نویسنده
کِرمی در پیله خوابیده بود. خواب میدید که یک پروانه شده؛ با رنگهای نارنجی و سیاه، درست مثل دو برگ یک گل بنفشه.
پروانه پرواز کرد و از میان هوای آبی راه باز کرد و در یک پارک روی یکی از شاخههای پربرگ درخت بید مجنون نشست.
داشت روی شاخه با باد تاب میخورد و فکر میکرد که از کجا آمده است. وقتی به گذشتهها فکر میکرد فقط تا آنجا را یادش میآمد که یک کرم ابریشم بیشتر نبوده و کاری جز جویدن برگ هم نمیدانست. بقیهی کرمهای ابریشم به او گفته بودند که همگی بعد از پیله، پروانه خواهند شد. آنها شبپرهها را به او نشان داده و گفته بودند چیزی مثل این، ولی خیلی درشتتر و زیباتر؛ اما دربارهی گذشته چیزی نگفته بودند.
او هم وقتی فکر میکرد، تا آنجا بیشتر به خاطرش نمیرسید که روزی یک کرم بوده است. پروانه وقتی فکر میکرد، عادت داشت که بالهایش را جمع کند و به هم بچسباند. آن موقع هم همین کار را کرده بود.
شاخکهایش را پایین آورده بود و به یک برگ سبز دراز تکیه داده بود. همینطور که داشت فکر میکرد، تاب میخورد و یاد روزهای کرمی، مثل پردهی سینما جلو چشمهایش باز شده بود، که ناگهان فشاری دو بالش را بیشتر به هم چسباند و پاهایش از شاخهی بید مجنون کنده شد و در هوا معلق گشت. در هوا به سختی دست و پا زد؛ ولی تکیهگاهی نیافت. از خودش قدرتی نداشت. به تندی به این سو و آن سو کشیده میشد.
چشمهایش را بست و پس از مدتی متوجه شد که از حرکت افتاده و دیگر به اطراف تاب نمیخورد. چشمهایش را باز کرد. با شاخکهایش چیز عجیبی را حس کرد، و وقتی بالا را خوب نگاه کرد، دید دو تا چشم خیلی بزرگ که موهای سیاهی نزدیک آنها ریخته، دارند او را نگاه میکنند. حدس زد که ظاهراً بچهای او را از روی شاخه برداشته و دویده است.
کودک بالهای پروانه را به لبش نزدیک کرد و آهسته بوسید. پروانه از این کار ترسید؛ هم دردش آمد و هم اصلاً خوشش نیامد.
کودک باز دوید. پروانه چشمهایش را بست. کودک به مادرش نزدیک شد، پروانه را به مادرش نشان داد و گفت: «مادر، مادر...»
پروانه دیگر حرفهایشان را نفهمید؛ چون آنها شگفتزده و تند و تند حرف میزدند و آنقدر کلمات را میخوردند که او اصلاً چیزی درک نمیکرد. فقط نگران خودش بود و نمیدانست حالا چه بر سرش میآورند. چند تا آدم بزرگ دیگر هم آنجا بود. آنها پروانه را دست به دست به هم میدادند و وارسی میکردند. بالهای پروانه به شدت به درد آمده بود و نزدیک بود از بیخ کنده شود.
از میان حرفهایشان چیزی دربارهی بالهایش شنید. یک نفر گفت: «بالهایش رنگ میده، نگاه کنین!» و وقتی پروانه به او نگاه کرد او انگشتش را روی لپش مالید و صورتش رنگی شد. پروانه تا آن روز نمیدانست بالهایش اینقدر خوشرنگ است.
خلاصه بعد از اینکه پروانه را این دست و آن دست کردند، یک شیشه آوردند، او را در آن انداختند و به خانه بردند. شیشه یک قفس شفاف بود که بیرون از آن دیده میشد؛ اما جای کافی نداشت تا پروانه بالهای خسته و مچالهشدهاش را در آن باز کند. ناچار بالهایش را به طرف درازای شیشه باز کرد. قفسِ شفاف تا شب اینقدر اینطرف و آنطرف شد و بچهها با آن بازی کردند که شاخکها و چشمهای پروانه به کلی آسیب دید. وقتی هوا تاریک شد و چراغها را روشن کردند، پدر بچهها به خانه آمد. آنها با اشتیاق شیشه را به پدر دادند. پروانه دستهایش را به هم چسبانده بود. التماس میکرد که آزادش کنند؛ اما فایده نداشت. هیچکس صدایش را نمیشنید. فقط میگفتند: «خیلی نازه!» نمیدانستند او هم میتواند حرف بزند، اشک بریزد و التماس کند؛ همانطوریکه بلد بود پرواز کند و یا شاخکهایش را تکان بدهد.
پدر شیشه را روی میز گذاشت و نشست. صورتش را به شیشه نزدیک کرد تا پروانه را ببیند. پروانه کم مانده بود که از ترس زهرهترک شود؛ چون یک طوری او را نگاه کرد که پروانه احساس کرد در چشمهای مرد دو تکهسنگ سفت قرار دارد.
مرد درِ شیشه را باز کرد. پروانه شروع کرد به تلاش برای رهایی. بالهایش را به هم زد؛ ولی فایده نداشت. شیشه تنگ بود و دست مرد هم روی آن قرار داشت. باز هم سعی کرد تا رها شود؛ ولی مرد بالهای پروانه را گرفت. او را از شیشه بیرون آورد و جلو چشمان سنگیاش برد. پروانه چشمهایش را بست تا نبیند. مرد گفت: «الآن آن را لای کتاب سنگینی میگذارم تا برایت خشک شود.» پروانه جیغی کشید و از حال رفت؛ ولی با تکانهایی که خورد زود به هوش آمد. دید که مرد او را به طرف کتابخانه میبرد. مرد مثل یک قطار حرکت میکرد و دود پیپش را به هوا میداد. کودکی که پروانه را از پارک گرفته بود، به دنبالش دوید و التماس کرد: «پدر این کار را نکن! خواهش میکنم! من نمیخواهم او بمیرد!» ولی مرد اعتنایی نمیکرد و با سرعت میرفت. پروانه هم فریاد میزد: «نه، خواهش میکنم! من میخواهم زندگی کنم. تو را به خدا رحم کنید! من میخواهم زندگی کنم. مرا نکشید، مرا نکشید!»
تکان خورد و در دست مرد جابهجا شد. مرد اینبار محکم او را در دست فشرد. پروانه فریاد زد: «مرا نکشید! من میخواهم پرواز کنم!» و یکدفعه بیدار شد. دید که درون پیله خوابیده است و جایش امن است؛ ولی آب دهانش زیر صورتش رفته، عرق کرده و قلبش به شدت میزند. چند نفس عمیق کشید. کمی آرام شد. همانجا با خودش عهد بست که هرگز روی شاخههای پایینی، آنجا که دست آدمها به آن میرسد ننشیند، و دوباره به خواب رفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله