نویسنده

- فقط پانزده روز!...

پسر فکر کرد: «خیلی کم است. خیلی زود تمام می‌شود!»

دوست داشت جاهایی را که ندیده بود، ببیند. بارها به پدرش گفته بود شیراز بروند؛ اما هر بار بهانه‌ای آورده بودند. عیدها شلوغی را بهانه می‌کردند، تابستان‌ها گرمای شیراز را.

این بار قول دادند او را ببرند. حالا دیگر موضوع کاملاً فرق می‌کرد.

مادر همه چیز را آماده کرده بود. پسر اصرار کرد به جای شیراز به شمال بروند. دوست داشت منظره‌های زیبای شمال و جاده و کوه‌ها را ببیند؛ مخصوصاً کوه‌های جنگلی را.

پدر خیلی آهسته دستی روی سر پسر کشید؛ انگار می‌ترسید به او دست بزند! با احتیاط دستش را از روی سر پسر برداشت. دلش  می‌خواست مثل زمان کودکی‌اش، او را توی آغوش بگیرد و بالا و پایین بیندازد، با او بازی کند؛ اما همه‌ی این‌ها فقط خیال بود!

پسر دلش می‌خواست شب‌ها هم بیدار بماند و تا می‌تواند پدر و مادرش را نگاه کند.

دیروقت بود. مادر گفت بهتر است بخوابند. فردا صبح زود، سرحال بلند شوند و اول صبح سفرشان را شروع کنند.

پسر خوابش نمی‌برد. پدر و مادر هم مثل او بودند؛ مخصوصاً مادر. مدام به نابینایی پسرش فکر می‌کرد. دکترها گفته بودند خیلی طولانی باشد، پانزده روز دوام می‌آورد. بعضی‌ها هم روزهای کم‌تری را گفته بودند.

پسر بلند شد. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب سر کشید. همان حال مادر از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: «می‌گفتی من می‌آوردم.»

- مامان، هنوز می‌بینم! بگذار اتفاق بیفتد، بعد!

حرف پسر، مادر را کمی رنجاند.

مادر گفت: «منظوری نداشتم. چرا ناراحت می‌شوی؟»

پسر خندید و گفت: «شوخی کردم. فدای سرتان! شدم، هم شدم! دنیا که به آخر نرسیده، رسیده؟»

پسر دوباره خندید. پدر هم از اتاق بیرون آمده بود. هر سه دور هم نشستند و به هم زل زدند. تا ساعتی می‌گفتند و می‌خندیدند. پسر هر بار لطیفه‌ی تازه‌ای می‌گفت. خنده‌ها، گاهی طبیعی و گاهی زورکی بودند! پشت خنده‌های پسر، گاهی گریه‌های پنهان او خود را لو می‌داد!

بالأخره خوابیدند.

صبح زود، ماشین در جاده‌های پیچ‌در‌پیچ شمال می‌رفت. پسر منظره‌های قشنگ و کوه‌های زیبا را می‌دید؛ انگار به جای دیدن می‌خواست همه‌ی آن زیبایی‌ها را توی دلش قورت بدهد! می‌دانست فرصت دوباره دیدن را ندارد. مادر، غصه‌ی او را می‌خورد. پدر دو بار ماشین را به سمت خاکی کشاند. یک بار هم پسر با صدای بوق بلند ماشین عقبی از جایش پرید.

پسر حس می‌کرد پدر و مادر، بیش‌تر از او نگران هستند. شروع کرد به آواز خواندن. صدای زیبایی داشت. ابتدا شعر غمناکی را زمزمه می‌کرد. بعد شروع کرد به خواندن یک شعر شاد و خاطره‌انگیز؛ مخصوصاً برای پدر. پدر هم او را همراهی می‌کرد.

مادر با خوش‌حالی آن دو را نگاه می‌کرد. دقایقی انگار در دنیای دیگری بودند! صدای آواز او دلنشین و شنیدنی بود و مناظر اطراف‌شان دیدنی و دوست‌داشتنی! مادر پرتقالی را از توی سبد کوچکی که کنار دستش بود، برداشت. آن را پوست کند و به سمت پسر گرفت. پسر با اشاره گفت: «یعنی آواز، بی‌آواز؟» مادر خنده‌کنان، خود پرتقال را خورد.

