نویسنده

دیشب موقع خواب از طرف شرکت با، بابا تماس گرفتند و بابا را احضار کردند. بابا بعد از این تلفن معما را طرح کرد: «قرار عمه‌رو چی‌کار کنم؟»

مامان سؤالش را دور زد و گفت: «می‌دونی که اون از بعد از اذان صبح منتظر می‌مونه. اگه نریم یا دیر بریم سراغش، کلی اعصابش خرد می‌شه.»

بابا که بچه را رو دست بلند کرده بود و به طرف اتاق خواب می‌برد، گفت: «پس باید چی‌کار کنیم؟»

مامان دست روی شانه‌هایم گذاشت و با لبخند گفت: «این پارسا رو خدا واسه چی بهمون داده! از حالا باید طرز رفتار با آدم‌های پیر رو یاد بگیره.»

طوری حرف می‌زد که انگار قرار بود تا چند وقت دیگر مدیر خانه‌ی سال‌مندان شوم!

رباب‌خانم را همه، حتی نوه‌هایش صدا می‌زدند «عمه»! برای همین نمی‌دانستم عمه‌ی واقعی کیست. همین‌قدر فهمیده بودم که بابا را بزرگ کرده و جای مادر بابا را دارد؛ برای همین خیلی به هم علاقه داشتند.

راستش از اول موافق آمدن عمه نبودم؛ اما بابا و مامان هر دو اصرار داشتند دعوتش کنند تا خانه‌ی جدیدمان را ببیند.

قبل از خواب خیلی فکر کردم تا راه چاره‌ای پیدا کنم؛ ولی فقط می‌شد تابلو توقف مطلقاً ممنوع جلوش نصب کرد.

وقتی رفتم دنبالش، در باز بود و یک لنگه دمپایی لای در. در را که هُل دادم به سختی جلو رفت. یک آجر گذاشته بود پشت در. دستگیرم شد برای قراری که باهاش داشتیم این کارها را کرده. طبق پیش‌بینی مامان، بقچه‌اش را بسته بود و وسط اتاق منتظر نشسته بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «چرا بابا نیومد؟»

- بابا برایش کاری پیش اومد صبح زود رفت شرکت.

عمه‌خانم تا این را شنید بغض کرد و گفت: «تا خودش نیاد از جام تکون نمی‌خورم.»

گفتم: «هر طور صلاح می‌دونی.»

بهتر از این نمی‌شد. راهم را کج کردم که برگردم، با دست‌پاچگی صدایم زد و گفت: «ابوالفضل! برو بیلچه رو بیار.»

نگاه کردم به دور و بر باغچه. چنین وسیله‌ای نبود. با این حال رفتم جلوتر، و دَمِ باغچه را با دقت نگاه کردم. چشمم افتاد داخل سطل زباله. رادیوش را انداخته بود دور. داد کشید: «اون‌جا چی‌کار داری؟ بیلچه توی اون اتاقه.»

به جایی که اشاره می‌کرد، نگاه کردم. داشت اتاق سوم را نشان می‌داد.

پرسیدم: «چرا رادیو رو انداختی دور؟»

- آخه مثل زن همسایه، طومار مغزی گرفته، دیگه حرف نمی‌زنه.

رفتم سراغ کمد فلزی کنار اتاق اول. گوشه‌ی یکی از طبقه‌ها دو تا باطری دست‌نخورده بود. باطری‌ها را برداشتم و در عرض سه‌سوت راهش انداختم. تا صدایش را شنید ذوق‌کنان گفت: «داره می‌خونه، داره می‌خونه! چی‌کارش کردی؟»

همین‌طور که به طرف اتاق آخری می‌رفتم، گفتم: «شیمی‌درمانی.»

با غصه گفت: «زن همسایه رو هم شیمیایی می‌کنن، ولی از زبون افتاده.»

وقتی رفتیم بیرون اول تا در باز بود، کلید را داخل قفل چرخاند؛ یک بار به راست، و بار دیگر به چپ. بار دوم وقتی دید زبانه خارج شد، زیرلب گفت: «پس از چپ قفل می‌شه.»

