نویسنده
آدمهایی که نه پول داشتند، نه خانه و نه زندگی، از صبح تا شب توی کوچه و خیابان مینشستند و رؤیا میبافتند. رؤیاها و خیالهای آنها قشنگ و رنگی بود؛ بزرگ و کوچک بود؛ به هم بافته میشد و بزرگ و بزرگ و بزرگتر میشد و بالأخره آنقدر بزرگ شد که همهی شهر را گرفت.
رؤیاها همهی شهر را پوشاند و شهر شد شهری رؤیایی که آدمهای بیپول آن را ساخته بودند. حالا هر جایی را که نگاه میکردی، فقط رؤیا بود؛ رؤیاهای کوچک و بزرگ، رؤیاهای عجیب و غریب، رؤیاهای دستیافتنی و دستنیافتنی، رؤیاهای سفید و رنگی، رؤیاهای زمینی و آسمانی، رؤیای نان، گوشت، پیاز، کفش، لباس، خانه و پول.
همه جا رؤیا بود و همه مجبور بودند با رؤیاهای آدمهای بیپول زندگی کنند، و با رؤیاها نان، غذا، کفش، لباس و... بخرند. هر چه رؤیاها قشنگتر بودند، نان و غذای بیشتری میگرفتند. آدمهای بیپول با رؤیاهای خودشان خانه خریدند، وسایل خانه خریدند، کفش، لباس و هر چیزی که دلشان میخواست خریدند و کمکم همهی شهر مال آنها شد و ثروتمندان همه چیز خودشان را از دست دادند؛ چون رؤیاهای خوب و قشنگ نداشتند. رؤیاهای آنها را هیچ کس برنمیداشت و نمیتوانستند با آنها چیزی بخرند.
ثروتمندان کمکم بیچیز شدند، لباس و کفشهایشان پاره شد و خانههایشان را از دست دادند. آنها گوشه و کنار شهر نشستند و فکر کردند. بعد آرام آرام رؤیا بافتند و کمکم رؤیا بافتن را یاد گرفتند. آدمهای بیپول هم راحتِ راحت توی خانههایشان بودند و رؤیاهای خودشان را فراموش کرده بودند تا روزی که ثروتمندان یاد گرفتند رؤیاهای خوب و قشنگ ببافند و با رؤیاهای تازهی خودشان شروع کردند به خریدن نان، لباس، کفش و همه چیز و آرام آرام، دوباره صاحب همهی شهر شدند.
آدمهای بیپول دوباره سرگردان کوچهها و خیابانها شدند. با این تفاوت که دیگر رؤیایی نداشتند و نمیتوانستند رؤیا ببافند؛ چون رؤیاهایشان را برای همیشه از یاد برده بودند.
ارسال نظر در مورد این مقاله