دلتنگی‌های یک دهه‌ی شصتی/ بعد از افطار؛ راه‌آهن!

نویسنده


پسر عزیزم سلام!

سوم مردادماه سال‌روز تولد من است. تقریباً هر سی‌سال یک‌بار، ماه رمضان با مردادماه همزمان می‌شود و این به معنای آن‌ است که حداقل سی‌سال از عمر من گذشته است. هنوز پانزده‌ساله نشده‌ای و این یعنی این‌که احتمالاً روزه‌دار نیستی! نمی‌دانم، شاید هوس‌ کردی و مثل بچه‌های هم‌نسل من روزه‌ گرفتی.

دوره‌ی ما این‌جوری بود. ما از همان دبستان، یعنی درست از کلاس سوم ابتدایی، روزه گرفتن‌مان شروع می‌شد. من یکی که خیلی بهم برمی‌خورد که دختربچه‌های هم‌سن و سالم روزه‌ی واجب می‌گرفتند و من اختیاری! تازه این اختیاری را هم پدر و مادرها اصرار داشتند که واجب نیست! همین پدر و مادرها به دخترها که می‌رسیدند یک‌طوری قربان‌صدقه‌ی دخترها می‌رفتند و سر سفره‌ی افطار تا سحر تحویل‌شان می‌گرفتند که بیا و ببین:

امسال روزه به دخترخانم گل ما واجب شده!

- خانم‌خانم‌ها موقع نماز ما رو هم دعا کن؛

- به‌به! خدا چه‌قدر شما دخترها رو دوست داره که این‌طور نماز می‌خونید و روزه می‌گیرید!...

حالا این بندگان مقرب خدا همان‌هایی بودند که تا دیروز با ما هم‌بازی بودند و یکهو بزرگ شده بودند. پس روزه گرفتن ما پسرها یک دلیلش هم کم نیاوردن بود؛ آن هم چه کم نیاوردنی!

دست خودمان که نبود، تابستان بود. آفتاب که بالا می‌آمد و می‌رسید به وسط آسمان، انگار یکی افسار می‌انداخت گردن‌مان و می‌کشیدمان وسط کوچه. یکهو کوچه پر از بچه‌ می‌شد. حاصلِ جمع شدن بچه‌ها در کوچه هم، کمِ‌کَمش یک گل کوچک بود، آن هم با دهان‌های معمولاً روزه!

هر چند دقیقه یک‌بار بچه‌ها زبان‌شان را به هم نشان می‌دادند و اشاره به روی زبان‌شان می‌کردند که: «ببین چه‌قدر سفید شده؟» این سفید شدن هم از نشانه‌های روزه‌داری بود که دقیقاً معلوم نبود اولین بار چه کسی آن را کشف کرده بود؟ بعد هم که به رسم قدیمی کوچه، بازی تمام شده و نشده، یک شلنگ از لای در یکی از خانه‌ها بیرون می‌افتاد و هلهله‌‌ی بچه‌ها برای نوشیدن آب و هُل دادن هم برای این‌که زودتر گلوی خشک را به جرعه‌ی آبی برسانیم، شروع می‌شد. این وسط تنها چیزی که یاد بچه‌ها نبود «روزه‌» بود! خیر سرمان، همه‌ی‌مان روزه‌دار بودیم.

خوب است بدانی که اگر کسی سهواً یعنی ناخواسته و نادانسته وقتی که روزه است چیزی بخورد یا مایعی بنوشد و بعد یادش بیاید که روزه بوده است، روزه‌اش درست است و می‌تواند به روزه‌داری‌اش ادامه دهد. این امتیازی است که خداوند به روزه‌داران داده است؛ اما توی کوچه‌ی ما نمی‌دانم چطور بود که همه بعد از نوشیدن آخرین نفر از آب شلنگ، یکهو یادشان می‌آمد که روزه بوده‌اند و این‌جا بود که مراسم دسته‌جمعی تخلیه‌ی آب فرضی باقی‌مانده در دهان با سر و صداهای حال به هم زن کفِ کوچه شروع می‌شد!

به هر حال ما روزه‌دار بودیم و بدون این‌که به روی مبارک‌مان بیاوریم و این اشتباه را برای اهالی خانه یادآور شویم، تا افطار با مقاومت در مقابل تشنگی، روزه‌ی‌مان را ادامه می‌دادیم.

دم افطار دوباره بچه‌ها جمع می‌شدند؛ آن هم پشت سر هم توی صف نانوایی. توی کوچه عطر سبزی‌خوردن، کتلت، فرنی و حلیم بود که هر کدام از خانه‌ای می‌آمد. قرار بعد از افطار همان موقع گذاشته می‌شد: «بعد از افطار؛ راه‌آهن».

صدای ربنا که از رادیو و تلویزیون بلند می‌شد، همه پای سفره‌ی افطار بودند و بعد نوای ملکوتی اذان مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی، پایان روزه‌داری را اعلام می‌کرد. همه به هم و خصوصاً بچه‌ها «قبول باشه» می‌گفتند.