بعد در را بست و آن را قفل کرد. چندبار محکم در را هل داد. کلید را گذاشت داخل کیف پولش و زیپش را کشید. خواست درِ کیف را باز کند و ببیند کلید هست یا نه. این‌جا را کوتاه نیامدم و گفتم: «عمه، کلید را گذاشتی!» کیف را گرفتم و جا دادم کنار بقچه‌اش.

هنوز چند متری از خانه دور نشده بودیم که برگشت پشت سرش و درِ خانه را نگاه کرد. جلوتر که رفتیم گفت: «برگردیم ببینم درِ خونه را قفل کردم یا نه!»

محل نگذاشتم. هولکی گفت: «اگه در باز مونده باشه، دزد میاد زندگی‌مو بار می‌کنه می‌بره.»

باز به رو نیاوردم. دوباره که التماس کرد، گفتم: «خیالت راحت باشه. در رو بستی.» و توی دلم گفتم: «دزد اگر چیز دستش باشد، برایت می‌گذارد و درمی‌رود.»

بعد، هر چند ثانیه یک‌بار صدا می‌زد: «ابوالفضل! کجایی عمه؟» و من مجبور می‌شدم تأکید کنم پشت سرش هستم؛ اما تا رو برنمی‌گرداند و من را نمی‌دید خاطرش جمع نمی‌شد.

بالأخره طاقتم تمام شد و گفتم: «اسم من پارساست.»

گفت: «باشه پسره، حالا خوب شد.»

بابا قول داده بود اگر عمه را تحمل کنم، برایم یک پلی‌استیشن بخرد. برای محروم نماندن از هدیه‌ی بابا ساکت ماندم.

کمی تندش کردم زودتر برسیم و جانم خلاص شود؛ اما بدتر، ابوالفضل ابوالفضل کردنش رفت هوا که الآن می‌خورم زمین و رو دست بابات می‌مانم. خلاصه بعد از کلی جیغ و هوار رسیدیم به سخت‌ترین قسمت ماجرا.

- نکنه منو می‌خوای با آسان‌بر ببری؟ نه عمه، این پاها هنوز کار می‌کنن. از اون گذشته، من باید راه برم تا پاهام خشک نشه.

- یعنی می‌خواین پنج طبقه با پله برین بالا؟

دست به سینه تکیه زدم به دیوار. بعد از بالا رفتن از چند پله رضایت داد به آسانسور.

تا بالا یک‌بند ابوالفضل ابوالفضل کرد. دست آخر یک‌مرتبه نگاهش توی آینه افتاد به خودش و جیغ کشید.

- ببین عمه، یه پیرزن دیگه رو هم دارن می‌برن بالا!

داخل ایستگاه نفس راحتی کشید و گفت: «نجات پیدا کردم. چه‌قدر ترسناک بود. انگار گذاشته بودنم توی تابوت!»

مادر تا صدای عمه را شنید، در را باز کرد.

- نونوار شدین، مبارک عصاتون باشه!

- اینو نوه‌ام از خارجه داده.

- کجا رفته حالا؟

- نمی‌دونم کدوم خارجه.

- حتماً پیش داداشش آمریکا.

- نه اسمش... یادم افتاد، مملکت نوشابه.

- آهان، متوجه شدم، کشور کانادا.

رفتم توی اتاقم و بعد از یک دل سیر خندیدن به حرف‌ها و کارهای عمه، کیف سی‌دی‌ام را آوردم. هنوز به انتخاب نرسیده بودم که باز صدایش درآمد.

- من نذر کرده بودم اگه بابات یه خونه‌ی شیک و امروزی بخره این دعا رو بخونم. حالا بیا بخون تا نذرم ادا بشه.