صدای پسر در دل جاده و کوه پیچیده بود. پدر هم گاهی می‌خواند و گاهی به صدای پسر گوش می‌داد.

وقتی به افق رسیدند، در یک بلندی ایستادند. خورشید توپ سرخ گردی بود که هر لحظه به پایین کوه‌ها قِل می‌خورد.

مادر گفت: «کاش زمان را می‌شد نگه داشت!»

پسر خندید و گفت: «که از چهارده روز باقی‌مانده کم نشود؟»

مادر با حالتی نگاهش کرد و گفت: «کاش مادر بودی و می‌فهمیدی چه می‌کشم!»

پسر خود را به او نزدیک کرد. سرش را روی دست مادر خم کرد. دست مادر را بوسید و چشم‌هایش را به دست‌های او مالید. گفت: «نگران چه هستید مامان؟ تا شما را دارم، چه غم دارم؟ شما، هم دست‌های من هستید، هم چشم‌هایم.»

بعد، بلند خندید و گفت: «چشم یکی از اعضای بدن است که گاهی ممکن است خیلی گناه‌ها هم بکند. من دوست ندارم گناه بکنم. بعضی وقت‌ها بعضی چیزها را آدم‌ها نبینند، شاید بهتر باشد! پس غم و غصه برای چه؟»

مادر او را توی آغوش گرفت و گفت: «تو هنوز خیلی بچه‌ای. باید خیلی چیزها را ببینی، باید از دیدنی‌ها لذت ببری، باید خیلی جاها بروی.»

پدر سیگاری را آتش زده بود. فقط پکی به آن زد و آن را دور انداخت. گفت: «برویم که به شب می‌خوریم.»

سوار ماشین که شدند، تا مسافتی سکوت بود. کسی حرف نمی‌زد. پسر فقط نگاه می‌کرد. گاهی ناگهانی دلش می‌گرفت. چنان که انگار او را توی چهاردیواری بلندی زندانی کرده‌اند! مادر خیلی نگرانش بود. دوست داشت به جای نگاه به مناظر زیبای جاده و جنگل، چند تا چشم داشت و پسر را نگاه می‌کرد. خواست بگوید حاضر است هر دو چشمش را به او بدهد و تمام عمر، بدون چشم زندگی کند.

 پدر هم در خیال‌های خود غرق بود. مدام دعا می‌کرد آخرین سفرش با پسرش نباشد. دوست داشت بعد از آن هر چند وقت یک بار سوار ماشین می‌شدند، از مقابل خانه حرکت‌شان را شروع می‌کردند و تا بی‌نهایت می‌رفتند. به راه‌ها و جاده‌های دور می‌رفتند. با خود گفت: «ای خدای بزرگ! می‌شود چشم‌های بچه‌ام سالم شوند، با او به مشهد شریف برویم؟ به مدینه‌ی باصفای فاطمه و رسول گرامی‌ات برویم؟»

پدر، پشت فرمان قطره‌اشکی را از گونه‌اش پاک کرد. مادر دستمالی به دست او داد. پسر دید که قطره‌های اشک پدر پایین چکید. دوباره شروع کرد به خواندن ترانه‌ای شاد؛ طوری که پدر و مادر هر دو خندیدند. برایش کف زدند. مادر می‌گفت: «خدای من، صدا که نیست. صوت داوودی است!»

پسر در حال خواندن، درونش طوفان بود. دوست داشت زمان متوقف می‌شد. با خود فکر کرد باید عادت کند. باید به پدر و مادرش امید بدهد. بی‌اختیار پوزخندی زد و گفت: «دیگران باید به من امیدواری بدهند. من دارم نابینا می‌شوم، نه پدر و مادرم، یا هر کس دیگر!»

در حال خواندن بیت بعدی، شعر را فراموش کرد. ساکت شد. پدر از توی آیینه نگاهش کرد. مادر رویش را برگرداند و گفت: «می‌خواهی بقیه‌ی شعر را به یادت بیاورم؟»

- نه مامان. می‌خواهم بخوابم.

- بخوابی؟ مگر نگفتیم تا کاملاً خسته نشدیم، تا کم‌ترین نور توی آسمان است، چشم از دیدنی‌ها برنداریم؟

پسر بغض کرده بود. می‌خواست چیزی بگوید، نتوانست. چند مرتبه دهانش را تا نیمه باز کرد و بست. پدر از توی آیینه او را دوباره دید. رو به مادر گفت: «بگذار راحت باشد.»

