گاهی چیزی می‌نویسی که در هیچ قالبی جا نمی‌گیرد. نه می‌توانی بگویی شعر است، نه می‌توانی بگویی داستان است. نه با خط‌کش خاطره اندازه‌گیری می‌شود، نه با کلید گزارش نورافشانی می‌کند. فقط یک نوشته است که دوست داشته‌ای بنویسی. حالا این نوشته را باید چه بنامیم؟

ما نامی برایش پیدا نکردیم. به خاطر همین آن را می‌آوریم توی این صفحه که اسمش را گذاشته‌ایم صفحه‌ی بدون نام. مطالب این صفحه را بخوانید. اگر شما هم چنین نوشته‌ای داشتید چرا راه دور؟ همین‌جا در خدمت‌تان هستیم.

هی انتظار که دلم هُری بریزد پایین

زیتا ملکی

من از مسافرت برگشتم.

مسافرتی که در آن فهمیدم شیراز کجای دنیاست.

شیراز شهری بود که خوب بود؛ با گوجه‌سبزهای نوبر ارزان.

شهری بود که وقتی از آن بیرون آمدی سه‌بار پشت سرت را نگاه کنی و هی بکشی.

شهری که دلتنگش بشوی و هیجان‌زده که شدی بگویی می‌میرم برایش.

شیراز شهر تو بود و خستگی‌هایت وقتی از تپه‌های تخت جمشید بالا رفتی.

شیراز شهر ما بود و حافظی که دور و برش آن‌قدر شلوغ بود که صدای شعرخواندنش نمی‌آمد.

شمشادهای قرمز با ما عکس گرفتند.

فالوده‌های سفید زیر دندان‌های ما رقصیدند.

راننده‌ی اتوبوس‌هایی با لباس راه‌راه ما را به خانه رساندند.

شیراز شهر ساندویچی پرنده‌ی آبی بود.

شهر پیاده‌رویی که دست‌فروشش شال توسی را به سرم انداخت.

من از مسافرت برگشتم.

من از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر برگشتم.

من به خیابان عباس‌آباد و مدرسه‌ای که پنجره‌های دلباز ندارد برگشتم.

اتاق‌مان از ما خالی شد و ما هم از اتاق‌.

شیراز تنها ماند. شیراز دروازه‌اش را پشت سرمان بست.

شیراز در هفت بعدازظهر پر از اشک شد.

راننده هشت می‌آمد دنبال‌مان و شیراز در هفت بعدازظهر پر از اشک شد.

تو دستت را گذاشتی روی چشم‌هایت و گریه کردی.

من چشم‌هایم را مالیدم و گریه کردم.

و هیچ کدام‌مان را به دستمال نیازی نبود.

شیراز شهر ما بود و عکس‌های دوربین‌مان شهادت می‌دادند.

شهر بازاری که پول‌های‌مان را با مهربانی می‌گرفت و ما راضی بودیم.

شهر مغازه‌ای که به حنجره‌های خشک ما دلستر توت‌فرنگی فروخت.

شهر مغازه‌داری که خسیسی‌مان را دست انداخت!

ما از مسافرت برگشتیم.

فرودگاه، غار سیاهی بود که ما را بلعید.

ما و بارهای سنگین‌مان را گفت: یک، دو، سه و غیب کرد.

بارهایی که جز ما کسی نبود برای‌مان بیاورد.

بارهایی که تکه‌های شیراز را در خودش بسته‌بندی کرده بود.

خانمی گفت آرام حرف بزنید، خانمی ساعت دست‌مان را درآورد و خانمی، درست نشنیدم؛ اما انگار گفت: «به امید دیدار!»

ما در آخرین ردیف هواپیما دست‌های هم را گرفتیم.

و هی انتظار هی انتظار که دل‌مان هری بریزد پایین! درست مثل همیشه‌ای که هواپیما از زمین کنده می‌شود.

و خانمی درست نشنیدم، اما انگار گفت: «به امید دیدار!»

                                                             ***

سلام بچه‌ها، دوست قدیمی من

رامین جهان‌پور

سال 1373 بود که با ماه‌نامه‌ی سلام‌بچه‌ها آشنا شدم. مجله را از کیوسک مطبوعات خریدم و بعد از ورق‌زدن و خواندن متوجه شدم که می‌توانم با آن همکاری داشته باشم. فکر می‌کنم دو یا سه داستان نوجوان را از طریق پست برای سلام بچه‌ها ارسال کردم. مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید با سربرگ سلام بچه‌ها و امضای آقای سالاری که در آن نوشته بودند، یکی از داستان‌هایم را چاپ خواهند کرد. «درد سر خجالتی بودن» اولین داستان من در سلام‌بچه‌ها بود که در همان سال چاپ و همکاری من با سلام‌بچه‌ها آغاز شد. آن روزها (آسمانه) تازه پا گرفته بود و برادر گرامی‌ا‌م آقای سیدسعید هاشمی مسؤولیت بررسی و پاسخ‌گویی نامه‌های این تحریریه را بر عهده داشت. چند ماه بعد عکسم به همراه خبری که نوشته شده بود: جزء اعضای هیأت تحریریه‌ی آسمانه انتخاب شده‌ام، در مجله چاپ شد و یکی از بهترین لحظه‌های زندگی را برایم شکل داد. من به همراه چند تا دیگر از دوستان اهل قلم که هرکدام در گوشه‌ای از ایران زندگی می‌کردیم جزء اولین‌های تحریریه‌ی آسمانه در مجله معرفی شدیم، و همین باعث شد که نوشتن را جدی‌تر دنبال کنم.

آن روزها در نشریه‌ی سلام‌بچه‌ها یک نوع دلسوزی و صمیمیت موج می‌زد که مخاطبین را به سوی خود جلب می‌کرد. بسیاری از هم‌نسل‌های من که در اوایل دهه‌ی 1370 نوشتن را شروع کردند مدیون این نشریه هستند. سلام‌بچه‌ها در آن دوره تنها نشریه‌ی نوجوانی بود که به قلم بچه‌ها و برای خود آن‌ها منتشر می‌شد و بیش‌تر مطالبش را مخاطبینش می‌نوشتند؛ چون به قلم نوجوان‌ها احترام می‌گذاشت و آن‌ها را برای همکاری با آغوش باز می‌پذیرفت. به‌خاطر همین از نقش پررنگ این نشریه در تربیت و پرورش نسل جدیدی از نویسندگان و شاعران کودک و نوجوان ایران نمی‌توان چشم‌پوشی کرد. نکته‌ی دیگری که باید به آن یادآوری کنم اهمیت و دقت مسؤولین این نشریه در استعدادیابی نوجوانان اهل قلم بود و بیش‌تر از این‌که به فکر خودشان باشند برای بچه‌ها وقت می‌گذاشتند. در هر صورت بسیار خوش‌حالم که سلام‌بچه‌ها هم‌چنان منتشر می‌شود. پایندگی و جاودانگی این مجله‌ی قدیمی را از خداوند متعال خواستارم!

CAPTCHA Image