خواستم بگویم شما نذر کردید نه من، ولی دم نزدم. می‌ترسیدم حرفی از دهنم دربرود و عمه شاکی شود و بابا با قیافه‌ی حق به جانب بگوید: «پارساخان، داشتیم؟»

کتاب دعا را گرفتم و خوب بررسی کردم. 200 صفحه بود. در عوض کلمه‌هایش درشت چاپ شده بود. به خودم گفتم: «هر چه باداباد! بالأخره نابرده رنج پلی‌استیشن حاصل نمی‌شود.»

اولش بد نبود؛ ولی بعد هر چه خسته‌تر می‌شدم پیشرفتم کندتر می‌شد. چند بار خواستم از مامان کمک بگیرم؛ ولی مامان سفارش کرده بود عمه را سرگرم کنم تا او به کارهایش برسد؛ به‌خصوص که حالا خواهر کوچک‌ترم که تنها دو سال داشت بیدار شده بود و باید به او هم می‌رسید.

عمه اصلاً فکر نمی‌کرد من نباید اول صبحی همه‌ی انرژی‌ام را صرف کنم. هر جا گیر می‌کردم فوری کمی شیرموز با یک تکه بیسکویت ملچ‌ملوچ می‌خورد و منِ مفلوک باید آن همه نَفَس می‌زدم.

بالأخره بعد از دو ساعت موفق شدم دعا را تمام کنم. ماهیچه‌های حلقم درد گرفته بود. زبانم مثل یک تکه اسکاچ زِبر و خشک شده بود. یک قوطی آبمیوه از یخچال برداشتم و رفتم به اتاقم. نی را گذاشتم روی زبانم و مایع را کشیدم بالا. هنوز چند قطره بیش‌تر از حلقم پایین نرفته بود که دوباره عمه صدایم کرد. بعد از چند بار صدا کردن، درِ اتاقم را باز کردم.

- بیا شماره‌ی تلفن باباتو بده می‌خوام با بچه‌ام حرف بزنم.

مامان دم آشپزخانه ایستاده بود و با چشم و ابرو اشاره می‌کرد: «برو دیگه.»

تلفن را از روی میز گذاشته بود پایین، جلوش. شماره‌ی بابا را درشت و خوانا نوشتم روی یک تکه کاغذ.

- چه‌قدر این شماره‌ی بابات نقطه داره.

انگشت‌های دراز و استخوانی‌اش را فشار می‌داد روی دکمه‌های تلفن: «یه دونه نقطه یه دونه نُه!» کم مانده بود کره‌ی چشمم بیفتد بیرون.

گوشی را داد دستم و گفت: «ببین چی می‌گه؟» صدایی می‌گفت: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش می‌باشد.»

گوشی را از دستم قاپید و گفت: «خانوم، بذار با پسرم حرف بزنم. محل کارش رو هم گرفتم اجازه ندادی.» بعد سرش را بالا کرد و نالید: «ای خدا! چی‌کار کنم؟»

خواستم بگویم این صدا زنده نیست، این دو تا هم یکی نیستند؛ اما به خاطر بابا نه، به خاطر پلی‌استیشن نگفتم.

عمه را به حال خودش رها کردم و در رفتم. خوش‌بختانه بابا از راه رسید و راحت شدم.

ظهر، تا عمه رفت وضو بگیرد، رفتم داخل آشپزخانه تا سرکی به غذا بکشم. توی قابلمه‌ی اول آبگوشت بُزباش بود.

پایم را زمین زدم و گفتم: «من از این‌ها نمی‌خورم.»

مامان دست روی بینی‌اش گذاشت و گفت: «هیس! غذای شما جداست.» بلافاصله سفره را داد دستم. سفره را که پهن می‌کردم، بابا یواشکی درِ گوشم گفت: «یه وقت نگی دوست داری سر میز غذا بخوری. آفرین پسر خوب!» بعد بابا و مامان با کمک هم سفره را چیدند.

موقع ناهار، عمه نگاهی به سفره انداخت. بطری دوغ را از سر سفره برداشت، داد دست بابا و گفت: «دوغ مصنوعی، ارزونی خودت.»

دیگر داشت شورش را درمی‌آورد. این دفعه هم که به قول خودش ناهارش را سواره ندادیم به این گیر داد.

