نویسنده

نویسنده: جان هوریا وی هیموگو از کشور گینه‌ی نو

مترجم: رفیع افتخار

دوران کودکی من در دهکده‌ی «لیناپالا» گذشت. دهکده‌ی ما کوچک و کم‌جمعیت بود؛ اما ما همیشه خوش‌حال بودیم و اغلب جشن داشتیم.

ما دشمنی‌های طایفه‌ای نداشتیم و قحطی، چیز ناشناخته‌ای بود. خورشید همیشه می‌تابید؛ ولی نورش زیاد داغ نبود. باران بیش‌تر وقت‌ها می‌بارید؛ اما سنگین یا کم نمی‌شد. ما بچه‌ها باغچه‌هایی پر از سبزی داشتیم. هر کدام از ما حیوانی اهلی داشت. دخترها همیشه بهترین باغچه‌ها را درست می‌کردند؛ در حالی که بهترین حیوانات اهلی را پسرها داشتند؛ به جز «مالینی» که یک طوطی کاکل‌سفید دست‌آموز داشت. طوطی او به اندازه‌ی دخترها پرسر و صدا بود.

طوطیِ مالینی هنگام بازی، با ما بازی می‌کرد و هنگامی که می‌خندیدیم، می‌خندید.

میناب یک طوطی داشت که زیاد اجتماعی نبود و بی‌رنگ و خیلی بی‌مزه بود. من یک شترمرغ داشتم؛ اما پدرم اصرار می‌کرد آن را به جنگل برگردانم؛ زیرا با سگ‌های دهکده می‌جنگید. همچنین بچه‌های دهکده را دنبال می‌کرد. پدر و مادرها می‌گفتند حیوان من خطرناک‌تر از آن است که بشود آن را در دهکده نگه داشت.

شترمرغ من بارها رفت و به دهکده برگشت؛ اما پس از مدتی هرگز دیگر برنگشت. بعضی گفتند او را در جنگل دیده‌اند؛ اما عده‌ای دیگر گفتند اهالی شترمرغ را کشته‌اند. من خیلی غمگین شدم؛ زیرا از زمانی که جوجه بود، به او انس گرفته بودم. او را داخل کیسه‌ام این طرف و آن طرف می‌بردم. وقتی بزرگ شد بر پشتش سوار می‌شدم. یادم نمی‌آید چندبار از پشتش به زمین افتادم. در جنگل همراه خوبی بود؛ فقط بیش از حد سر و صدا داشت.

بعدها من و میناب در مدرسه ثبت‌نام کردیم و مجبور شدیم هر روز پای پیاده سه کیلومتر راه مدرسه را برویم. معلم با کسانی که دیر به مدرسه می‌رسیدند با خشونت رفتار می‌کرد و ما همیشه به فرار فکر می‌کردیم؛ اما هرگز این کار را نکردیم؛ زیرا می‌ترسیدیم ما را بگیرند و به مدرسه برگردانند.

هنگامی که پدر مارک، موتورسیکلت خرید، زندگی پر از تفریح و سرگرمی شد. این اولین موتورسیکلتی بود که ما می‌دیدیم. بعدازظهر هر جمعه پدر مارک به ایستگاه دولتی، که شش کیلومتر دورتر از دهکده بود، می‌آمد؛ بنابراین هر بعدازظهر جمعه، میناب و من در انتظار پدر مارک بودیم. وقتی برمی‌گشت از او می‌خواستیم سوارمان کند. میناب روی مخزن سوخت و من عقب می‌نشستم. ما از او نمی‌خواستیم در جاده‌ای که به دهکده منتهی می‌شد توقف کند. در عوض همه‌ی راه ایستگاه دولتی را می‌رفتیم. سپس سه کیلومتر را با پای پیاده به دهکده‌ی‌مان برمی‌گشتیم.