 این سال‌ها تلویزیون عضوی از خانواده شده و سر سفره‌ی افطار، همه منتظر تماشای سریال‌های طاق و جفت شبکه‌های تلویزیونی می‌نشینند. آن سال‌ها، آن‌هایی که اهل تلویزیون بودند، پیش از افطار، برنامه‌ی «درس‌هایی از قرآن» آقای قرائتی را نگاه می‌کردند. بعد از افطار، همه از خانه می‌زدند بیرون و به جلسات قرآنی که در مساجد محل هر شب برگزار می‌شد، می‌رفتند.

 بچه‌های کوچه که ما باشیم هم، اول به جلسه‌ی قرآن مسجد محل می‌رفتیم. قرآن که خوانده می‌شد کُری‌خوانی‌های فوتبالی هم از سر همان جلسه با بچه‌های محلات همسایه که در جلسه‌ی قرآن بودند شروع می‌شد و تا نزدیک سحر ادامه پیدا می‌کرد. به خلاف این سال‌ها، در شهر مقدس مشهد چند بلوار بیش‌تر نبود و یکی از طولانی‌ترین‌ها، بلوار راه‌آهن یا همان بلوار شهید کامیاب بود. ماه رمضان که می‌شد تیم‌های محلات مشهد در بلوار راه‌آهن با توپ‌های چندلایه‌ی پلاستیکی و تیردروازه‌های گل‌کوچک حاضر می‌شدند و مسابقه‌های فوتبال شروع می‌شد. این مسابقه‌ها هر شب، بعد از افطار تا سحر ادامه پیدا می‌کرد. شاید این روزها باورکردنی نباشد؛ اما بلواری به آن عظمت بی‌هیچ مشکلی بسته می‌شد و تماماً در اختیار جوانان و نوجوانان فوتبالیست قرار می‌گرفت. نه کسی اعتراض می‌کرد و نه شکایتی به خاطر بسته شدن این بلوار عریض و طویل داشت!

پدر و مادرها هم انگار ماه رمضان خیال‌شان راحت‌تر بود! مثل حالا نبود که همه‌ی بچه‌ها تلفن همراه دارند و ما والدین، معتاد به پیامک و تماس با بچه‌ها و رصد کردن لحظه‌ به لحظه‌ی حرکت‌شان روی نقشه‌ی شهر هستیم!

 رمضان، ماه خداوند بود و انگار والدین‌مان ما را به صاحب ماه، خداوند، سپرده بودند و خیال‌شان راحت‌تر از همیشه بود. این‌طوری بعضی شب‌ها برنده و خیلی شب‌ها بازنده، گرسنه و تشنه می‌رفتیم سر سفره‌ی سحر تا مرغ سحر محله‌ی ما، «طاهره‌خانم» بیاید. تعجب کردی!

توی محله‌ی ما خانمی به اسم «طاهره‌خانم» بود. تنها خانمی که مانتویی بود و با رنوی قرمزرنگش رانندگی می‌کرد. دوره‌ی ما مثل حالا نبود. با این‌که منع قانونی وجود نداشت، رانندگی خانم‌ها رسم نبود. مانتو هم لااقل توی مشهد به فراگیری حالا نبود و تک و توک خانم مانتویی، آن هم راننده می‌دیدی! از عجایبی که هنوز برایش پاسخی پیدا نکرده‌ام کاری بود که طاهره‌خانم در شب‌های رمضان انجام می‌داد. دم سحر که می‌شد از سر کوچه تا ته کوچه راه می‌افتاد و درِ تمام خانه‌ها را می‌زد و تا مطمئن نمی‌شد اهالی خانه بیدار نشده‌اند از درِ خانه نمی‌رفت. «طاهره‌خانم» که گاهی محله‌ی ما را هم به نام خانوادگی او می‌شناختند، هنوز هم برای من از معماهاست. نه انقلابی بود و نه از خانواده‌هایی که اصطلاحاً «حزب‌اللهی» بودند خوشش می‌آمد و این را هم مخفی نمی‌کرد؛ حتی یکی- دو بار به خاطر سروصدایی که بقیه‌ی بچه‌های محل به پا کرده بودند، من را گوشمالی داد؛ اما ماه رمضان که می‌شد به اولین خانه‌هایی که آش نذری می‌داد، خانه‌ی حزب‌اللهی‌ها بود و بعد سراغ بقیه می‌رفت. لطف سحرش هم شامل تمام کوچه می‌شد و حتی سراغ خانه‌های کوچه‌های فرعی هم می‌رفت و آن‌ها را هم برای سحر بیدار می‌کرد.

از «طاهره‌خانم» بیش‌تر برایت خواهم گفت. خداوند، اگر که هست، به او سلامتی بدهد؛ و اگر هم نیست، خداوند قرین رحمتش کند.

CAPTCHA Image