بابا با عجله به طرف آشپزخانه رفت و خیلی زود با یک لیوان دوغ دست‌ساز برگشت. عمه به من که بشقاب را گرفته بودم دستم و با اشتهای تمام اسپاگتی می‌خوردم، اشاره کرد و گفت: «می‌بینی عمه‌جون، بچه‌های حالا خوراکی‌های تند و پرادویه دوست دارن.» حرف‌های عمه مثل یک نوار در ضبط صوت مغزم جلو می‌رفت. چشم‌هایم را بسته بودم و کلمه به کلمه‌اش را از پیش می‌گفتم: «ما قدیمی‌ها گوشت و آبگوشت، اینا سوسیس و کالباس، ما هفت مغز، اینا چیپس و پفک، نسل ما...»

یک‌مرتبه مادرم با آرنجش زد به دستم. فوری چشم‌هایم را باز کردم؛ دیدم مامان با ناراحتی به عمه اشاره می‌کند و عمه هم به من چشم‌غره می‌رود. تازه متوجه شدم یک رشته نخ ماکارونی مثل سبیل سامورایی‌ها از دو طرف دهنم آویزان شده. عمه این سوتی من را روی هوا زد و با خشم گفت: «از همه بدتر بچه‌های الآن آداب خوردن رو نمی‌دونند»، بعد با صدای کشیده و شبه‌جیغی ادامه داد: «آقام خدابیامرز می‌گفت غذاخوردن ده‌- دوازده‌تایی ادب داره.» و شروع کرد به سخنرانی. ظاهراً آقاش از ادب اصلی غافل مانده بود که موقع غذاخوردن نباید حرف زد! خواستم این را به رویش بیاورم؛ ولی باز قول بابا دهانم را قفل کرد.

بعد از ظهر، از روی ناچاری زدم بیرون. از این کوچه به آن کوچه می‌رفتم و فرعی‌های خلوت و چهارراه‌های کوچک را یکی بعد از دیگری پشت‌سر می‌گذاشتم. هوا داغ بود و آفتاب، سوزان. سایه‌ی پربرگ درخت‌ها هم تا حدی جلو آتش‌باری خورشید را می‌گرفتند؛ اما من تا توانستم وقت‌کشی کردم. تقریباً جایی در آن حوالی نبود که از زیر اسکیت‌هایم رد نشده باشد.

مدتی بعد، خسته و عرق‌ریزان برگشتم خانه. عمه هنوز نرفته بود. یک‌راست رفتم به اتاقم. آرزو می‌کردم عمه هر چه زودتر بار و بندلیش را ببندد و برود و من از شرّ ایرادها و حرف‌های عوضی‌اش راحت شوم. همیشه همین‌طور بود. هر وقت می‌آمد مهمانی لحظه‌ها کِش می‌آمدند. دقیقه‌ها می‌شدند ساعت، و ساعت‌ها به اندازه‌ی روز می‌گشتند.

بالأخره لحظه‌ی شیرین خداحافظی از راه رسید! بابا جثه‌ی کوچک و لاغر عمه را کول گرفت و از راه‌پله‌ها پایین برد تا در محوطه‌ی آسانسور وحشت نکند.

خودم را فوری رساندم پایین و کمک کردم تا بابا ویلچر را روی باربند محکم ببندد.

البته پلی‌استیشن خودش کم چیزی نبود؛ ولی کاش عمه‌رباب مثل مادربزرگم بقچه‌اش را باز می‌کرد و هدیه‌ای دستم می‌داد.

ماشین از عقب رفت توی کوچه. همین‌طور که برای عمه دست تکان می‌دادم از مغزم گذشت: «چی می‌شد این عمه‌ای که نمی‌دانم کیست و از کجا سرک کشیده توی زندگی‌مان، نبود؟»

چند روز بعد باید سی‌دی‌هایی را که از دوستم قرض گرفته بودم، پس می‌دادم.