همه به حال ما غبطه می‌خوردند؛ زیرا در تمام آن ناحیه تنها ما بودیم که عنوان موتورسوار را یدک می‌کشیدیم. بچه‌ها از ما می‌پرسیدند وقتی سوار موتور می‌شوید چه احساسی دارید. ما برای پاسخ به آن‌ها ابتدا هدیه طلب می‌کردیم و بعد از این که خوردنی‌ها را می‌گرفتیم، می‌گفتیم آدم چنان از سواری لذت می‌برد که از شادی قلبش می‌خواهد بیرون بپرد و اضافه می‌کردیم که ما تنها کسانی هستیم که در موتورسواری مهارت داریم و آن‌ها به اندازه‌ی کافی قوی نیستند؛ و اگر سوار موتور بشوند زمین می‌خورند. ما می‌گفتیم پدر مارک آن‌ها را نمی‌شناسد. او فقط میناب و من را می‌شناسد؛ زیرا ما قهرمان هستیم.

عده‌ای از بچه‌ها سعی می‌کردند مثل ما باشند. آن‌ها از پدر مارک تقاضای سواری می‌کردند. وقتی پدر مارک درخواست آن‌ها را رد می‌کرد آن‌ها ناامید و سرخورده برمی‌گشتند؛ البته آن‌ها نمی‌دانستند زمانی که تقاضای سواری می‌کردند، پدر مارک جایی نمی‌رفت. فقط من و میناب می‌دانستیم چه زمانی تقاضای سواری کنیم. این حقه‌ی ما بود. ما ساعت‌ها منتظر می‌ماندیم تا او در حالی که کلاه ایمنی به سر داشت از ایستگاه برمی‌گشت.

«مایک»، پسر افسر انگلیسی گشت، دوچرخه‌ی کوچک زردی داشت. میناب و من خیلی دوست داشتیم سوارش شویم؛ اما آن موقع «مایک» دوست ما نبود و گذشته از این از مادرش می‌ترسیدیم.

یک روز شنبه، فکری به خاطرمان رسید. به جنگل رفتیم و چند شاخه گل ارکیده‌ی زیبا چیدیم و آن‌ها را برای خانم اُتز، یعنی مادر «مایک»، به عنوان هدیه بردیم. او خوش‌حال شد و مقداری پول به ما پیشنهاد کرد. ما پول را رد کردیم؛ ولی مقداری کیک را پذیرفتیم. از آن به بعد، هر وقت هوس خوردن کیک به سرمان می‌زد، چند شاخه گل ارکیده برای خانم اُتز می‌بردیم. ما دیگر با او خودمانی شده بودیم و مطمئن بودیم ما را با پسرش ببیند دنبال‌مان نمی‌کند؛ اما «مایک» هرگز به ما اجازه نمی‌داد سوار دوچرخه‌اش شویم.

یک روز طوطی میناب را به «مایک» نشان دادیم. او طوطی را خواست؛ اما ما گفتیم به شرطی طوطی را می‌دهیم که اجازه دهد سوار دوچرخه‌اش شویم. «مایک» پذیرفت؛ ولی گفت چون طوطی برای میناب است فقط او حق دارد سوار شود.

ما از پیشنهادش خوش‌حال نشدیم؛ اما چون آن‌طور که باید و شاید انگلیسی بلد نبودیم تا برایش توضیح بدهیم، فقط گفتیم: «بله.» و «مایک» همراه طوطی دور شد.

میناب سعی کرد دوچرخه را براند؛ اما زمین خورد. او دوباره و دوباره تلاش کرد؛ اما هر بار افتاد. ما دوچرخه را پشت خانه بردیم و من سعی کردم سوار شوم؛ اما من هم افتادم. ما تمام آن صبح را تلاش کردیم تا عاقبت موفق شدیم قبل از این‌که تعادل‌مان را از دست بدهیم چندمتری برانیم.

نوبت من بود و سوار دوچرخه بودم که «مایک» سر رسید. او میناب را سرزنش کرد و به من گفت: «گم شو!»

و با عصبانیت دوچرخه‌اش را برداشت و برگشت.

ما با ناراحتی به خانه رفتیم؛ زیرا از یک طرف نتوانسته بودیم دوچرخه‌سواری کنیم و از طرفی طوطی را از دست داده بودیم. وقتی به خانه رسیدیم، طوطی را دیدیم که به خانه برگشته و در محل همیشگی خود نشسته است. طوطی از دست «مایک» فرار کرده بود. خیلی خوش‌حال شدیم؛ زیرا همان‌طور که «مایک» دوچرخه‌اش را پس گرفت، طوطی هم برگشته بود.

