داستان/ شانس و شیرینی

نویسنده


با وارد شدن آقای احمدی به کلاس، همه از جا بلند شدیم و سلام کردیم. آقای احمدی رو به همه کرد و گفت: «بچه‌ها دقت کنید برگه‌ی امتحانی شما دو برگه‌ی پشت‌روست و بارم آن هم 40 نمره است. توجه کنید که سؤال‌ها را کامل پاسخ بدهید.» بعد برگه‌های امتحانی را توزیع کرد.

سعی کردم تمام حواسم را جمع کنم و با دقت به سؤال‌ها پاسخ دهم. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به بهراد می‌انداختم، از چهره‌اش مشخص بود که از سؤال‌ها راضی است.

نزدیک به یک ساعت بود که از زمان امتحان می‌گذشت. بهراد با پاشنه‌ی پایش ضربه‌ای به پایم زد و اشاره کرد که زودتر تمام کنم. معلوم بود که خیلی وقت است امتحانش را تمام کرده و منتظر من است. به حیاط که رسیدیم از پشت سر زدم به شانه‌اش و پرسیدم: «چطور بود؟»

بهراد: «عالی بود! به نظرم همه رو درست جواب دادم. اگه 20 نشم حتماً 19 رو می‌گیرم. تو چی؟»

- من که امیدوارم 10 رو بگیرم. اگه قبول نشم، دوچرخه‌ای که بابام قولش رو داده، نمی‌خره!»

دفتر مدرسه دو پنجره رو به حیاط داشت. با بهراد به طرف پنجره‌ها رفتیم و یواشکی نگاهی به دفتر انداختیم. به‌جز آقای شریفی، معاون مدرسه که با تلفن صحبت می‌کرد و آقای احمدی که پشت میز نشسته بود و برگه‌ها را تصحیح می‌کرد، کسی داخل دفتر نبود. در همین موقع آقای شاکری، سرایدار مدرسه با یک سینی چای و جعبه‌ی شیرینی که بهراد آورده بود، وارد دفتر شد و به طرف آقای احمدی رفت. با دستم به پهلوی بهراد کوبیدم که نگاه کن، شیرینی‌ای که تو خریدی دست آقای شاکری است. بعد از این که آقای احمدی چای برداشت، آقای شاکری شیرینی را تعارف کرد، او هم شیرینی را برداشت، توی پیش‌دستی گذاشت و همین‌طور که برگه‌ها را تصحیح می‌کرد، شروع کرد به خوردن شیرینی و چای. آقای شاکری ما را جلو پنجره دید و اشاره کرد دور شویم.

با این‌که نگران بودم، از خوش‌حالی روز آخر امتحانات، به اتفاق دوست‌مان بازی کردیم تا حسابی خسته شدیم. بعد به سراغ کیفم رفتم. کمی میوه داخلش بود. باز شدن کیف همان و چنگ زدن میوه‌ها همان! چند نفری که با هم بودیم سر میوه‌ها به جان هم افتادیم. مشخص نبود که میوه‌ها به دست کی افتاد. همه در پی هم می‌دویدیم.

در این موقع آقای احمدی، دبیر زبان، وارد حیاط مدرسه شد. چند نفری از درس‌خوان‌های مدرسه به سمت او دویدند. یکی می‌گفت: «آقا اجازه! سؤال‌ها خیلی سخت بود. تو رو خدا خوب تصحیح کنید!»

من و بهراد هنوز درگیر میوه‌ها بودیم که ناگهان از پشت دیوار مدرسه پوست میوه‌ای به داخل مدرسه پرت شد و صاف روی شانه‌ی آقای احمدی نشست.

آقای احمدی به من و بهراد خیره شد. بهراد برای این‌که نشان دهد کار ما نبوده سریع جلو آقای احمدی ایستاد و یک احترام نظامی گذاشت. بعد هم پوست میوه را از شانه‌ی آقای احمدی برداشت. دهانم باز مانده بود. پاهایم به زمین چسبیده بود. انگار به زمین میخ شده بودم! خیلی عجیب بود. ما اصلاً پرتقال نداشتیم. این پوست پرتقال از کجا آمده بود؟

- بدشانسی رو ببین پسر، خدا بهت رحم کند. آقای احمدی پوستت رو می‌کند. بدبخت شدی. حالا دیگر من و تو مثل هم شدیم. من که زبان را بلد نبودم و تو هم که بلد بودی این جوری خرابش کردی!

