فیلمنامه/ یک رودخانه‌ ماهی

نویسنده


خارجی/ کنار رودخانه/ روز

سه پسربچه ردیف چوب‌های ماهی‌گیری‌شان را داخل آب آویزان کرده‌اند. پسربچه‌ای (هاشم) که از همه کوچک‌تر است چهاردست‌وپا روی ماسه‌ها افتاده و با بچه‌قورباغه‌ها بازی می‌کند. پسری (جلال) به بچه‌ها نزدیک می‌شود و در ردیف ماهی‌گیران می‌نشیند. پسر چاقی (نصرت) به تازه‌وارد نگاه می‌کند.

نصرت (با تمسخر): بچه‌ها جلال می‌خواد با اون چوب کج‌وکوله ماهی بگیره.

جلال با بی‌تفاوتی چوبش را داخل آب می‌گذارد و به رودخانه نگاه می‌کند. بعد تکه‌سنگی روی چوبش می‌گذارد و گیوه‌هایش را درمی‌آورد. پاچه‌های شلوارش را بالا می‌کشد و داخل آب می‌شود.

نصرت: واسه چی رفتی توی آب؟ ماهی‌ها می‌ترسن در می‌رن‌ها!

جلال در حالی که گوشه‌ی شلوارش را با دست گرفته، به نصرت نگاه می‌کند.

جلال: نترس، سهم تو رو در نمی‌دم. می‌خوام ببینم ماهی‌ها کجا هستن.

چوب نصرت تکان می‌خورد، با خوش‌حالی جیغ کوتاهی می‌کشد و چوبش را از آب بیرون می‌آورد. همه‌ی بچه‌ها به طرف نصرت برمی‌گردند و بعد می‌خندند. قورباغه‌ی بزرگ و پیری که رنگش به سیاهی می‌زند، از قلاب آویزان است. قورباغه با صدای بمی صدا می‌کند. جلال به طرف بچه‌ها برمی‌گردد.

جلال: زیاد دلخور نشو، یه وعده که سیرت می‌کنه!

بچه‌ها دوباره می‌خندند. نصرت نگاهِ تندی به جلال می‌اندازد. قورباغه را با خشونت از قلابش جدا می‌کند و به طرف خشکی پرتش می‌کند. هاشم بلند می‌شود و به طرف قورباغه می‌رود. پسر(1) قلابش را از آب بیرون می‌کشد. ماهیِ کوچکی از آن آویزان است. جلال از آب بیرون می‌آید و کنار چوب ماهی‌گیری‌اش می‌نشیند.

پسر(1): آخرشم ببین چی نصیبم شد. گربه‌مونم اینو ببینه قهر می‌کنه!

پسر با حسرت نگاهی به چوب ماهی‌گیری زیبای نصرت می‌اندازد و رو به بغل‌دستیش، آهی می‌کشد.

پسر(1): اگه منم یکی از اونا داشتم، یه ماهی هم تو رودخونه نمی‌موند.

پسر(2): حالا نه این‌که نصرت تا حالا تونسته با اون یه ماهی بگیره.

پسر(1): اون ماهی‌گیری بلد نیست. میرزا الکی اونو براش خریده.

پسر(2) به قلاب جلال نگاه می‌کند که به آرامی تکان می‌خورد.

پسر(2): یکی گرفتی جلال.

جلال: هیس! بذار حسابی قلاب توی دهنش جاگیر بشه.

پسر(1): مواظبش باش در نره‌ها.

جلال به ماهی نگاه می‌کند و بعد با عجله چوبش را از آب بیرون می‌کشد. نصرت با تعجب و حسادت نگاه می‌کند. چوبش را رها می‌کند و به طرف جلال می‌رود. بچه‌ها ماهی جلال را این دست و آن دست می‌کنند.

پسر(1): خیلی بزرگه جلال.

نصرت: بده ببینم این ماهی مُردنی رو.

ماهی دهانش را به آرامی باز و بسته می‌کند. نصرت نگاهی به چشم‌های ماهی می‌کند.

نصرت: این‌که مریضه. اصلاً قرار بوده بمیره، اجلش افتاده دست جلال.

جلال دستش را جلو می‌آورد تا ماهی را بگیرد.

جلال: بدش به من، اگه راست می‌گی تو هم با اون چوب خوشگلت یکی بگیر.