در دهکده، ما سعی کردیم با چوب و طناب، موتورسیکلت و دوچرخه بسازیم؛ ولی وقتی سوار می‌شدیم، مدل ما، یا حرکت نمی‌کرد یا می‌شکست. دست آخر موفق به ساختن وسیله‌ای شدیم که نام آن را تراکتور گذاشتیم. تراکتور ما چهارچرخ چوبی بزرگ و میله‌های فولادی داشت. چرخ‌های عقب ثابت، اما چرخ‌های جلو با پاهای راننده حرکت می‌کرد. چارچوب اصلی آن فقط یک دسته‌ی بلند بود و یک صندلی که داخلش را با میخ کوبیده بودیم.

ما قطعه‌زمین شیبداری را در منطقه‌ای نزدیک دهکده انتخاب کرده بودیم که بالای آن می‌رفتیم. وقتی آن محل خیس و گل‌آلود نبود، با سرعت با هم مسابقه می‌دادیم. من و میناب لاف می‌زدیم که ماشین اختراعی ما حتی از موتورسیکلت پدر مارک هم تندتر می‌رود.

طولی نکشید ماشین ما محبوب بچه‌های دهکده شد و همه می‌خواستند سوار آن بشوند. آن‌ها فکر نمی‌کردند برای سواری باید آن را تا نوک سراشیبی حمل کنند. وقتی پسری از دهکده‌ی دیگر می‌پرسید آیا تراکتور ما موتور دارد، پسران دهکده‌ی‌مان پاسخ می‌دادند: «اگر موتور نداشته باشد، چگونه ممکن است حرکت کند؟»

سپس روزی تصمیم گرفتیم آن را پرواز دهیم؛ بنابراین پروانه‌ای چوبی برای آن ساختیم. پروانه چرخید؛ اما تراکتور هرگز پرواز نکرد. ما ماشین را در خانه‌ی‌مان نگه می‌داشتیم؛ اما هر وقت پسری می‌خواست سوار آن بشود، به او می‌دادیم. آن‌ها از ماشین‌سواری خیلی لذت می‌بردند و کم‌کم علاقه‌ی‌شان به کار و بازی‌های دیگر از بین رفت. بعد از مدتی پدر و مادرهای بچه‌ها به پدر من اعتراض کردند که بچه‌های‌شان به خاطر تراکتور در کارهای‌شان سربه‌هوا شده‌‌اند؛ بنابراین پدرم به ما گفت از دست تراکتور خلاص بشویم.

ما تراکتور را پشت درختی مخفی کردیم؛ اما پسری به نام «هیر» آن را پیدا کرد و وقتی سوارش بود، پدرش او را دید. «هیر» فرار کرد و پدرش تراکتور را خرد و قطعه قطعه کرد.

میناب و من خیلی عصبانی شدیم و «هیر» را کتک زدیم؛ اما «هیر» از خود عکس‌العملی نشان نداد؛ بنابراین ما او را بخشیدیم.

وسایل نقلیه‌ای که میناب و من دیده بودیم، تراکتور، موتورسیکلت و دوچرخه بودند. بیش‌تر وقت‌ها هواپیماهای کوچکی می‌دیدیم. به خصوص نوعی که دو پروانه در جلو و عقب خود داشتند و ما به آن «عقب- جلو» می‌گفتیم؛ زیرا فکر می‌کردیم پروانه‌ی عقب برای هل دادن است؛ در حالی که پروانه‌ی جلو برای کشیدن هواپیماست.

من و میناب خیلی دوست داشتیم سوار هواپیما بشویم. دوستیِ ما با یک خلبان ناممکن بود؛ زیرا آن‌ها هرگز زیاد شب را در دهکده نمی‌ماندند. آن‌ها فقط وقتی سخت مریض می‌شدیم و تنها راه، رساندن ما به بیمارستانی بزرگ بود یا در امتحانات نهایی که باید به دبیرستان‌های آن طرف کشور می‌رفتیم، ما را سوار می‌کردند؛ و به جز این چنان با سرعت از بالای سر ما می‌گذشتند که راهی برای سوار شدن به هواپیما وجود نداشت.

