یک ساعتی می‌شد که بچه‌گربه‌ی ناز و بانمکی را که زیر باران خیس شده بود دور از چشم خواهر بزرگ‌ترم، پریسا و مادرم به اتاق آورده و در پی پیدا کردن جایی برای پنهان کردنش بودم که صدای احوالپرسی مؤدبانه و طولانیِ همیشگیِ سعید، دوستم را با مادرم شنیدم. سعید، پسری درسخوان و عینکی بود. او کمی خجالتی و بیش از اندازه تعارف می‌کرد؛ البته خیلی هم از گربه‌ها می‌ترسد. پس به سرعت بچه‌گربه را زیر تخت پنهان کردم و سعید را به اتاقم دعوت کردم. همراه سعید روی تخت مشغول درس‌خواندن شدیم.

لحظاتی بعد با تعجب دیدم بچه‌گربه سرش را از زیر تخت بیرون آورده و پاچه‌ی شلوار سعید را می‌کشید. منتظر عکس‌العمل سعید بودم که سعید با ترس گفت: «امین یه چیزی زیر تخته، یه چیزی پاچه‌ی شلوارم رو کشید.»

من که خنده‌ام را پنهان می‌کردم با جدّیت گفتم: «نترس، پاچه‌ی شلوار تو به درد هیچ جونوری نمی‌خوره، خیالاتی شدی!»

سعید هم به حرف من گوش داد و با شک و دودلی باز روی مسائل ریاضی متمرکز شد. مدتی گذشت و سعید به شدت با اداهای معلمی‌اش سعی می‌کرد مسأله‌ی ریاضی را به من حالی کند که صدای میومیوی ریز بچه‌گربه به گوش رسید. سعید با تعجب به من نگاهی انداخت و گوش‌هایش را تیزتر می‌کرد که من خندیدم و گفتم: «من بودم. گفتم زیادی خسته شدیم یه کم زنگ تفریح هم داشته باشیم.» بعد مدادم را کف اتاق انداختم و به بهانه‌ی برداشتن آن زیر تخت رفتم تا بچه‌گربه را آرام کنم. سعید هم که کنجکاو بود اطراف را نگاه می‌کرد. بچه‌گربه دستم را گاز گرفت و من هم بی‌توجه به سعید گفتم: «گاز نگیر!»

سعید پرسید: «اتفاقی افتاده؟» سرم را از زیر تخت بیرون کشیدم و صدای میومیو درآوردم. سعید با ترس گفت: «بابا، ترسوندیم! فکر کردم گربه اومده توی اتاق.»

خیالم که از بابت سعید راحت شده بود، از زیر تخت بیرون آمدم و با کمال حیرت سعید را مثل عصا قورت داده‌ها و با چشمانی از حدقه بیرون آمده دیدم که به یک نقطه خیره شده. وقتی بلند شدم بچه‌گربه‌ی ملوس را دیدم که کنار سعید نشسته و در حال لیس زدن دست سعید است و با نگاهی مهربان به او میومیو می‌کند. از این صحنه هم خنده‌ام گرفته بود و هم وضعیت سعید مرا ترسانده بود. صدایش کردم، تکانش دادم؛ اما نه، مثل این‌که وضع بدتر از این‌ها بود.

بچه‌گربه را از سعید دور کردم که سعید بالأخره از شوک درآمد. من از اتاق خارج شدم تا برای سعید آب بیاورم. به آشپزخانه رفتم تا آب بیاورم که صدای جیغ پریسا بلند شد. به سرعت خودم را به پذیرایی رساندم و با صحنه‌ی ناب خنده‌داری مواجه شدم؛ چرا که دیدم مامان، پریسا و سعید روی مبل ایستاده‌اند و از ترس، زهره‌ی‌شان در حال آب شدن بود. با کمال تعجب دیدم بچه‌گربه‌ی ملوس لیوان شیر را روی میز خالی کرده و در حال لیس‌زدن آن است. فهمیدم که بچه‌گربه‌ی بیچاره گرسنه‌اش بوده.

