نقد کتاب/ حاشیه‌های یک تور مسافرتی

نویسنده


نگاهی به کتاب توران تور

نویسنده: عباس جهانگیریان

انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تهران، 1390

گروه سنی: «د» و «ه»

«توران تور» نام کتابی است که از سوی آقای عباس جهانگیریان برای گروه‌های سنی«د» و «ه» نوشته شده است. این کتاب در 146 صفحه از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. نویسنده در شروع کتاب، قبل از آن‌که داستان را آغاز کند به معرفی شخصیت‌ها از زبان راوی پرداخته است. سارا، شخصیت اصلی، روایت داستان را برعهده دارد.

سارا ابتدا پدرش را معرفی می‌کند:

«این پدرم است. محمود تحفه‌کش زیادآبادی، ملقب به آمحمودآقا، با دو آقا صدایش می‌کنند، یکی قبل از محمود، یکی هم بعد از محمود! لابد خیلی آقاست! شاید هم به‌خاطر تکیه‌کلامش باشد که به همه می‌گوید: «خیلی آقایی!» (ص7)

سارا در ادامه مادرش را این‌گونه به خواننده می‌شناساند:

«این مادرم است. اسمش صَفیّه است، اما توران صدایش می‌کنند. با سَفیْه اشتباه نشود. سفیه با سین، یعنی نادان؛ اما صفیه با صاد و تشدید، یعنی زن یک‌دل و باصفا. مادرم یک‌دل و باصفا هست.» (ص9)

سارا خواهرش حمیده، صاحب‌خانه‌ی‌شان بی‌بی‌اوسان و دوستش ماهور و خانم داروپخش را که دوست مادرش هست به همین ترتیب به خواننده معرفی می‌کند.

سارا و ماهور دوستان صمیمی هستند و در یک کلاس با هم درس می‌خوانند.

«این هم دوست و هم‌کلاسم ماهور است. مادر می‌گوید دُم تو و ماهور را به هم بسته‌اند. همیشه با همیم. فقط دشمن مشترکی مثل شب توانسته ما را از هم جدا کند.» (ص13)

سارا پنجمین فرزند خانواده است. او در سفری به روستای زادگاه پدرش دچار مشکل می‌شود. چندین سگ وحشی او را دنبال می‌کنند. سارا فرار می‌کند؛ اما به زمین می‌خورد و وقتی از زمین بلند می‌شود پاهایش بی‌حس است و حرکت نمی‌کند و از آن روز او با عصا راه می‌رود. سارا دوست داشته که یا دونده شود یا فوتبالیست. خط و نقاشی‌اش بد نیست و تصاویر شخصیت‌های معرفی شده در کتاب را او کشیده است.

اعضای خانواده‌اش شخصیت‌های دیگر داستان هستند. سارا در مدرسه‌ی راهنمایی فردوسی به همراه ماهور، دوست و همکلاسی‌اش درس می‌خواند. حمیده، خواهر سارا مربی پرورشی و مادر سارا مستخدم بازخرید شده‌ی همان مدرسه است و پدرش نیز آمحمودآقا راننده‌ی سرویس دانش‌آموزان مدرسه‌ی فردوسی است. مینی‌بوس مدرسه که متعلق به پدر ساراست بسیار فرسوده و قراضه شده است و باعث می‌شود تا پدر سارا به دردسر بیفتد و هر روز با مشکل و یا تأخیر به سراغ بچه‌ها برود.

«مادر نگاهی می‌اندازد به ساعت:

- جای این‌که کتری روی گاز بجوشه، دل من داره جوش می‌زنه! ساعتو دیدی؟ هفت و چهار دقیقه‌س. یازده تا دختر سیزده‌- چهارده‌ساله‌ی امانت مردم، الآنه‌س که بیان توی این خیابونای بی‌صاحب و منتظر تو بشن. دوباره من باید برم مدرسه و نق و نوق‌های خانم دروسی رو بشنوم. اون هم بیچاره تقصیر نداره. پدر و مادرها بهش فشار می‌آرن. چند بار تذکر بده آخه!

... می‌دانستم این گفت‌وگوها میان مادر و خانم دروسی و بابا زیاد پیش آمده بود.

- آخه این‌که نمی‌شه، هم مینی‌بوس قراضه باشه، هم ...

بابا جوش می‌آورد: «هم چی؟ هان، بگو، چرا خوردی بقیه‌شو؟ بگو هم مینی‌بوس قراضه است، هم خودم. بگو خجالت نکشی یه وقت!» (ص19)

مدیر مدرسه که رفاقت قدیمی با مادر دارد، چاره‌ای ندارد تا به او تلفن کند و شکایت پدر را به او بکند و همین مشکلات باعث می‌شود که پدر و مادر با هم دعوا داشته باشند.