میناب بهترین دوست معلم ما بود، اگرچه دانش‌آموز زیاد زرنگی نبود. او می‌گفت یاد گرفته ‌چگونه شاگرد زرنگی شود و من حرف او را باور کردم؛ چون هیچ وقت دست از تلاش برنمی‌داشت. او می‌توانست بهتر از ما انگلیسی بخواند و صحبت کند؛ اما در درس حساب خیلی ضعیف بود.

او با انگشتان، جمع و تفریق می‌کرد؛ اما تا می‌خواست ضرب و تقسیم کند، اشتباه می‌کرد. او از این بابت غمگین بود؛ اما متوجه شد اگر از زبان خودمان استفاده کند، درس حساب خیلی آسان می‌شود. او اعداد انگلیسی را به کار می‌برد؛ ولی از قواعد زبان خودمان استفاده می‌کرد. به این ترتیب موفق شد و بعد راهش را به من یاد داد. به زودی من و او در درس حساب بهتر از دیگران شدیم، هر چند هرگز راهش را به کسی نگفتیم.

هرگاه دیگران از ما می‌پرسیدند چگونه همیشه بالاترین نمره را در حساب می‌گیریم، می‌گفتیم که همه‌ی قواعد را از حفظیم. قسمتی از این گفته حقیقت داشت؛ چرا که قواعد را به زبان خودمان به خاطر می‌سپردیم. زمانی که قواعد به زبان انگلیسی گفته می‌شد، به خاطر سپردنش مشکل‌تر می‌شد؛ زیرا ما در زبان انگلیسی مشکل داشتیم.

به‌جز من و میناب کسی در دهکده‌ی ما پیدا نمی‌شد که بتواند انگلیسی حرف بزند. ما هم چیز زیادی نمی‌دانستیم؛ اما تظاهر می‌کردیم می‌توانیم مثل بچه‌های انگلیسی‌زبان صحبت کنیم. بچه‌های دهکده فکر می‌کردند ما بهترین هستیم و به ما احترام می‌گذاشتند؛ اما ما نمی‌خواستیم با دیگران تفاوت داشته باشیم؛ بنابراین هرگز در خانه انگلیسی صحبت نمی‌کردیم.

روزی مردی با اونیفورم سیاه به دهکده‌ی ما آمد. او شبیه یک صاحبْ‌منصب خیلی مهم دولتی بود و فقط بزرگ‌ترها با او حرف می‌زدند.

بعدها ما شنیدیم که اسمش «مینالو»ست و مدت‌ها قبل به همراه سفیدها از دهکده رفته است. آن‌ها گفتند او تنها فرد دهکده‌ی ماست که مدت‌ها با سفیدها بوده و تأکید می‌کردند آدم مشهوری در کشور سفیدپوستان است.

روز بعد به افتخار «مینالو» جشنی برپا کردیم و بزرگ‌ترها از او ستایش کردند. «مینالو» مثل پادشاهی نشسته بود، سر تکان می‌داد و لبخند می‌زد. من و میناب فکر می‌کردیم واقعاً باید شخص مهمی باشد.

«مینالو» برخاست و به همه گفت با سفیدها صحبت خواهد کرد و از آن‌ها خواهد خواست تا درمانگاهی در دهکده‌ی ما بسازند. در حالی که بزرگ‌ترها با تعجب پچ‌وپچ می‌کردند، من و میناب زخم‌ها و کبودی‌هایی را که  در بدن‌مان داشتیم، می‌شمردیم.

«مینالو» گفت برایش این امکان وجود دارد که همه‌چیز به دهکده بیاورد. او گفت: «درمانگاه که چیز کوچکی است، دارو هم از راه استرالیا با هواپیما خواهد آمد.»

دو روز بعد «مینالو» رفت. من و میناب تا قرارگاه دولتی او را تعقیب کردیم. «مینالو» مستقیم داخل دفتر آقای اتز شد. سلام نظامی داد، نشست و مشغول حرف زدن شدند. ما دقایقی آن‌ها را تماشا کردیم و سپس دور شدیم. چند تا از بچه‌های پلیس‌ها با سگ‌های‌شان آمدند و به ما گفتند دور شویم. یکی از آن‌ها خواست با لگد مرا بزند؛ ولی قوزک پایش پیچ خورد و به زمین افتاد. او به سگش دستور داد مرا تعقیب کند. ما از درختی بالا رفتیم و سگ نتوانست ما را بگیرد. آن‌ها به ما گفتند: «بی‌سروپاها!» و به طرف‌مان سنگ پرتاب کردند؛ ولی سنگ‌ها به ما نخورد. آن‌ها لباس‌های خوبی به تن داشتند و چاق و تندرست بودند؛ ولی زور نداشتند. شاخه‌ای شکست و میناب پایین افتاد. سگ سعی کرد او را بگیرد؛ اما او با چوبی سگ را زد. سگ هم ترسید و فرار کرد. من پایین پریدم و در حالی که پلیسی دنبال‌مان کرده بود و داد می‌زد، فرار کردیم. او نتوانست ما را بگیرد و ما سالم به دهکده رسیدیم؛ اما از آن به بعد هرگز تنهایی به قرارگاه نرفتیم.

بعدها شنیدیم «مینالو» به بخش دیگری از کشور رفته است. دیگران گفتند او به استرالیا رفته تا برای درمانگاه پیشنهاد شده‌ی ما دارو بیاورد.

پدر و مادرها ما را سرزنش می‌کردند و می‌گفتند: «شما هر گز نمی‌توانید مثل «مینالو» آدم مهمی بشوید.» یا می‌گفتند: «یک پسر باید این‌طور و آن طور کند تا وقتی بزرگ شد مثل «مینالو» شود.»

از «مینالو» مثل یک قهرمان یاد می‌شد. ما همه او را ستایش می‌کردیم. روزی برانکاردی با چهار پلیس به دهکده‌ی ما آورده شد. «مینالو» روی برانکارد دراز کشیده بود. آن‌جا هیچ دارویی نبود تا نجاتش دهیم. ما می‌دیدیم او دارد از دست می‌رود.

به یکباره «مینالو»ی مترجم و مشهور سرازیر قبر شد. ما مردم دهکده‌ی «لیناپالا» برایش اشک ریختیم. برای او که بزرگ بود و ما برایش احترام قائل بودیم؛ چون می‌خواست ما را به دنیای سفیدها ارتباط دهد.

با راهنمایی «لنو»ی جادوگر، «مینالو» را در اونیفورم سیاه مترجمی دفن کردیم. «لنو» اضافه کرد این یک رسم سفیدپوستی بوده و سفیدپوستان هم از مرگ «مینالو» غمگین‌اند.

چند روز بعد ما مراسم جشن تدفین همیشگی خود را برگزار کردیم. هر چیزی را که متعلق به «مینالو» بود داخل خاک کردیم و تصمیم گرفتیم از زن و بچه‌هایش نگهداری کنیم.

غروب همان روز، طوفانی سهمگین دهکده را در هم کوبید و دو روز باران بارید.

بزرگ‌ترها پیش «لنو»ی جادوگر رفتند و دلیل چنین اتفاق ناگواری را پرسیدند. «لنو» به آن‌ها گفت بعد از دیدن غار «کوباپو»، جایی که می‌تواند با روح نیاکان‌مان حرف بزند، پاسخ خواهد داد.

در غروب سومین روز بعد از جشن تدفین، از همه خواسته شد به محل «لنو» بروند.

ما بچه‌ها اولین کسانی بودیم که به آن‌جا رسیدیم. «لنو» با صورتی رنجور با پنج تن از بزرگ‌ترها به گفت‌و‌گویی جدی مشغول شد. آن‌ها به ما گفتند زیاد نزدیک نشویم؛ زیرا بچه‌ها اجازه ندارند از دنیای ارواح سر دربیاورند.

