نویسنده
سلام ای همبوی فروردین! سلام ای همرنگِ اردیبهشت! سلام ای همانند گلها، لطیف! سلام ای همسایهی آفتاب، ای ملکوتنشین! ای شهید... که زندگی و آسایش و آرامش ما به خاطر گذشت و ایثار و جانبازیِ تو است!
پیشهی من رازِ نهان گفتن است
پیشهی تو، دیدن اشک من است
از تو نپرداختهام با کسی
یاد توام صحبت مرد و زن است
سلام ای همصحبت نسیم! مدتی است که نسیم نمیآید تا از تو خبری برایم بیاورد. نکند هوای آلودهی شهر ما، او را گیج و منگ کرده و از شهر ما فراریاش داده...! شهری با بُرجهای بلند، آسمانخراشهای بیقواره، هوای ناسالم، جویهایی با آبهایی ناروان و چرک. حالا من چگونه نسیم را پیدا کنم و از پیراهنش، عطرِ شهدا را ببویم و بگیرم و به دوستانم نشان بدهم؟
شاید هم عیب از خودِ من است. من که دنیازده شدهام و از یاد شهدا غافل ماندهام. شاید دلم نیاز به یک خانهتکانی دارد! باید برای ارتباط دوباره با شهدا، خودم را در یاد و خاطرههایشان رها کنم؛ مثل پرستویی که در آغوش آسمان رها و غرق است!
من این نامه را برای یک شهید غریب نوشتهام. اسم شهید من هست: غلامحسین افشردی.
یک دانشجوی 25 ساله که همه او را با نام حسن باقری میشناختند.
او یک نُخبهی جنگ بود؛ با سن و سالی کم؛ اما با شجاعت و شعوری بالا.
25 اسفند 1334، سال تولد او در تهران است؛ درست در روز میلاد امامحسین m .
در زمان طاغوت، غلامحسین یک مبارز بود؛ علیه شاه، استبداد، ستم و فساد. او کمسن و سال بود؛ اما به خاطر مدیریت قوی خود در جنگ با دشمنان، برای رزمندگان اسلام، با کمک یارانش چند پیروزی مهم و باارزش را به ارمغان آورد.
یکی از آنها، آزادی خرمشهر بود. 16000 نفر از دشمنان کشته و 19000 نفر اسیر شدند؛ اما...
در زمستان سال 1361 وقتی غلامحسین به جبههی فکّه رفت و مشغول شناسایی منطقهی نظامی عراقیها شد، در سنگر دیدبانیاش، گلولهی خمپارهای از راه رسید و او را شهید کرد.
او 27 ساله بود که به آسمان پر کشید؛ همان مرد جوانی که فرماندهی چند قرارگاه مهم جنگ بود.
غلامحسین افشردی (باقری) به نمازِ اول وقت اهمیت زیادی میداد.
عاشق جلسات مذهبی و قرآن بود.
همیشه وضو داشت و از یاد خداوند غافل نمیشد.
ای نامه که میروی به سویش
از جانبِ من ببوس رویش
ارسال نظر در مورد این مقاله