نصرت به ماهی توی دستش نگاه می‌کند و بعد به چوبش می‌نگرد. سپس به سرعت دست جلال را پس می‌زند و به طرف چوب ماهی‌گیری‌اش می‌دود، آن را برمی‌دارد و فرار می‌کند. جلال که تازه به خودش آمده، دنبال نصرت می‌دود و از پشت سر پیراهنش را می‌گیرد و شروع به دعوا می‌کنند. دو پسر دیگر هم سر می‌رسند. نصرت به همه تنه می‌زند. ‌هاشم در حالی که قورباغه‌ی بزرگ در دستش است، در امتداد رودخانه به طرف بچه‌ها می‌دود.

هاشم: چوب‌ها رو آب بُرد!

پسر(2) به طرف چوبش می‌دود. نصرت که از دست او خلاص می‌شود، از فرصت استفاده می‌کند، با بازوی کلفتش ضربه‌ای به شکم جلال می‌زند و هلش می‌دهد. پسر(1) که پشت سر جلال ایستاده، خودش را کنار می‌کشد و پای جلال لیز می‌خورد و در حالی که شکمش را از درد چسبیده، در رودخانه می‌افتد. ‌هاشم با ترس فریاد می‌کشد. پسر(2) که به داخل آب رفته است و سعی دارد چوبش را بردارد، جلال را می‌بیند و در حاشیه‌ی رودخانه شروع به دویدن می‌کند. پسر(1) نیز با احتیاط داخل آب می‌شود.

هاشم: بیا بیرون دیگه جلال، بیا!

جلال تلاش می‌کند به لبه‌ی رودخانه برگردد؛ اما بر اثر تقلا بیش‌تر در آب فرو می‌رود و با جریان رودخانه به وسط آب کشیده می‌شود. نصرت با ترس نگاه می‌کند. ماهی روی زمین افتاده و هنوز بالا و پایین می‌پرد. نصرت به سرعت آن را برمی‌دارد و می‌دود. صدای زنگوله‌ی گوسفندان شنیده می‌شود.

هاشم: کمک! کمک!

 

خارجی / کوچه‌های روستا / روز

نصرت از روی پل چوبی می‌گذرد و پریشان در کوچه‌های آبادی می‌دود. کنار خانه‌ی جلال که می‌رسد، لحظه‌ای نفس تازه می‌کند، به ماهی دستش نگاه می‌کند و می‌خواهد دوباره بدود که صدایی از پشت سرش شنیده می‌شود.

بی‌بی: نصرت! پس جلال کو؟

نصرت سرش را برمی‌گرداند و بی‌بی را می‌بیند که با دقت و کنجکاوی زیاد به او می‌نگرد. نصرت زبانش بند آمده است و فقط مِن‌مِن می‌کند. بی‌بی به ماهی که در دست نصرت است، نگاه می‌کند.

بی‌‌بی: اونم رفته ماهی‌گیری، مگه تو ندیدیش؟

نصرت مضطرب آب دهانش را قورت می‌دهد.

نصرت: چرا دیدمش!

بی‌بی: به آبجیش قول داده بود که یه ماهی گنده می‌گیره، عین همینی که تو گرفتی.

نصرت دستانش را بالا می‌آورد و به ماهی نگاه می‌کند.

بی‌بی: بهش گفتم چند تا بگیره تا یه لقمه هم به در و همسایه‌ها بدم. می‌دونم که تو هم خیلی ماهی دوست داری.

نصرت سرش را پایین انداخته و به ماهی نگاه می‌کند.

 

خارجی/ کنار رودخانه/ روز

بچه‌ها دور جلال جمع شده‌اند. پسر رنگش سفید شده و چوپان دایماً به او سیلی می‌زند.

پسر(1): نَمیره؟

چوپان: چی چی رو بمیره! الآن حالش خوب می‌شه.

چوپان با مشتش به شکم جلال فشار می‌آورد و صدای خرخری از گلوی جلال شنیده می‌شود و آب از دهانش بیرون می‌آید. ‌هاشم چند بچه‌قورباغه از جیب لباسش بیرون می‌آورد و روی ماسه‌ها می‌اندازد. قورباغه‌ها جست‌وخیزکنان می‌پرند و می‌روند. پسرک رو به جلال می‌کند.

هاشم: چشماتو باز کن جلال. قول می‌دم دیگه قورباغه‌ها رو اذیت نکنم.

جلال به آرامی چشم‌هایش را باز می‌کند. بچه‌ها با خوش‌حالی هورا می‌کشند و چوپان بلند می‌شود.

