شعر/ گنبد طلا- شعر تابستان- بزرگی!- حسرت- شبیه یک گل قشنگ


گنبد طلا

1

باد

دور گنبد طلا

تاب می‌خورد

مثل من

- و هر چه زائر است‌-

تشنه می‌شود

توی صحن انقلاب

آب می‌خورد

2

دور گنبد طلا

یک کبوتر سفید

گرم چرخ خوردن است

بال‌های او

رنگ چادرِ نمازِ مادر من است

حامد محقق

 

شعر تابستان

پشت یک وانت بار

می‌نشینم خوش‌حال

می‌فروشم هر روز

سیب و انجیر و خیار

          **

توی این فصل قشنگ

کار من شاگردیست

در کنار بابا

دل من تنها نیست

          **

من و بابا حالا

دوست و همکاریم

توی این فصل قشنگ

کار خوبی داریم

مرضیه تاجری

 

بزرگی!

من بزرگ می‌شوم، دانه‌ی بلوط گفت

اما همه خندیدند:

پاک عقلت رو از دست داده‌ای!

من بزرگ می‌شوم، جوانه‌ی کوچک می‌دانست

اما همه مسخره‌اش کردند:

چی! توی کوچولو؟

 من بزرگ می‌شوم، نهال سبز گفت

اما همه طعنه زدند:

تو اصلاً به چشم نمی‌آیی!

من بزرگ می‌شوم، درخت جوان گفت

همه پچ پچ کردند

می‌بینیم، می‌بینیم!

حالا من بزرگ شده‌ام، درخت بلند و تنومند بلوط گفت

و همه‌ی درخت‌ها تأیید کردند

تو بزرگ همه‌ی مایی!

شاعر: پل‌کینگ

مترجم: فریبا دیندار

 

حسرت

کودک به مرد خیره شد و گفت:

«آقا سلام! گل بخرید

گل‌های سرخ، زرد و سفید»

مرد از شکاف عینک دودی نگاه کرد

دستش به سوی غنچه‌ی گل‌ها دراز شد

چشمان کودک از سر شادی

خندید و باز شد

اما،

چراغ قرمز توی چهارراه

یک‌دفعه

رنگش بهار شد!

یک لحظه قلب کوچک کودک

از غصه تار شد

ماشین‌های خسته و بی‌حال پشت مرد

هی بوق می‌زدند

هی بوق پشت بوق

با چهره‌های سرد

راننده گیج و مات

چشمش به سوی دنده و گاز و پدال رفت

ماشین پر از شتاب شد و بی‌خیال رفت

کودک

با چشم‌های خود

دنبال آن دوید

در دست باز او، دو سه غنچه شکسته بود

در چشم بسته‌اش

یک آه خسته بود.

داوود لطف‌الله

 

شبیه یک گل قشنگ

مادرم برای‌تان نوشته بود،

 حال من دوباره بد شده؟

درد‌های من،

 بیش‌تر- هزار عدد- شده؟

               *

نامه‌های نانوشته‌ام کجاست؟

مطمئن شدم که خوانده‌اید!

چون که‌- از عمیق آبی شفا-

قطره‌ای به من چشانده‌اید!

               *

حال... حال من،

مثل لذت پرنده‌ای‌- که از قفس رها شود- شده!

یا که نه! شبیه یک گل قشنگ

در دقیقه‌ی «90» شده

الهه تاجیک‌زاده

CAPTCHA Image