نویسنده

 

مسجد آبادی، امشب حال و هوای خاصی دارد. خانم‌هایی که سلام نمازشان را داده‌اند، با شور و نشاط خاصی از جا بلند شده‌اند تا ننه‌علی را که سر جای هر شبش مشغول دعاکردن بود، دوره کنند. ماجرا از این قرار است که او را دارند به عنوان مادر شهید به تهران می‌برند تا در جماران خدمت امام برسد، و حالا همه التماس دعا دارند.

کوکب‌خانم: «ننه‌علی یادت نره سلام ما را به آقا برسانی.»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

سکینه‌باجی: «ننه‌علی نکنه اون‌جا رسیدی فقط فکر خودت باشی.»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

فخرالنساء: «ننه‌علی دیر برمی‌گردی؟»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

ماه‌رخسار خانم: «ننه‌علی می‌گیرن من هم باهات بیام؟»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

شهربانو (به شوخی): «ننه، من جات برم؟»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

حلیمه‌خاتون: «ننه‌علی یادت نره عکس پسر شهیدت را ببری.»

ننه‌علی: «نه، ننه.»

...

«نه»گفتن‌های ننه‌علی هم‌چنان ادامه پیدا می‌کند تا این که با همراهی خانم‌های آبادی به خانه برمی‌گردد، بقچه و قاب عکس پسرش را روی کرسی اتاقش می‌گذارد و می‌خوابد تا فردا صبح که سراغش می‌آیند آماده و سرحال باشد.

                                                             ***

... این اولین مرتبه‌ای است که ننه به تهران می‌آید. از پشت شیشه‌ی غبارگرفته‌ی ماشینی که او را به این شهر بزرگ آورده، مشغول تماشای صف بلندی از اتومبیل‌هاست که در گیر و دار ترافیک گیر کرده‌اند و سرک کشیدن‌های‌شان به جلو تمامی ندارد. یک لحظه خیال می‌کند علی شهیدش دارد به او لبخند می‌زند. یک لحظه هم خیال می‌کند عکس بزرگی که از شهید جهان‌آرا به دیوار شهر زده‌اند، تصویر علی اوست.

ننه‌علی در حال و هوای خودش است؛ اما راننده آرام و قرار ندارد. بیچاره به هر آب و آتشی می‌زند تا راه میان‌بری برای زودتر رسیدن به جماران پیدا کند؛ اما انگار قسمت نیست امروز این پیرزن دل‌شکسته به آرزویش برسد! انگار تسبیح‌انداختن‌های او نیز امروز تأثیر همیشگی خود را ندارد!

... ننه‌علی که به جماران می‌رسد وقت ملاقات تمام شده است. طنین تکبیر و صلوات کسانی که سرمست از زیارت امام مشغول پایین آمدن از سراشیبی این محله‌ی باصفا و نام‌آشنا هستند مانع از آن نمی‌شود که صدای تپش قلب راننده به گوش ننه نرسد. بیچاره مانده است چطوری به پیرزن حالی کند که دیر رسیده‌اند و کار از کار گذشته است.

                                                             ***

... التماس‌های ننه‌علی و خواهش‌های راننده‌ی همراهش به مسؤولین بیت امام تمامی ندارد تا این‌که آن‌ها مؤدبانه و زیرکانه بحث اهمیت سلامتی امام را پیش می‌کشند و این که اگر اجازه دهند ایشان به استراحت‌شان برسند ثواب بیش‌تری دارد.

ننه‌علی با شنیدن این حرف دیگر اصرار نمی‌کند، اشکش را با پر چارقدش پاک می‌کند و در حالی‌که می‌گوید سلام مرا به امام برسانید، راه برگشت به آبادی را در پیش می‌گیرد. قد خمیده‌اش را به وضوح می‌شود تماشا کرد.

چند ساعت بعد از رفتن ننه‌علی امام از ماجرای او باخبر می‌شود. با ناراحتی و تأثر شدید می‌فرماید تا آن مادر شهیدی را که امروز دست به سر کردید به دیدنم نیاورده‌اید احدی را به حضورم نیاورید.

مسؤولین بیت در وضعیت سختی قرار می‌گیرند. از یک طرف قرار است طبق برنامه‌ی قبلی فرماندهان نظامی و مقامات عالی‌رتبه‌ی سیاسی به دیدار امام بیایند و از طرف دیگر یافتن ننه‌علی در این شهر درندشت کار ساده‌ای نیست و حداقل یکی‌- دو روز کار می‌برد.

این گونه است که بروبچه‌های سپاه مأموریت پیدا می‌کنند در اسرع وقت ننه‌علی را پیدا کنند و با سلام و صلوات خدمت امام بیاورند تا گرهی که می‌شد با دست باز کرد با دندان گشوده شود!

آن‌ها شانس می‌آورند و ننه‌علی را قبل از رسیدن به آبادی پیدا می‌کنند و با سلام و صلوات خدمت امام می‌آورند و الّا معلوم نبود تعطیلی دیدارهای عمومی و خصوصی آقا تا چند روز ادامه پیدا می‌کرد.

CAPTCHA Image