وقتی همه جمع شده بودند، «لنو» به ما گفت طوفان از سوی «مینالو» فرستاده شده است. او با صدایی گرفته و لحنی آهسته اضافه کرد که هنوز «مینالو» به دنیای ارواح وارد نشده است. او گفت آن‌ها همدیگر را در غار «کوباپو» که دروازه‌ی دنیای ارواح است، ملاقات کرده و «مینالو» سفارش‌های لازم را دریافت کرده است. او گفت چهار روز طول خواهد کشید تا «مینالو» به خانه‌ی نیاکان‌مان برسد.

در طی چهار روز آینده به ما بچه‌ها دستور داده شد از مرز دهکده دور نشویم. زن‌ها حق نداشتند به سر مار نگاه کنند و به مردها گفته شد چیز لطیف را لمس نکنند. در غروب پنجمین روز، ما همه در حال رفتن به غار «کوباپو» و شنیدن کلمات و دستورهای «مینالو» بودیم.

همه‌ی اهالی حداقل چیزهایی درباره‌ی هدایای ارواح و نیاکان شنیده بودند. من بیش‌تر از دیگران در تب‌وتاب بودم؛ زیرا در رؤیای دوچرخه‌ها بودم.

فکرم را با میناب در میان گذاشتم. او گفت سنگی جادویی خواهد خواست که خیلی‌خیلی زرنگش کند؛ اما خواهر کوچکش گفت عروسکی خواهد خواست. وقتی برای دست انداختنش گفتیم «مینالو» دختربچه‌ها را با خودش خواهد برد، گریه‌اش به هوا بلند شد. خواهر میناب به طرف مادرش که در خانه بود می‌دوید، در حالی که ما در جهت مخالف می‌دویدیم. ما می‌ترسیدیم دخترک داستان آرزوهای ما را پخش کند.

در غروب پنجمین روز، همه، حتی جیمی جذامی در راه غار «کوباپو» بودند.

میناب و من درست پشت سر لنو و ریش‌سفیدها به‌عنوان سردسته بودیم و همه‌ی اهالی دهکده‌ی «لیناپالا» دنبال ما می‌آمدند.

ما به غار مقدس «کوباپو» رسیدیم. جانوران شب، اولین آوازهای خود را شروع کرده بودند.

دهانه‌ی غار آن‌قدر بزرگ بود که 206 نفر آدم را بپذیرد. همه روی زمین شنی غار تاریک نشستند.

«لنو» اشاره کرد ساکت باشیم و راه باریکه‌ی کوچکی در گوشه‌ای از غار را نشان داد و گفت این راه ارواح نیاکان ماست.

برای اولین بار کمی احساس ترس کردم. خودم را به مادرم نزدیک‌تر کردم. او به خاطر آنچه در مورد آرزویم برای دوچرخه شنیده بود، سرزنشم کرده بود، در حالی که من انکار می‌کردم.

«لنو» به این سو و آن سو خودش را تکان داد. شن و برگ‌ها را آزمایش کرد و بعد از این که صداهای عجیب و غریبی از خود درآورد، در میان غار ناپدید شد.

مدتی بعد، در حالی که در دستانش اونیفورم سیاه مترجمی بود، ظاهر شد.

وقتی مشغول توضیح شد که «مینالو» همین حالا به دنیای ارواح رفت و اونیفورم سیاهش را از تن بیرون آورد، نفس کسی بالا نمی‌آمد. «لنو» ادامه داد در آخرین دروازه لباس «مینالو» را گرفته است.

او تأکید کرد این همان اونیفورمی است که «مینالو» هنگام دفن به تن داشته است. همه به نشانه‌ی باور کردنِ حرف‌هایش سرهای‌شان را تکان می‌دادند.

«لنو» گفت دروازه‌ی دنیای ارواح نگهبانانی بالدار دارد و «مینالو» نمی‌تواند از آن‌جا خارج شود؛ و نگهبانان دروازه سوار بر روباه‌های پرنده به زودی دور خواهند شد.

طولی نکشید ناگهان صدای رعدآسای هزاران بالی که به هم می‌خورد به گوش‌مان رسید.

طبق تعالیم «لنو»، ما تعظیم کوتاهی کردیم و چشم‌ها را بستیم. صداها و فریادهای وحشتناک بلند و بلندتر شدند تا عاقبت فرو نشستند و دوباره سکوت ترسناکی حاکم شد.

«لنو» علامت داد نگاه کنیم. سپس کلمات نامفهمومی نجوا کرد و دست‌هایش را به نشانه‌ی علایم عجیب چرخاند.

آن‌گاه به داخل غار دوید و ما منتظرش شدیم. وقتی سرانجام بیرون آمد، پوستش در لباس سیاه پردارش عوض شده بود. از این گذشته، چشمانش نیز سرخ شده بود.

من دیگر نتوانستم چیزی ببینم؛ زیرا بزرگ‌ترها بچه‌ها را از نگاه کردن به او منع می‌کردند و می‌گفتند: «اگر او را نگاه کنید، زنده نخواهید ماند.»

یکی از ریش‌سفیدها به «لنو» گفت پیش «مینالو» برود و پیغامش را بیاورد.

دوباره «لنو» ناپدید شد. بعد از مدتی پیدایش شد و پیام «مینالو» را به ما رساند: «مینالو در وضع خوبی به سر می‌برد. همه چیز در دنیای نیاکان ما به وفور یافت می‌شود. آن‌ها همه‌ی آن چیزهایی را که در خانه‌های مردم سفیدپوست پیدا می‌شود، خودشان می‌سازند. «مینالو» به همه‌چیز دسترسی دارد؛ زیرا نزد افراد سفیدپوست، فرد مشهوری است. «مینالو» رئیس آن‌جاست و ما را صدا می‌زند تا قدری از کالاها را به ما بدهد. او فعلاً تحت نظر نگهبان‌هاست. سفیدپوستان که در واقع خدمت‌گزاران نیاکان ما هستند، نمی‌خواهند او حقیقت را برای ما فاش کند و کالاها را به آسانی به دست بیاوریم.»

یکی از بزرگ‌ترها پرسید: «ما می‌توانیم چیزهایی نظیر داس، تنباکو و ماهی دودی بگیریم؟»

«لنو» جواب داد: «البته، او گفت همه چیز، همه چیز، آن هم مجانی.»

زمزمه‌هایی بین مردم درگرفت. «لنو» موضوع را عوض کرد. قلب من شروع کرد به زدن.

او گفت: «مینالو» به من گفت شنیده است دو نفر از پسران شما، میناب و لاندو چیزهای کوچکی آرزو دارند.»

یکی داد زد: «بله، حقیقت دارد. آن‌ها آرزوهایی دارند.»

«لنو» ادامه داد: «خب، او کاملاً آماده است آن‌ها را برای‌شان بیاورد. من خودم دوچرخه‌ی سبزی را دیدم که می‌گفت برای پسر کوچکی به نام «لاندو» است؛ اما با کمال تأسف او در حال حاضر تحت نظر نگهبانان بی‌رحم است و در این لحظه نمی‌تواند کاری انجام بدهد.»

پچ‌وپچ بین مردم درگرفت. من از عصبانیت دوست داشتم نگهبان‌ها را تکه و پاره کنم. شنیدم شخصی آرزوی رادیوی ترانزیستوری می‌کند؛ و یکی دیگر حلبی گوشت می‌خواهد.

بالأخره فهرستی از چیزهایی که مردم می‌خواستند، تهیه شد؛ مثل تبر، بیل، داس، حوله، لباس، پتو و چیزهای دیگر. گوش‌هایم از شنیدن آن فهرست بلندبالا به درد آمد.

چند دقیقه بعد «لنو» اشاره کرد ساکت باشیم.

«لنو» اطمینان داد: «احتیاجی نیست شما چیزی بگویید. «مینالو» خودش می‌داند شما به چه چیزهایی احتیاج دارید و برای هر کدام بیش از نیازتان خواهد آورد؛ اما اول من باید بروم بفهمم او چه وقت آزاد خواهد شد و یا حداقل بفهمم در صورتی که نتوانیم مستقیم از دست خودش هدیه‌ها را بگیریم، آن‌ها را کجا خواهد گذاشت.»