پسر قطره‌اشکی را از گونه‌اش برداشت و آهسته پلک‌هایش را روی هم گذاشت.

پدر با اشاره‌ی انگشت به مادر فهماند دیگر چیزی نگوید. پلک‌های پسر که روی هم افتاد، احساس کرد برای همیشه بینایی‌اش را از دست داد. بی‌اختیار فریاد زد. مادر هراسان رویش را به سمت صندلی عقب گرداند. پدر از شدت ترس، پا روی ترمز ماشین گذاشت. وقتی ماشین در شیب جاده ایستاد انگار چشم‌های پدر چهار تا شده بود! وحشت کرده بود. با عجله ترمزدستی را کشید و گفت: «چه خبر شد؟ چی شد پسرجان؟»

پسر دوباره فریاد کشید؛ اما درست وقتی ماشین از بلندی رو به دره سقوط می‌کرد از خواب پرید! پدر همچنان به رفتن ادامه داد. مادر برگشت و ملحفه‌ای را روی او انداخت. پسر دوباره چشم‌هایش را بست.

                                       ***

هر روز که می‌گذشت، دل پسر بیش‌تر می‌گرفت. مقابل دریا، توی جاده‌ی باریک جنگل سعی کرد غم و غصه را کاملاً از خود دور کند.

فردای آن روز در دامنه‌ی کوه پر از درختان سر به فلک کشیده، پسر با هیجان زیاد انگار به جای نگاه به آن‌ها، همه چیز را می‌بلعید!

غروب روز بعد خواست به دریا بزند. پدر و مادر کنار ساحل نشسته بودند. دریا آرام بود. پسر برای رفتن به درون آب اجازه گرفت. مادر ابتدا مانع شد. پسر گفت مواظب است. چند قدم که رفت پدر و مادر شتابان دنبالش رفتند. نگران بودند پسر برنگردد. به او که رسیدند، پسر خنده‌کنان گفت: «ترسیدید به آب بزنم و دیگر برنگردم؟»

مادر لبش را گزید. گفت: «چه حرفی است می‌زنی پسر؟»

مادر دست‌های او را گرفت. دست‌های پسر سرد بود.

 ساعتی بعد پسر در تب داغ می‌سوخت. اصرار مادر برای دکتر رفتن، به نتیجه نرسید. پدر هم گفت بهتر است سری به دکتر بزنند؛ اما پسر، دلِ خوشی از رفتن به دکتر نداشت.

پدر فکر کرد برای این است که او از حرف‌های دکترها کلافه است. آن‌ها او را نگران کرده‌اند.

پسر انگار فکر پدر را خوانده باشد، گفت: «نه، بابا. باور کنید من از دست هیچ دکتری دلگیر نیستم. آن‌ها که گناهی ندارند. اتفاقی است که افتاده. می‌دانم به قول بزرگ‌ترها خیلی هم نادر است! اصلاً چرا در چهارده‌سالگی یک نوجوان باید بینایی‌اش را از دست بدهد؟»

 مادر دست‌های پسر را بوسید. تشت کوچکی را پر از آب کرد و به پسر گفت پاهایش را توی آن بگذارد.

 پدر شماره‌ی تلفن پذیرش هتل را گرفت و سفارش سه لیوان آب‌پرتقال داد.

 پسر میل به خوردن نداشت. مادر بالای سر او نشست و گفت تا او آب‌پرتقالش را نخورد، مادر هم نمی‌خورد.

صبح زود، پسر سرحال و کاملاً خوب بیدار شد. انگار اصلاً مریض نبوده است!

ساعتی بعد، بر یک بلندی به تماشای طلوع آفتاب ایستادند. مادر شب تا صبح بالای سرش بیدار نشسته بود. پسر گفت: «کاش نمی‌آمدیم! کاش ساعتی می‌خوابیدید!»

مادر خندید و گفت تماشای طلوع خورشید در آن صبح زود، به او انرژی می‌دهد و این از آرزوهای او بوده است.