چوپان: دیگه دعوا نکنین‌ها. اگه من نرسیده بودم...

پسر(2): تقصیر نصرته. خودشم زد به چاک.

 

خارجی/ میان درختان نزدیک رودخانه/ روز

نصرت نفس‌زنان پشت یکی از درخت‌ها پنهان می‌شود. همین که می‌بیند چوپان جلال را، به درخت تکیه می‌دهد، نفس راحتی می‌کشد و دوباره می‌دود.

 

خارجی/ کنار رودخانه/ روز

چوپان گوسفندانش را هی می‌کند و می‌رود. ‌هاشم جسد قورباغه‌ی پیر را زیر ماسه‌ها دفن می‌کند. سرخی خورشید روی پلِ چوبی دیده می‌شود.

 

خارجی/ حیاط خانه‌ی جلال/ عصر

جلال با لباسی پاره و موهای آشفته درِ خانه‌ی‌شان را باز می‌کند و سعی دارد پارگی لباسش را پنهان کند. درِ حیاط را می‌بندد. با تعجب بو می‌کشد و داخل می‌شود. بی‌بی‌ از مطبخ بیرون می‌آید.

بی‌‌بی: بازم که پیرهنت رو پاره کردی، آخه چه‌قدر برات وصله کنم!

جلال: بوی چیه بی‌بی؟

بی‌بی: ماهی دیگه.

جلال: از کجا آوردیش؟

بی‌بی: ماهی خودته دیگه، همون که دادی نصرت آورد.

جلال: (متعجب) نصرت!

بی‌بی: همچین می‌گی نصرت، که انگار اسم جن آوردم. زیادی آفتاب خورده توی سرت؟

جلال کلافه سرش را تکان می‌دهد و از درِ حیاط بیرون می‌رود.

بی‌‌بی: کجا جلال؟

 

خارجی/ کوچه‌های روستا / شب

جلال در میان کوچه‌ها می‌دود.

 

داخلی / قهوه‌خانه / شب

داخل قهوه‌خانه شلوغ و پر از دود است. میرزا تند تند چایی می‌ریزد.

میرزا: نصرت بدو اون استکانا رو آب بزن و یه قلیون چاق کن. بدو پسر، چرا امشب همش این‌ور اون‌ور قایم می‌شی؟

نصرت با ترس به اطرافش نگاه می‌کند و همین که چشمش به جلال می‌افتد، خودش را به طرف درِ قهوه‌خانه می‌کشد.

میرزا: کجایی نصرت؟ بدو چایی‌ها رو بچرخون.

نصرت در حالی که چشمش به جلال مانده، همان جا خشکش زده است. میرزا به او نزدیک می‌شود و سینی استکان را به دستش می‌دهد. نصرت با دیدن چهره‌ی خشمگین جلال در حالی که دستش می‌لرزد، شروع به چایی دادن می‌کند. جلال روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشیند. نصرت در حالی که چشمش به جلال است، با سینی در میان مردها می‌چرخد. همین که می‌خواهد آخرین چایی را بدهد، ناگهان جلال را می‌بیند که بالای سرش ایستاده است؛ دستپاچه می‌شود و در حالی که به میرزا نگاه می‌کند، چایی را روی پای مردی می‌ریزد. مرد غرغر می‌کند و جلال به شانه‌ی نصرت می‌زند.

نصرت: چیه، اومدی به بابام چوغولی کنی؟

جلال فقط به نصرت نگاه می‌کند، و نصرت حواسش به مردی است که پایش سوخته و غُر می‌زند. نصرت میان قهوه‌خانه مانده و نمی‌داند چه کار کند.

نصرت: دِ بگو دیگه، اومدی خبرکشی، ترسو! تقصیر خودت بود که افتادی توی رودخونه. من که ماهی رو دادم به بی‌بی.

جلال به چشمان هراسان نصرت و سپس به میرزا نگاه می‌کند.

جلال: نمی‌یایی بریم؟

نصرت: (متعجب) کجا؟

جلال: ماهی بخوریم دیگه، همونی که عصر گرفتم.

نصرت ناگهان ترسش می‌ریزد و لبخندی می‌زند. میرزا با غرولند و لنگ به‌دست به طرف مرد می‌آید و چایی روی میزش را پاک می‌کند. نصرت دستی بر شانه‌ی جلال می‌زند.

نصرت: نمی‌یایی بریم؟

جلال: کجا؟

نصرت: یه چایی بخوریم دیگه.

CAPTCHA Image