بهراد گفت: «مگه چه‌کار کردم؟ مثلاً چه‌کار می‌تونه بکنه؟ من که امتحانم را عالی دادم.»

- خیلی کارا، می‌تونه نمرتو کم کنه، تجدیدت کنه...

تا روز گرفتن نتیجه‌ی امتحان همه‌اش نگران بودم؛ نگران خودم و بهراد. در همین فکرها بودم که جلو درِ مدرسه یک نفر محکم روی شانه‌ام زد. با ترس از جا پریدم. این‌جا بود که تازه متوجه شدم جلو درِ مدرسه ایستاده‌ام و بهراد پشت سرم است. این مسیر را چگونه با مادرم طی کرده بودم؟ نفهمیدم.

مادر بهراد با دیدن مادرم خوش‌حال شد و با هم سلام و احوال‌پرسی کردند. ما هم رفتیم پیش دوستان‌مان. بعد از چند لحظه آقای شریفی، معاون مدرسه درِ دفتر را باز کرد و از اولیا خواست که دو‌نفر دونفر وارد دفتر بشوند.

او یکی‌- یکی کارنامه‌ها را به دست دانش‌آموزان یا اولیای آن‌ها می‌داد. قیافه‌ی دانش‌آموزانی که از دفتر خارج می‌شدند دیدنی بود. بعضی‌ها خوش‌حال و بعضی‌ها ناراحت دفتر را ترک می‌کردند.

بالأخره نوبت به ما رسید. پس از اجازه گرفتن از آقای شریفی وارد دفتر شدیم. آقای شریفی با دیدن ما گفت: «خب شما دو تا، تابستونم با هم هستید! بگید ببینم امتحانات‌تون رو چطور دادید؟» با شنیدن این سؤال اضطراب تمام وجودم را گرفت. دیگر مطمئن شدم که قبول نشدم؛ چون آقای شریفی همین جوری حرف نمی‌زند و بی‌خودی چیزی را نمی‌گوید. رؤیای دوچرخه‌دار شدن هم بر باد رفت. با دلهره و نگرانی به آقای شریفی سلام کردیم. آقای شریفی گفت: «خب آقای محسن کریمی، این هم کارنامه‌ی شما.»

چشم‌هایم اصلاً جایی را نمی‌دید. بهراد که متوجه حال من شده بود، آرام کارنامه‌ام را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: «هی پسر، قبول شدی، دوچرخه رو زدی تو گوشش، برو حال‌شو ببر!»

از خوش‌حالی نفهمیدم چطوری کارنامه‌ام را از بهراد گرفتم. گریه‌ام گرفت. انگار جان تازه‌ای گرفته بودم! لپ‌هایم سرخ شده بود. نفس راحتی کشیدم و گفتم: «خدایا شکرت! باورم نمی‌شه.» با اشاره به بهراد فهماندم که تو هم کارنامه‌ات را بگیر برویم.

مادرم ساکت ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. نگاهم که به نگاهش خیره شد لبخندی بر لبش نشست که همین لبخند سند دوچرخه‌ام بود. حالا نوبت گرفتن کارنامه‌ی بهراد بود. آقای شریفی نگاهی به مادر بهراد کرد و گفت: «خانم صبوری، بهراد سر جلسه‌ی زبان شرکت نکرده بود؟ مریض بود؟»

یک‌دفعه ماجرای روز امتحان و اتفاقی که با آقای احمدی رخ داده بود، از ذهنم مثل برق رد شد. بالأخره از چیزی که می‌ترسیدم، پیش آمد. به اتفاق آقای شریفی همگی به طرف دفتر مدیر مدرسه، آقای رضایی رفتیم. جلو درِ اتاق مدیر که رسیدیم من و مادرم بیرون ایستادیم و بهراد و مادرش وارد اتاق شدند. آقای رضایی رو به بهراد کرد و گفت: «پسرم! روز جلسه‌ی امتحان حضور داشتی؟» بهراد در حالی که سرش رو به پایین بود، جواب داد: «بله آقا!» و برگشت نگاهی به من انداخت. من که جلو درِ دفتر فا‌ل‌گوش ایستاده بودم و به راحتی آن‌ها را می‌دیدم، با اشاره‌ی سر، صحبت بهراد را تأیید کردم.