ظهر که از آکادمی برمی‌گشتم، امانتی‌های دوستم را به او برگرداندم. خانه‌ی عمه‌خانم دو کوچه با خانه‌ی دوستم فاصله داشت. یک‌مرتبه شیطان رفت توی جلدم و وسوسه شدم سری به خانه‌ی عمه‌خانم بزنم. عمه‌خانم معمولاً صندلی‌اش را می‌گذاشت دم در و روی آن می‌نشست. برای این که یک وقت بهم پیله نکند، تصمیم گرفتم از دور، اوضاع را زیر نظر بگیرم.

کمی مانده به آن‌جا از پشت قوز دیوار خانه‌ای سرک کشیدم. درِ خانه‌ی عمه باز بود. هیچ رفت و آمدی نبود.

بعد از مدتی انتظار دلم را به دریا زدم و رفتم جلوتر. از داخل خانه صدای گریه و ناله می‌آمد. دوچرخه را به علمک گاز زنجیر کردم و رفتم داخل.

سکته‌ی قلبی؟ C.C.U ؟ جلوتر رفتم و چشم گذاشتم به شیشه‌ها. هر لنگه جورابش یک طرف اتاق افتاده بود. اگر طوری‌اش نشده پس چرا همه گریه می‌کنند؟ اشک‌های خودم هُری ریخت پایین. هرگز باورم نمی‌شد اگر روزی برای رباب‌خانم اتفاق بیفتد، این‌قدر ناراحت شوم.

همان‌طور که زار می‌زدم، سوار دوچرخه شدم و رفتم سمت خانه‌ی‌مان. وقتی رسیدم، آسانسور کار نمی‌کرد. پله‌ها را دو تا یکی رفتم بالا. پیش از وارد شدن، اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم. در را که باز کردم، مامان بچه به بغل آمد جلوم و خیره‌خیره نگاهم کرد.

- عمه‌خانم طوریش شده؟

- نه، صبحی قلبش درد گرفته بود، بابات بردش بیمارستان.

مدت کوتاهی که گذشت، بابا تلفن کرد. بعد از سلام فوری پرسیدم: «چه بلایی سر عمه اومده؟»

- هیچی قلبش مشکل پیدا کرده، چند روزی باید بستری باشه. برو دعا کن تا حالش خوب بشه و زودتر برگرده خونه.

تا شب دمغ بودم. مرتب خودم را سرزنش می‌کردم که چرا به حرف‌ها و کارهایش ایراد می‌گرفتم.

بیش‌تر از هر وقت دیگری صدای مادرم در سرم می‌پیچید که ما هم که پیر بشیم از نسل جدید فاصله می‌گیریم و با آن‌ها سازگاری نداریم.

شب وقتی تنها شدم، دوزانو نشستم روی تختخوابم. تقصیر خودت است. مگر نمی‌خواستی عمه دیگر نباشد. حالا این اتفاق ممکن است بیفتد. به بخت بد خودم نفرین می‌فرستادم که از میان این همه دعا این یکی قبول شد.

راستی اگر عمه از بین ما می‌رفت، کی شادی و مهربانی را با خودش به خانه‌ی‌مان می‌آورد؟ با آمدن کی بابا خوش‌حال و دلگرم می‌شد؟

با این فکرها که هر کدام‌شان از گوشه‌ای به کله‌ام چکش می‌زدند، اشک‌هایم پایین می‌چکید و روی ملافه‌ی سفید پهن می‌شد. از صورت، خودم را انداختم روی تشک: «خدایا! قول می‌دهم اگر عمه‌خانم را دوباره به زندگی برگردانی، به یک بازی کامپیوتری با گرافیک بالا مهمانش کنم!» و در حالی که گریه می‌کردم خوابم برد.

دو‌- سه روز بعد تلفن زنگ خورد. بابا جواب داد و بعد از کمی صحبت با لبخند بهمان گفت: «مژده! خطر برطرف شده. تا چند روز دیگه عمه مرخص می‌شه.»

از خوش‌حالی پریدم هوا و گفتم: «آخ‌جون، دنیای منهای عمه‌خانم صفا نداره!»

CAPTCHA Image