نویسنده
انارهای سرخ و آبدار با سلیقه جلو باغ چیده شده بود. تیمور با دیدن انارهای سرخ، آب از دهانش راه افتاد. چشمهایش از شادی برق زد. چشم دواند به طرف اتاقکی که جلو باغ بود. دست روی شانههای منوچهر گذاشت و گفت: «یک دقیقه وایستا ببینم.»
منوچهر پرسید: «چی شده؟»
تیمور اتاقک را به دوستش نشان داد و گفت: «میبینی، صاحبش به چه خوابی رفته.» بعد دستهایش را به هم مالید و ادامه داد: « ببین منوچ، همینجا وایستا و مراقب باش کسی نیاید. این انارها خوردن دارد.»
منوچهر پرسید: « وای، انار دزدی؟»
تیمور بیتوجه به حرف دوستش جلو رفت و خود را به نزدیکی اتاقک رساند. جلو اتاقک یک تخت چوبی بزرگ بود و روی آن کلی انار چیده شده بود. بغل انارها هم ترازو و چند سنگ بود. تیمور به دور و بر نگاه کرد. خیابان خلوت و کم رفتوآمد بود. یک انار را برداشت. منوچهر یک دستش توی جیبش گذاشته بود و زنجیری را که در دست دیگر داشت، میچرخاند. صاحب باغ که به صندلی زهوار دررفتهی خود تکیه داده بود، تکانی خورد. مگسی روی بینیاش نشسته بود. پیرمرد دستش را تکان داد و مگس از روی بینیاش پرید. تیمور با دیدن این صحنه فوری نشست تا معلوم نشود. پیرمرد خمیازهای کشید و به خواب شیرین خود ادامه داد. تیمور خواست بلند شود که دید زیر چهارپایه هم کلی انار است. پارچهی کهنه را کنار زد. در حالی که به منوچهر نگاه میکرد، دست برد تا چند انار بردارد. یکدفعه جیغ بلندی کشید و گفت: «وای خدا، سوختم!»
منوچهر فوری دوید طرف دوستش و گفت: « چی شده؟» انارها جلو پای تیمور ریخته شده بود. صاحب باغ با صدای آنها از خواب پرید. تیمور گفت: «نمیدانم چی بود.» سرش را بلند کرد. صاحب باغ را بالای سرش دید. پیرمرد با دیدن آنها عصبانی شد و با چوب به جانشان افتاد: «ای دزدهای بیچشم و رو! خجالت نمیکشید حرامخوری میکنید!»
منوچهر بلند شد و گفت: «تو را خدا با دوستم کاری نداشته باش! نمیدانم دستش چی شده!»
پیرمرد به تخت نگاه کرد. پارچه را بالا کشید. مار سیاهی داشت از آنجا دور میشد. تیمور با دیدن مار وحشت کرد. پیرمرد فوری دوید و با ضربهی چوبش ما را از پای درآورد. تیمور از جا بلند شد که فرار کند؛ اما همینطور که میرفت، پایش به جدول کنار باغ گیر کرد و با سر به زمین خورد. داد و هوارش بلند شد. پیرمرد با طنابی آمد. تیمور نمیدانست از درد سرش گریه کند یا از سوزش دستش. پیرمرد طناب را به مچ تیمور بست و بعد با کاردی که در دست داشت جای گزیدگی را برید و خون آن را مکید. تیمور از درد گریه میکرد. بیحال شده بود. انارهای سرخ داشتند به او چشمک میزدند.
امام باقر(ع): هیچ گرفتاری به بنده نمیرسد، مگر به سبب گناه.
الکافی، ج2، ص 269.
ارسال نظر در مورد این مقاله