نویسنده

توی حیاط خالی و خاک‌گرفته، چشم گرداند. تک و توک آدم‌هایی را دید با سر و وضعی به‌هم‌ریخته، لباس‌هایی وصله پینه‌دار و بیابانی که جلو کعبه نشسته بودند. دست‌های زمخت‌شان به سمت آن، بالا بود و بلند بلند دلمویه می‌کردند.

هنوز ظهر نشده بود؛ اما گرمای هوا، آدم را آزار می‌داد. راه افتاد طرف چاه زمزم. سر، در چاه کرد. سطل چوبی آن را به دلِ آب زد و بالا کشید. آب خنک و تازه‌ی آن را در حوضچه‌ی کنار چاه ریخت. بعد مُشت کرد و به سر و روی خود پاشید. نفس تازه کرد و نشست کنار یکی از پله‌های سنگیِ کنار چاه، بعد خیره شد به کعبه. امروز خلوت‌تر از همیشه بود؛ اما از امین مکه خبری نبود. با خودش فکر کرد: «محمد، هر روز در این وقت روز، به دیدار خانه‌ی کعبه می‌آید. با خدا راز و نیاز می‌کند و نماز می‌خواند و... اما امروز... شاید مشکلی برایش پیش آمده یا من، وقت و زمان را از یاد برده‌ام؟»

شوق دیدن محمد، آرامش نمی‌گذاشت. چند باری شده بود که پنهانی از خانه یا نخلستان دل کنده بود و دور از چشم پدر متعصّب و خشمگین، به این جا آمده بود تا به پیامبر خدا نگاه کند و غرق در سیمای آرام و دوست‌داشتنی‌اش بشود. گاه پشت ستونی سنگی می‌رفت تا دل به طنین صدای او بدهد و از خود بی‌خود شود.

اما گاهی می‌شد که سران مشرکان مکه، به ناگاه از راه می‌رسیدند، با نیشخند به محمد نگاه می‌کردند و گاهی هم غضبناک، سر او فریاد می‌کشیدند.

محمد آرام بود. هیچ‌گاه از نگاهش، گل لبخند رخت نمی‌بست و بدی را با بدی پاسخ نمی‌گفت. با مهربانی دل سنگ آنان را به گفتار تازه‌ای از دین خدا فرا می‌خواند.

- پدر بت‌‌پرست و بی‌گذشتم اگر بفهمد که چند روزی‌ست پنهانی از نخلستان می‌گریزم و به این جا می‌آیم، با شلاق سر و رویم را نوازش خواهد داد.

از پیامبر خدا خبری نشد. سلیم امید از دست داد و برخاست که برود. بی‌درنگ سر و صدایی شنید. برگشت طرف حِجر اسماعیل که چسبیده بود به کعبه. چند تن از بزرگان مکه در آن‌جا جمع بودند و بلند بلند می‌خندیدند.

آرام به سمت آن‌ها رفت. آنان او را می‌شناختند. سر و روی خود را با شال قهوه‌ای روی سرش پوشاند. کمی به آن‌ها نزدیک شد و پشت ستونی سنگی ایستاد.

امیّه که دست بر انگشتر درشت توی انگشت دیگرش داشت، می‌گفت: «آخر من نفهمیدم که این حرف‌ها چیست که محمد از زبان خدای خودساخته‌اش می‌بافد. خدا که نباید از پست‌ترین چیزها حرف بزند و آن را به رُخ دیگران بکشد!»

ابوجهل آروغ بلندی زد. دیگران خندیدند. گفت: «چه می‌دانم. امروز پشه... عنکبوت... لابد فردا مگس و موریانه... خدای محمد چرا از فیل‌های عظیم‌الجثه و زیورآلات پُربهای‌شان شعر نمی‌بافد؟ یا از بت‌های بزرگ و بی‌مانند لات و هُبل و عُزّیٰ که صدها مثقال طلای ناب حبشی و زنگی در برشان گرفته!»

مردی میان‌سال که وسط آن‌ها بود و پشت به سلیم داشت، داد زد: «برای این که آدم‌های بدبخت بیچاره، در میان حیواناتی مثل پشه و عنکبوت و مگس می‌‌لولند، نه چیزهای بزرگ و باارزش!»

مردها بلند بلند خندیدند. سلیم چهره در هم کشید و متفکرانه از خانه‌ی کعبه بیرون آمد. چند روز بعد از دوستش زید که مثل او کنجکاو و ماجراجو بود، حرف تازه‌ای شنید:

- از پیامبر خدا شنیدم که در میان جمعی اندک، آیه‌ای تازه از کتاب خدا خواند. آیه‌ای که همان ساعت بر او وحی شده بود، در جواب مشرکانی که سخنان خدا را مسخره کرده بودند.

... به راستی خداوند ابایی ندارد از این که به پشه یا فوق آن مَثَل زند، اما آنان که ایمان آوردند می‌دانند که آن حق است از جانب پروردگارشان؛ ولی کافران [به قصد تحقیر] گویند: خدا از این مَثَل چه خواسته است؟ [آری] بسیاری را با آن گمراه و بسیاری را هدایت می‌کند، ولی جز فاسقان را بدان گمراه نمی‌کند!(1)

سلیم غرق در فکر شد.

امام صادق(ع) فرمود: خداوند به پشه مثال زده است، با این که از نظر جسم بسیار کوچک است، از نظر ساختمان، همان دستگاه‌هایی را دارد که بزرگ‌ترین حیوانات (خشکی)، یعنی فیل دارند؛ و علاوه بر آن دو عضو دیگر (شاخک‌ها و بال‌ها) در پشه است که فیل ندارد. خداوند می‌خواهد با این مثال، آفرینش را برای مؤمنان بیان کند.(2)

1) سوره‌ی بقره، آیه‌ی 26‌.

2) بحارالانوار، ج61، ص319. ر.ک: تفسیر نمونه، ج1، ص‌183

CAPTCHA Image