با دیدن قیافه‌ی وحشت‌زده‌ی آن‌ها از ترس یک بچه‌گربه‌ی بی‌آزار، از خنده ریسه می‌رفتم.

یک‌دفعه بچه‌گربه‌ی شیطان آرام آرام به آن‌ها نزدیک شد. آن‌ها جیغ‌کشان در فضای خانه شروع به دویدن کردند و بچه‌گربه‌ی ملوس هم به دنبال‌شان می‌دوید. من هم در حالی که از خنده عضلات صورتم کش می‌آمد می‌دویدم تا بچه‌گربه را بگیرم؛ اما انگار بچه‌گربه هم، هم‌بازی‌های خودش را پیدا کرده بود. بچه‌گربه همه‌جا را به‌هم ریخت. گلدان دوست‌داشتنیِ مامان را شکست. یکباره سعید در همین تعقیب و گریز پایش لیز خورد و نقش زمین شد، وقتی برگشت و چشم‌هایش را باز کرد بچه‌گربه را روی سینه‌ی خود دید که معصومانه میومیو می‌کند و سعید با دیدن این صحنه بیهوش شد و در همین لحظه پدر وارد خانه شد و با دیدن اوضاع آشفته‌ی خانه متوجه من شد که سعی می‌کردم خودم را پنهان کنم. با اخم پدر فهمیدم که اشتباه کردم؛ اما من فقط می‌خواستم به آن بچه‌گربه کمک کنم.

خلاصه این‌که همه‌جا را با یاری هم مرتب کردیم و بچه‌گربه به حیاط منتقل شد. مقداری شیر به او دادم و بچه‌گربه‌ی دوست‌داشتنی را به کوچه و همان جای قبلی‌اش بردم. سعید هم پس از هزاران بار شستن جای لیس بچه‌گربه عزم رفتن به خانه‌ی‌شان را کرد. موقع رفتن گفت: «فکر نکنی من ترسیده بودم‌ها! امروز خیلی خوش گذشت.» اما حتی صدایش هم می‌لرزید. وقتی از خانه‌ی‌مان خارج شد دوان دوان دور می‌شد که با کمال تعجب دیدم بچه‌گربه دنبال سعید می‌دود.

نمی‌توانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. همان‌جا تصمیم گرفتم دیگر بچه‌گربه‌ای را به خانه نیاورم.

بله! خانه که جای گربه نیست؛ اما خودمان هستیم‌ها! بچه‌گربه حسابی از سعید خوشش آمده و امیدوارم که خانه‌ی سعید را پیدا نکرده باشد.

یادداشت

«ماجرای من» روایت خوبی دارد. زبان نوجوانانه و شسته و رفته. از طرفی طنز شیرینی هم در آن نشسته است. طنزی که به خاطر موقعیت جای جالب اتفاق می‌افتد نه به خاطر بیان. محبوبه خوب توانسته شخصیت‌ها را کنار هم قرار دهد. یک شخصیت مثبت درسخوان، اما ترسو که نقطه‌ی مقابل آن گربه است. قصه‌ی محبوبه از آن دست قصه‌هایی است که مخاطب را می‌خنداند.

با این همه چند پیشنهاد به محبوبه دارم:

1. سعی کن جملات را طولانی ننویسی؛ مثلاً همین شروع قصه جمله‌ای طولانی دارد. بیش‌تر جملات را با حرف «و» یا «که» به هم متصل کرده‌ای که مخاطب خسته می‌شود.

2. در انتخاب واژه‌ها و عبارات هم دقت کن. به عنوان مثال در جایی آورده‌ای «در همین لحظه به یک‌باره» که خیلی راحت می‌توان با آوردن «یکدفعه» همه‌ی معنی را رساند.

CAPTCHA Image