شعر/ دیگر در کوچه بازی نمی‌کنم- نامه‌ی پیله - آرزوی بابا


دیگر در کوچه بازی نمی‌کنم

کهنه شد

کوچک شد

و پاره شد پیراهنی که می‌پوشیدم

و در کوچه بازی می‌کردم

حالا

پیراهنی تازه خریده‌ام

بزرگ‌تر و زیباتر

امّا دیگر در کوچه بازی نمی‌کنم

مصطفی رحماندوست

 

نامه‌ی پیله

من نام تو را می‌شنوم

از نفس صبح

از زمزمه‌ی شرشر باران

از رویش هر برگ در آغوش درختان

تو باخبری

از دل هر ذره‌ی کوچک

از باطن هر سنگ

از قعر زمین تا دل خورشید

از نامه‌ی سربسته‌ی هر پیله که آویخته بر بید.

مریم زرنشان

 

آرزوی بابا

فصلِ تابستان کنار کوچه بابا

می‌فروشد توی وانت هندوانه

صبحِ زود از خانه بیرون می‌رود او

آخرِ شب خسته می‌آید به خانه

                 ***

می‌کند با این‌که خیلی کار اما

مزد او ناچیز و جیبش باز خالی‌ست

هر چه می‌کوشد برای کار بهتر

کار دیگر هم برایش غیر از این نیست

                 ***

دیشب آمد خانه با یک هندوانه

داخلش بود آبدار و سرخ و شیرین

ما همه خوردیم، از آن غیر بابا

چون که او یک گوشه ساکت بود و غمگین

                 ***

تا که خوابیدیم من در خواب دیدم

تویِ یک دکان ، نشسته شاد بابا

دور آن پر بود از انواع میوه

مال بابا بود آن دکانِ زیبا

زهرا وثوقی

CAPTCHA Image