نویسنده
مثل همیشه
صبح، قاب عکس تو افتاد و شیشهاش شکست. تو زیر آن ترکهای بزرگ، با مهربانی لبخند میزدی؛ مثل همیشه.
زیبا
بید، حسّ خوبی از زیبایی داشت. باد به خود پیچید و پریشانش کرد. بید، زیباتر شد.
زندگی سلام
پرنده از قفس بیرون پرید. با خوشحالی گفت: «زندگی، سلام!»
آسمان، دور بود و صدای پرنده را نشنید. باد، پرهای پرنده را قلقلک داد. پرنده با شوق دوباره گفت: «زندگی، سلام!»
قلب پرنده با خوشحالی جواب داد: «تاپ، تاپ. سلام، سلام.»
چه تازه!
پیرمرد گلدان را کنار پنجره گذاشت. به غنچهی آن نگاه کرد. آهِ بلندی کشید و گفت: «خوش به حالت! زندگی برای تو تازه است.» غنچه باز شد و لبخند زد. پیرمرد هم لبخند زد. احساس کرد زندگی چه تازه است.
آهِ سرگردان
آه، رفت روی یک درخت و گفت: «میگذاری من میوهات بشوم؟» درخت گفت: «میوهی من شیرین است؛ اما تو تلخی. نمیخواهم میوهام تلخ باشد.» آه گفت: «اگر کسی طعم مرا بچشد، مزهی میوههایت برایش شیرینتر میشود.»
درخت گفت: «بگذار کمی فکر کنم.» درخت هنوز هم دارد فکر میکند، و آهِ سرگردان آه میکشد.
مترسک
کلاغ بر سر مترسک جیغ بلندی کشید. مترسک لرزید و گفت: «این چه کاری بود؟ مرا ترساندی!»
کلاغ با شیطنت گفت: «تا تو باشی، دیگر فکر نکنی ما را میترسانی.»
مترسک گفت: «من مترسکم. بلد نیستم فکر کنم. نمیخواهم کسی را هم بترسانم.»
کلاغ گفت: «پس چرا اینجا ایستادهای؟» مترسک گفت: «کشاورز مرا اینجا گذاشت و رفت. من تنهایی را دوست ندارم، تو پیشم میمانی؟» کلاغ گفت: «کلاغها تنهایی زندگی نمیکنند. اگر من پیش تو باشم، دوستانم هم به اینجا میآیند. آنوقت فکر میکنی بتوانی جواب کشاورز را بدهی؟»
مترسک دوباره گفت: «من مترسکم، بلد نیستم فکر کنم.»
کلاغ با صدای بلند خندید و گفت: «وای، تو چه مترسک سادهای هستی. این خبر را به دوستانم میدهم.» و بالهایش را باز کرد. مترسک با غصه پرسید: «برنمیگردی؟ با دوستانت پیشم نمیآیی؟»
کلاغ پرواز کرد و در حالی که دور میشد با صدای بلند گفت: «یک مترسکِ ساده، یک مترسکِ ساده.» مترسکْ خوشحال خندید.
سنگِ صبور
سنگِ صبور به آسمان گفت: «هرکس همه چیزش را از من دریغ کرد جز دردهایش را!»
آسمان بغضآلود گفت: «آه، دوست من، به موقع یادم کردی.» بعد ابری شد و زار زار گریه کرد.
خواند و خواند
باد، از پنجره داخل اتاق آمد. دستنوشتههایم را ورق زد. خواند و خواند. بعد آرام چون نسیم رفت.
صدای خسته
صدای خسته به رودخانه گفت: «خیلی خستهام، هیچکس مرا نشنید! مرا با خودت ببر.»
رودخانه گفت: «من به سمت رودهای دیگر و بعد به سمت دریا میروم.»
صدای خسته با حسرت گفت: «مگر دریا خستگی را از خاطرم ببرد.»
رودخانه گفت: «مگر از کجا میآیی؟» صدای خسته گفت: «از آن دریای جمعیت.» و بعد خود را به رودخانه سپرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله