نویسنده

جزیره‌ی شتور یا شیدور با طول 7/1 کیلومتر و عرض 800 متر، در فاصله‌ی حدود یک و نیم کیلومتری جنوب شرقی جزیره‌ی لاوان قرار دارد. این جزیره از باارزش‌ترین و مهم‌ترین پناهگاه‌های حیات وحش و جزء مناطق حفاظت در خلیج‌فارس است. پرندگان، لاک‌پشت‌های دریایی، ماهی‌ها و دلفین‌ها از مهمان‌های جزیره هستند. تعداد زیاد مار سمی سیاه‌رنگ و کوچک که معمولاً زیر شن مخفی می‌شوند، از ساکنین طبیعی جزیره هستند. به این جزیره، جزیره‌ی ماران نیز می‌گویند. شاید غیرمسکونی بودن این جزیره به دلیل حضور این مارها باشد!

جزیره‌ی مارها

کنار ساحل که رسیدم اول از همه صدای آب و پرنده‌ها توجهم را جلب کرد. پرنده‌های دریایی و لاک‌پشت‌ها را دیدم که با خیال راحت زندگی‌شان را می‌کردند. از قایق پایین پریدم. ناصر هنوز به چکمه‌هایم می‌خندید: «سرما نخوری!»

محلش نگذاشتم. حفظ جان به همه‌ی این حرف‌ها می‌ارزد.

دسته‌ی پرندگان بالای سرمان پرواز می‌کردند. ناصر دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد: «عجب دسته‌ای!»

- اسم‌شان چیه؟

- نمی‌دانم. اگر می‌خواستی این چیزها را بدانی بهتر بود با دایی می‌آمدی.

یاد دایی افتادم؛ یاد دعوای او با پدرم افتادم. همیشه دایی و بابا یک حرفی دارند که با هم جر و بحث کنند. دایی هنوز از ماجرای جزیره دل پُری از بابا دارد. بابا چند پرنده شکار کرده بود و دایی می‌گفت: «این جزیره پناهگاه پرنده‌هاست. کارت اشتباه بوده است.»

ناصر به شانه‌ام زد: «حواست کجاست؟»

سر چرخاندم. ناصر روی شن‌های ساحل راه می‌رفت و با چشم‌هایش ردّ پرواز پرنده‌ها را دنبال می‌کرد. گفتم: «برویم آن‌جا.»

سمت تپه‌های کوتاه و بلند را که در بین نخل‌ها جا خوش کرده بودند نشان دادم. ناصر بی‌توجه به من رفت سمت دیگر و گفت: «من حوصله‌ی دردسر ندارم.»

کوله‌پشتی‌ام را از کنار قایق برداشتم: «پس چرا مرا آوردی؟»

دور شده بود؛ آن‌قدر که اصلاً صدایم را نشنید که بخواهد جوابی برایش داشته باشد. پایم را که روی ساحل گذاشتم یاد حرف‌های بابا افتادم: «قلم پایت را خرد می‌کنم به آن‌جا بروی!»

ناصر خیلی از من دور شده بود. داغی شن‌های ساحل بیش‌تر آن‌که برایم یادآور خاطرات خوش باشد، یادآور حرف‌های بابا بود!

پایم را که به جزیره گذاشتم یک مار دیدم به اندازه‌ی تنه‌ی درخت، بعد مارهای دیگر هم آمدند.

بی‌اختیار سمت قایق برگشتم. در خیالم صدای ناصر در گوشم پیچید:

- آهای... ترسو!

به ساحل خیره شدم. ماری را ندیدم. با تردید قدم برداشتم. صدای دسته‌ای پرنده‌ی دریایی نگاهم را به سمت آسمان کشاند. پا تند کردم. قبل از آن‌که پشیمان شوم به همان سمتی که ناصر رفته بود، دویدم.

با خودم فکر کردم: «مارها هم باسلیقه‌اند. چه جزیره‌ی دنج و آرامی! جان می‌دهد که به دور از همه‌ی سر و صداهای مزاحم استراحت کنی و از زیبایی دور و برت استفاده کنی.»

یک چیز زیر پایم تکان خورد. از زیر چکمه‌ی لاستیکی‌ام آن را حس کردم. تندتر دویدم. کنجکاوی وادارم کرد تا نگاهی به پشت سرم بکنم. لاک‌پشتی از زیر شن‌ها بیرون آمد و آرام آرام به سمت ساحل به راه افتاد. با دیدن او مارها را فراموش کردم و سرعتم را کم‌ کردم. به ناصر رسیدم. توی دستش جوجه‌ی ریزی بود:

- پرهایش هنوز درنیامده است.

پرهای قهوه‌ای‌اش به هم چسبیده بود و بدن کوچکش به یک تکه گوشت می‌ماند.

گفتم: «چه‌قدر زشت است.»

- زشت آن قدِّ درازت است. ترسوی چکمه‌پوش.

ناصر این را با تمام وجودش گفت. فهمیدم از حرف من بدش آمده بود. انگار که خودش جوجه بود و یا جوجه، دوست صمیمی‌اش بود!

به راه افتادم. لاک‌پشت‌های کوچک و بزرگ را دیدم که روی شن‌ها راه‌شان را به سمت دریا باز می‌کردند.

- برویم؟

در جوابم داد زد: «ترسو! ترسیدی؟»

روی تپه ایستادم. جزیره از آن بالا زیباتر به چشم می‌آمد. پرنده‌ها هر جا که می‌خواستند، می‌نشستند؛ بین نخل‌ها، بوته‌ها و تپه‌ها. دسته‌ای دلفین دور از ساحل، آب‌بازی می‌کردند.

ناصر جوجه را در لانه‌ای که بین بوته‌ای بود، گذاشت. بدون این‌که نگاهم کند، گفت: «برویم.»

به حرفش گوش ندادم. به سمت دیگر رفتم. دستم را دور تنه‌ی نخلی حلقه کردم. خواستم از بالای نخل دورترها را بهتر ببینم. زبری تنه‌ی نخل کف دستم را قلقلک داد. ناصر از پشت سرم داد زد: «بیا کنار.»

به حرفش گوش ندادم. نمی‌خواستم فکر کند وابسته به او هستم. پاهایم را بیش‌تر به تنه‌ی درخت فشار دادم. هنوز یک سانتی‌متر هم بالا نرفته بودم که ناصر یک پایم را گرفت: «باز دیوانه‌بازی‌ات گل کرد.»

پایم را تکان داد. می‌خواستم پایم را از حلقه‌ی دستانش خارج کنم. ناصر به یک‌باره پشت کمرم را گرفت: «م... مار... بیا...»

حرفش را باور نکردم. از وقتی آمده بودیم جزیره از بس ترسو بهم گفته بود، خسته شده بودم.

خواستم خودم را از دستش خلاص کنم، که چشمم به پوست رنگارنگی افتاد که دور تنه‌ی نخل چمبره زده بود. زبانم بند آمد. ناصر هنوز پایم را می‌کشید. دستانم را از تنه‌ی درخت رها کردم و روی زمین افتادم. پاهایم توان حرکت نداشت؛ اما ناصر مرا به زور بلند کرد و دنبال خودش به سمت ساحل می‌کشید تا زودتر سوار قایق شویم. افتان و خیزان راه رفتم. جایی را نمی‌دیدم. فقط همان پوست رنگارنگ و پولکی مار جلو چشمم بود.

CAPTCHA Image