- یعنی دیگر اتفاق نمی‌افتد؟

پدر قدمی جلو گذاشت و گفت: «چه حرف‌ها می‌زنی، پسرجان! ان‌شا‌الله همیشه سلامت و تندرست می‌مانی و همه جا می‌رویم.»

پدر قول داد روزی غروب خورشید را هم در خرمشهر، روی شط، به او نشان بدهد. می‌گفت واقعاً دیدنی و زیباست!

خورشید در دوردست، اندک زمانی خود را نشان داد و در انتهای کوه جنگلی، پشت درخت‌ها قایم شد.

باید می‌رفتند. هنوز خیلی جاها را ندیده بودند. پدر قول داده بود صدها کیلومتر راه خواهند رفت. ظهرها توی شهری، شب‌ها شهری دیگر. فردا در نقطه‌ای دیگر. مادر گفت: «من هم خیلی دوست دارم بیش‌تر از این‌ها ببینم.» فکر کرد: «چرا تا آن روز هیچ چیز را آن طور با دقت نگاه نمی‌کرده است؟» رو به پسر گفت: «هیچ می‌دانی از وقتی از خانه بیرون آمده‌ایم، نوع نگاهم به همه چیز، به جاده، به دشت، کوه‌ها، درخت‌ها، دریا، آسمان و ابرها یک جور دیگر شده است؟»

پدر گفت: «این روزها چه‌قدر فکرهای‌مان به هم نزدیک است!»

پسر دست آن دو را گرفت و گفت: «خوش به حال شما!»

با حرف پسر، آن دو حس غریبی پیدا کردند. بغض سنگینی گلوی مادر را فشرد. آماده شده بود حرف دیگری بزند؛ اما نتوانست.

پسر دست آن دو را کشید و گفت: «برویم که هنوز خیلی راه تا شهر بعدی مانده است.»

مه، رفته رفته اطراف آن‌ها را احاطه می‌کرد. هوا نسبت به روز قبل، کمی سرد شده بود. حرکت کردند. ماشین گاهی تند، گاهی آهسته‌تر جاده‌ها را یکی یکی پشت سر می‌گذاشت.

فردا صبح، جاده در مقابل چشم‌های پسر ناپدید شد. روز بعد جنگل پیدا نبود. دشت بود و جاده‌ای بی‌انتها...

فردا به یک جشن عروسی در روستایی دعوت شدند. روز بعد شاهد کوچ یک ایل بودند...

حالا دیگر شمار روزها از دست پدر و مادر خارج شده بود.

کویر که تمام شد، از دور نقطه‌ی سرسبزی مادر را به خنده واداشت. پدر نگاهش کرد و گفت: «جالب است، چشم‌های آدم به جای لب‌های‌شان بخندد!»

پدر هم خندید. مادر رویش را به سمت پسر برگرداند.

- تشنه‌ات نیست؟ گرسنه نیستی؟

پسر گفت: «راستی هیچ حساب کردید امروز بیست و هشتمین روز است که از خانه بیرون آمده‌ایم؟»

مادر خندید. پدر هم خندید.

مادر گفت: «من که هنوز دلم نمی‌خواهد برگردیم.»

پسر گفت: «درست مثل من!»

پدر در حال پیچیدن به جاده‌ای فرعی که به سمت کوه می‌رفت، گفت: «درست حس مرا دارید!»

پدر صبح تا غروب می‌راند. مادر هر چیز زیبایی را که می‌دید به پسر نشان می‌داد. سیزده روز بود که پسر دیگر نمی‌دید. فقط به نقطه‌ای خیره می‌ماند و طوری وانمود می‌کرد که هنوز می‌بیند. در این مدت خیلی از شب‌ها او توی ماشین مانده بود. اصرار پدر و مادر برای همراهی آن‌ها توی هتل‌ها و جاهای دیگر، اغلب وقت‌ها بی‌فایده بود. گاهی که می‌رفت، چنان دست‌های پدر و مادر را می‌گرفت که سخت می‌شد فهمید او نمی‌بیند!

در خانه، قوم و خویشان نمی‌دانستند آن‌ها کی باز می‌گردند.

روزهای بعد هیچ کس نمی‌دانست در یک غروب زیبا، در انتهای جاده‌ای که به یک سراشیبی تند ختم می‌شد، آن‌ها وارد سرزمینی پر از آیینه و مه و باران شده‌اند!

CAPTCHA Image