند و به سراغ کتابهای دیگر رفت؛ جامعهشناسی، داستان، شعر و... هر ردیف را امتحان کرد؛ اما نمیتوانست به جواب سؤالهای روحیاش برسد. ردیف قفسهها داشت تمام میشد. هنوز چند ردیف دیگر مانده بود. وارد ردیف بعدی شد. بالای قفسه نوشته شده بود: احادیث و روایات. از قفسه کتابی را برداشت. همهاش عربی بود. چیزی سر در نیاورد. همین طور کتابها را دنبال میکرد که همهاش اسمهای عربی داشت. چیزی در درونش میگفت: «شاید سرچشمه اینجا باشد! شاید اینجا بتوانم به جوابهایم برسم.»
رسید به ردیفی که کتابهای مذهبی به زبان فارسی بود. کتابی را برداشت. روی آن نوشته شده بود: احادیثی از چهارده معصوم. همین طور کتاب را باز کرد و این عبارت به چشمش خورد: «سخن ما دلها را زنده میکند.»
احساس کرد نوری قلبش را فرا گرفت. این حرف قشنگ از چه کسی بود؟ به بالای صفحه نگاه کرد: امام محمد باقر(ع). کتاب را برداشت و رفت گوشهای نشست. از اول کتاب شروع به خواندن کرد. حرفهای زیبا و دلنشینی داشت. احساس میکرد بر لب چشمه نشسته است و تشنگیاش را با آب زلال چشمه برطرف میکند. هر سخنی از معصوم برایش حکم چراغی را داشت که دلش را روشن میکرد.
سخن ما دلها را زنده میکند. امام محمدباقر(ع)
بحارالانوار، ج2، ص144.
ارسال نظر در مورد این مقاله