- عزیزم! چطور سر جلسه بودی، امتحان هم دادی و الآن در کارنامه نمره نداری؟

مادر بهراد گفت: «ولی آقای رضایی، بهراد هنوز هم سؤال‌ها رو یادشه. در ضمن، پسرم درس زبانش خیلی خوب بوده.»

آقای شریفی رو به یکی از همکارانش کرد و گفت: «لطفاً شماره‌ی تماس آقای احمدی را پیدا کنید و یه تماس با ایشون بگیرید ببینید می‌تونن یه سری به مدرسه بزنن؟» با شنیدن این حرف پاهایم شروع به لرزیدن کرد. چهره‌ی بهراد کاملاً رنگ‌پریده بود. دلم برایش می‌سوخت.

بیرون دفتر بودم که دیدم آقای احمدی وارد مدرسه شد. چشم‌هایم را باز و بسته کردم ببینم درست می‌بینم یا نه. بعد ناخواسته به سمت درِ اتاق مدیر رفتم و بدون اجازه صدا زدم: «آقای رضایی! آقای احمدی توی راهروی مدرسه است.»

آقای شریفی نگاهی به من کرد. از این که بدون اجازه وارد شده بودم خجالت کشیدم. با یک عذرخواهی به سمت مادرم آمدم که هنوز به کارنامه‌ام نگاه می‌کرد. در همین موقع آقای احمدی وارد دفتر شد.

آقای رضایی گفت: «آقای احمدی! دانش‌آموز، صبوری در کارنامه‌اش نمره‌ی زبان ثبت نشده. در ضمن ادعا می‌کنه که سر جلسه حضور داشته و امتحان رو هم خیلی خوب داده. شما ایشون رو به خاطر می‌آرید؟» آقای احمدی نگاهی به بهراد انداخت. مادر بهراد سلام کرد. بهراد تقریباً پشت مادرش مخفی شده بود. آقای احمدی همان‌طور که به بهراد خیره شده بود، گفت: «به‌به آقای صبوری! حال‌تون چطوره؟» بهراد با صدای لرزان که کاملاً مشخص بود ترسیده است، گفت: «س‌س سلام آقا! خوبم.»

آقای احمدی هنوز نگاه نافذش روی بهراد بود که آقای رضایی پرسید: «به خاطر می‌آرید که ایشون سر جلسه بودند یا نه؟» آقای احمدی دستی به سر بهراد کشید و گفت: «بله، خوب یادمه، ایشون حضور داشتند. من برگه‌ی صبوری رو تصحیح کردم. نمره‌ی خیلی خوبی هم گرفته بود؛ اما هنگام وارد کردن به لیست هر چه گشتم برگه رو پیدا نکردم. امروز خودم رو رسوندم تا ببینم برگه‌ی امتحانی ایشون پیدا شده یا نه و لیست را امضا کنم.»

آقای رضایی گفت: «پس لطفاً آقای شریفی لیست‌ها و برگه‌های آقای احمدی را بررسی کنید.» آقای شریفی از بایگانی لیست و برگه‌ها را بیرون آورد و تک‌تک برگه‌ها را چک کرد. ناگهان صدای خنده‌ی آقای شریفی در فضا پیچید. همه با تعجب به او خیره شدند. او برگه‌ی بهراد را بالا برد و گفت: «این هم برگه‌ی صبوری!» همه با تعجب پرسیدند: «کجا بود؟»

آقای شریفی همچنان که می‌خندید، رو به آقای احمدی کرد و پرسید: «شما موقع تصحیح برگه‌ها شیرینی هم می‌خوردید؟» آقای احمدی با تعجب گفت: «فکر می‌کنم! چطور مگه؟»

آقای شریفی گفت: «این برگه با یک تکه شیرینی بر اثر فشار به برگه‌ی دیگر چسبیده بود!»

همه‌ی حاضرین در دفتر همان‌طور که متعجب شده بودند، خندیدند. من نگاهی به بهراد کردم و آهسته گفتم: «پسر! شیرینی‌ای که آورده بودی حسابی داشت کار دستت می‌دادها!» و هر دو خندیدیم. مادر بهراد از همه تشکر کرد. بهراد هم به نشانه‌ی تشکر یک احترام نظامی به آقای احمدی گذاشت! و خوش‌حال از مدرسه زدیم بیرون.

CAPTCHA Image