سرمقاله/ مردی سیاه با قلبی سپید


سعدی افشار از دنیا رفت. مدت‌ها بود که بیمار بود و تک و تنها گوشه‌ی خانه‌اش افتاده بود. عاقبت دیروز از غم و غصه‌های این دنیا راحت شد.

                                                                 ***

(1)

نام سعدی افشار در کودکی به گوشم خورده بود. کارش سیاه‌بازی بود. صورتش را سیاه می‌کرد و به اجرای نمایش‌های روحوضی می‌پرداخت. سال‌ها بود که کارش این بود. سواد آن‌چنانی نداشت؛ ظاهراً در حد خواندن و نوشتن می‌دانست. می‌گفت کس و کاری ندارد. زنش و تنها دخترش سا‌ل‌ها پیش از دنیا رفته بودند؛ خودش بود و خودش. صدایش همیشه گرفته بود و انگار خَش داشت. می‌گفت برای تارهای صوتی حلقش مشکلی پیش آمد و صدایش تغییر کرد. شاید خودش به خاطر ناراحتی گلویش اذیت می‌شد؛ اما صدایش به کارهایش می‌آمد و در بین صداها تک بود.

کی قدرش را دانست؟ هیچ‌کس. هیچ کجا برایش بزرگ‌داشت نگرفتند. هیچ‌وقت او را به طور کامل به مردم معرفی نکردند. هیچ‌کس نرفت دردهایش را بپرسد. هیچ کس صدایش نزد. کسی نگفت که او تنها بازمانده‌ی سیاه‌بازان ایران است و میراث فرهنگی کشور به حساب می‌آید. شاید اگر او یک فوتبالیست بود و دردهای کم‌تری داشت، به او بیش‌تر توجه می‌شد. اصلاً شاید هنوز زنده بود؛ اما آن وقت دیگر میراث فرهنگی ما به حساب نمی‌آمد. دیگر کسی به حال نمایش سنتی کشور افسوس نمی‌خورد. دیگر هنگام درگذشتش سیاه‌بازهای تاریخ اشک نمی‌ریختند.

                                                                 ***

(2)

چرا فرهنگ و سنت کشور این‌قدر برای‌مان عادی شده که از بین رفتن نمادهای فرهنگ را ناچیز می‌شماریم؟ چرا فرهنگ و سنت برای‌مان شبیه دکور شده که فقط برای زیبا کردن خانه‌های‌‌مان آن‌ها را تابلو می‌کنیم؟

نمی‌دانم خبردار شدید یا نه که محمود گلابدره‌ای، نویسنده‌ی قدیمی و برجسته‌ی کشورمان در بیغوله‌ای سوخته و بی‌نام از دنیا رفت. چرا زندگی این‌قدر بی‌رحم است؟ مگر آن‌ها برای فرهنگ ما عرق نریختند؟

                                                                 ***

(3)

حالا ما که دست‌مان به مسؤولین مربوط نمی‌رسد؛ اما اگر یکی از آن‌ها به طور اتفاقی این سرمقاله را خواند، خوب است بداند که مسؤول شده به خاطر پاسداری و نکوداشت فرهنگ و بزرگان فرهنگی. خیلی خوب است که بزرگان فرهنگ کشور را دوست داشته باشیم و با آن‌ها مهربان باشیم. خیلی خوب است که گاه‌گاهی سری به آن‌ها بزنیم و حال‌شان را بپرسیم.

در ضمن با شما هم هستم. شما! همین شما نوجوانانی که دارید این نوشته را می‌خوانید. این نوشته‌ی من در اصل برای شماست. شاید یکی از شما در آینده‌ای نه چندان دور یکی از مسؤولین فرهنگی این مرز و بوم شدید.

CAPTCHA Image