همه ترس‌‌شان را از ارواح از دست دادند و برای «لنو» هورا کشیدند. او را تشویق کردند همین کار را بکند و از او خواستند به «مینالو» بگوید تا آخر عمر ممنون و سپاسگزارش هستند.

اما ما هرگز تصور نمی‌کردیم دوباره جادوگر مشهورمان، «لنو» را نخواهیم دید.

بار دیگر «لنو» به داخل غار رفت. بعد از دقایقی فریادی تیز شنیدیم و صداهایی مثل زنگ به وضوح تکرار شد. سپس سکوت حاکم شد.

ساعت‌ها گذشت و ما هنوز منتظر بودیم. عاقبت ریش‌سفیدان گفتند به خانه‌های‌مان برگردیم؛ ولی عده‌ای از دانایان ماندند تا خبرهایی کسب کنند.

صبح روز بعد همه جمع شده بودیم تا تشریفات تدفین «لنو» را مهیا کنیم. به ما گفته شد «لنو» از سوی نگهبانان دنیای ارواح اسیر شده؛ چون خیلی چیزها را برای ما افشا کرده است.

چهار روز بعد جسد متلاشی‌شده‌ی «لنو» در رودی که از غار «کوباپو» سر درمی‌آورد، پیدا شد. ریش‌سفیدان با ترس گفتند: «این زخم‌ها مربوط به گرزهای ارواح است.»

ما مردم دهکده‌ی «لیناپالا» روزهای متوالی برای «لنو»ی قهرمان اشک ریختیم. اگر او نمرده بود، راه نزدیکی به نیاکان، کلید موفقیت و کالاهای فراوان و مجانی را به ما می‌داد.

ما دو نفر از مهم‌ترین مردهای‌مان را از دست دادیم. «مینالو» بر اثر بیماری ناشناخته‌ای درگذشته بود و فقط ریش‌سفیدها علت بیماری او را می‌دانستند. «لنو» در دهکده مرده بود و ریش‌سفیدان می‌گفتند از سوی ارواح کشته شده است؛ اما «میناب» نظر دیگری داشت. او پنهانی به من گفت «لنو» در گودالی درون غار افتاده است و ته گودال، رودخانه بوده است. آن رودخانه بدنش را با خود به بیرون غار برده بود. او گفت بدن «لنو» در رودخانه به صخره‌ها خورده و استخوان‌هایش شکسته است. ما این کشف را به عنوان رازی نزد خود نگه داشتیم؛ چرا که نمی‌خواستیم مورد سرزنش ریش‌سفیدان‌مان قرار بگیریم. آن‌ها کاملاً اعتقاد داشتند «لنو» از سوی ارواح کشته شده است.

خبر پیچید، مردم دهکده‌ی «لیناپالا» در مورد محموله‌های دریایی فکرهای جدیدی کرده‌اند. آقای اتز و پنج پلیس آمدند و بزرگ‌ترها را بازداشت کردند.

زن‌ها و بچه‌ها فرار کردند؛ اما بزرگ‌ترها و عده‌ای از جوانان که سعی می‌کردند شجاع باشند، دستگیر شدند. آن‌ها گفتند این فکر «لنو»ی جادوگر بوده و آن‌ها تقصیری ندارند. سپس قبر «لنو» را به آقای اتز نشان دادند. آقای اتز به بزرگ‌ترهای ما اجازه داد بروند؛ اما اخطار کرد دیگر این موضوع تکرار نشود.

اگرچه بعضی از بزرگ‌ترها گفتند آقای اتز گفته دوست ندارد ما کالای مجانی و مفت گیرمان بیاید.

من هرگز دوچرخه‌ام را نگرفتم و میناب نیز هرگز سنگ جادویی‌اش را برای زرنگ شدن به دست نیاورد. تنها راه به دست آوردن آن‌ها سخت کار کردن بود؛ بنابراین ما به مدرسه برگشتیم.

CAPTCHA Image