«صبحانه خورده‌- نخورده از خانه می‌زنم بیرون، اما پشت در می‌مانم. آرزو می‌کنم دعوایی تازه میان‌شان درنگیرد. بابا انگار بدجوری بهش برخورده! می‌غرد:

- همین مینی‌بوس قراضه سال‌ها نون شما را داده. همین این آقای قراضه، اولش سُر و مُر و گنده بود. صفر و دولوکس بود. توی همین زندگی رنگ از رخسارش پرید و یاتاقان زد!» (ص19)

از طرفی سارا هنگامی که بچه‌ها سوار مینی‌بوس هستند باید اعتراض آن‌ها را بشنود:

«وقتی همه سوار می‌شوند، قلبم از تب و تاب می‌افتد و نفس راحتی می‌کشم، اما آهسته رفتن بابا صدای بچه‌ها را درمی‌آورد. بابا انگار چاره‌ای ندارد، جز آن‌که سرش را برگرداند و باز بگوید:

- شرمنده!

اگرچه روی صندلی پشتی بابا نشسته‌ام، اما همه‌ی پچ‌پچ‌ها را می‌شنوم و می‌ریزم توی خودم. پچ‌پچ‌ها کم‌کم بالا می‌گیرد و بچه‌ها شروع می‌کنند به خواندن شعری که موقع ناسازگاری مینی‌بوس با بابا می‌خوانند:

«محمودآقا شرمنده، می‌دونی ساعت چنده؟ چیزی به هشت نمونده، ماشینو بزن تو دنده!» (ص25)

«یکی از بچه‌ها که چهره‌اش را نمی‌توانم ببینم، می‌گوید:

- این چه وضعشه محمودآقا؟

بچه‌ها یک‌صدا می‌گویند:

- این چه وضعشه محمودآقا؟

و همان‌که صورتش پیدا نیست، می‌گوید: «ماشین مشدی‌ممدلی، نه بوق داره، نه صندلی.» و بچه‌ها شعر او را تکرار می‌کنند! بابا هر از گاهی برمی‌گردد، نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: «ماشاالله، ماشاالله! ان‌شاءالله همیشه همین‌طور شاد و خرم باشید.» بابا زبان و دلش با هم نیست. تظاهر می‌کند که ناراحت نمی‌شود، ولی برای این‌که جلو من بیش‌تر از این تحقیر نشود، وانمود می‌کند که ناراحت نیست.» (ص28)

اما مشکلات تمامی ندارد و هر روز شکایت پشت شکایت از پدر سارا می‌شود تا جایی که مدیر مدرسه عذر پدر را می‌خواهد و آمحمودآقا از کار بی‌کار می‌شود؛ اما در این زمان صاحب‌خانه، بی‌بی اوسان که زن جاافتاده و باتجربه‌ای است به خانواده‌ی سارا دلداری می‌دهد و به پدر می‌گوید این کار نشد، کار دیگر. همه، از جمله مادر، حمیده و بی‌بی اوسان فکرهای‌شان را روی هم می‌ریزند و یک تور دوروزه به نام توران تور به دشت لار، تخت فریدون و زندان ضحاک در قلعه‌ی مازند را راه‌‌اندازی می‌کنند. مسافرین به دل جنگل مازندران می‌روند. شب، پدر سارا به همراه سرایدار، مسافران را که مادران، دانش‌آموزان و دوستان توران‌خانم هستند در قلعه تنها رها می‌کنند و خودشان به مهمانی می‌روند. مسافرین که همه خانم هستند تنها می‌مانند. در این تنهایی اتفاق‌هایی رخ می‌دهد که رعب و وحشت به دل افراد می‌افتد. توهم بودن دزدان و دیدن موش و تاریکی و از طرفی صدای رعد و برق باعث ترس مسافرین می‌شود؛ اما همین ترس صحنه‌های طنز را در داستان پدید می‌آورد. همه‌ی این اتفاق‌ها دست به دست هم می‌دهد و اتفاق خوشایندی در زندگی سارا رخ می‌دهد که بقیه‌ی مسافرین را شوکه می‌کند.

روایت داستان از زبان اول شخص که همان ساراست انجام گرفته است. انتخاب راوی که هم‌سن خواننده است باعث می‌شود تا خواننده بهتر بتواند با متن و حوادث ارتباط برقرار کند. سارا از نظر سنی با خواننده‌اش قرابت دارد. بنابراین دنیا و حوادث را از دید یک نوجوان می‌بیند، تعریف و تفسیر می‌کند و این زاویه‌ی دید می‌تواند خواننده را جذب کند.

نویسنده در داستان به خوبی از زبان طنز کمک گرفته است و توانسته توجه مخاطب را به گفت‌و‌گو و ماجرای داستان بکشاند. نکته‌ای که در این داستان به چشم می‌خورد استفاده از واقعیت‌های اجتماعی است که ممکن است در بسیاری از خانه‌ها وجود داشته باشد و نویسنده نخواسته است که آن را پنهان کند. دغدغه‌های زندگی و شکل‌های مختلف آن در داستان وجود دارد و همین گفتن واقعیت، خواننده را مجذوب داستان می‌کند. مخاطب، داستان را دنبال می‌کند. گاه آنچنان ناراحت می‌شود که اشک از چشمانش جاری می‌شود؛ و گاه آنچنان می‌خندد که از خنده ریسه می‌رود و این‌ها همان نکاتی هستند که خواننده را جذب می‌کند.

در این داستان از اسامی خاص استفاده شده است که هدف خاصی هم به دنبال دارد. در واقع نویسنده خواسته است تا توجه خواننده را به فرهنگ غنی و آثار تاریخی کشور معطوف کند و از این طریق به خودشناسی و شناخت هویت فرهنگی دست یابد که در این راه موفق عمل کرده است.

خواننده از خواندن این کتاب لذت خواهد برد و در عین حال که یک رمان می‌خواند، با آثار تاریخی کشور و پیشینه‌ی آثار آشنا می‌شود:

«رفتن بابا و ژپتو همراه با تاریکی، ترس می‌شود و در جان من و جای‌جای قلعه و درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی اطراف، لانه می‌کند. با این وجود دلم می‌خواهد بگردم و تخت فریدون را پیدا کنم و ببینم فریدون کجا می‌نشسته و بر عالم و آدم فرمانروایی می‌کرده، جایی که نشست و جهان را میان پسرانش تور و سلم و ایرج تقسیم کرد.

پادشاهی ایران را داد به ایرج که گرچه از هر دو برادرش، تور و سلم کوچک‌تر بود، اما شایسته‌تر و پاک‌تر از آن دو بود. فرمانروایی چین و ماچین را داد به تور و روم روس را سپرد به سلم. تور و سلم که چشم‌شان به تاج و تخت ایران بود به ایرج حسادت کردند و سر از تنش جدا کردند و آوردند همین نزدیک، نزدیک شهر گرگان و خاک کردند در سارویه‌ی گرگان.

چند سال بعد، منوچهر‌- پسر ایرج‌- که برای خود دیگر یلی بی‌حریف شده بود، از عموهایش انتقام گرفت، آن‌ها را کشت و سرشان را به گرگان آورد و در کنار ایرج خاک کرد. مردم گرگان دل‌شان بر هر سه برادر سوخت و برای هر سه گریستند و سوگواری کردند. بر خاک‌شان سه‌گنبدان را ساختند و به کینه و آزشان دشنام دادند که همه‌ی بدی‌های دنیا از این دو است....» (ص78)

سارا سِه خواهر دیگر هم دارد که در ابتدای داستان این‌گونه گفته می‌شود؛ اما تا پایان داستان در مورد آن‌ها صحبت نمی‌شود. اگر نویسنده نامی از آن‌ها هم نمی‌برد، هیچ مورد و مشکلی پیش نمی‌آمد؛ زیرا آن‌ها نقشی در داستان نداشتند و بودن و نبودن‌شان تأثیری در روند داستان ندارد.

اتفاق‌هایی که در طول داستان رخ می‌دهد برای خواننده باورپذیر است؛ زیرا خواننده تجربه‌ی این مسائل را در اطرافیان دیده و شنیده است؛ اما ماجرایی که در پایان داستان رخ می‌د‌هد ممکن است از نظر مخاطب باور آن سخت باشد؛ زیرا خیلی سریع رخ می‌دهد و خواننده این انتظار را ندارد.

در مجموع کتاب به خوبی با خواننده ارتباط برقرار و انتظارهای او را برآورده می‌کند. نویسنده توانسته است به هدف خود برسد و پیام از سوی مخاطب دریافت می‌شود. نثر داستان روان و دلنشین است و زبانِ ساده و سلیس، مخاطب را به خود جذب می‌کند.

CAPTCHA Image