داستان/ روز تاسوعا

نویسنده


هنوز نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. توی این 30 سالی که در پاریس زندگی می‌‌کردم، هیچ وقت چنین جمعیتی را به چشم ندیده بودم . عکاسان و خبرنگاران زیادی  آمده بودند. همان‌طور که با کنجکاوی جمعیت را نگاه می‌کردم، مردی را دیدم که از یکی از خانه‌های آن اطراف بیرون آمد. چند نفر هم به دنبال او از خانه بیرون آمدند. مردم به احترام او از جای خود بلند شدند. مرد دستش را به نشانه‌ی احترام برای مردم تکان داد. سر و وضع مرد و لباس‌هایش اصلاً شبیه لباس‌های ما نبود. مرد بعد از ادای احترام به مردم در گوشه‌ای نشست. از آن دور نمی‌توانستم صورت او را به خوبی ببینم. از میان جمعیت راهی باز کردم و جلو رفتم. نزدیک‌تر که رفتم، او را شناختم. او روح‌الله خمینی بود؛ رهبر مردم ایران. همان مردی که چند ماهی در نوفل لوشاتو زندگی می‌کرد و بارها عکسش را توی روزنامه‌‌های مهم فرانسه دیده بودم. روزنامه‌ها نوشته بودند که شاه ایران او را به نوفل لوشاتو تبعید کرده است.

یکی از دوستانم که در شهری نزدیک این‌جا زندگی می‌کرد، برایم تعریف کرده بود که در روز میلاد حضرت مسیح(ع) او برای مسیحیانی که در نوفل لوشاتو زندگی می‌کردند، گل و شیرینی فرستاده بود. هنوز توی فکر حرف‌های دوستم بودم که آقای خمینی به مردی که در کنار ایشان نشسته بود، به آرامی اشاره کرد. مرد بلند  شد و در حالی که میکروفنی به دست داشت، شروع به حرف زدن کرد. معنی حرف‌های مرد را  نمی‌فهمیدم. خبرنگارها تند تند عکس می‌گرفتند و حرف‌های مرد را ضبط می‌کردند. بارها نام امام حسین(ع) را از میان حرف‌های او شنیدم. نامی که با شنیدن آن بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه  می‌زد. به صورت آدم‌هایی که در کنارم ایستاده بودند، نگاه کردم. صورت‌های آن‌ها هم از اشک خیس بود. حرف‌های آن مرد که تمام شد، حس و حال خوبی داشتم. احساس سبک بودن می‌کردم. نگاهی به صورت امام کردم. با وجود غم و اندوه، آرامش خاصی در آن موج می‌زد.

بعدها توی روزنامه‌ها خواندم که آن روز، روز تاسوعا بود و آقای خمینی به رسم مردم ایران، برای امام حسین(ع) و هفتاد و دو تن از یاران‌شان که در کربلا شهید شده بودند، مجلس روضه و عزاداری برگزار کردند.

منبع:

برگرفته از کتاب چلچراغ خاطره، انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی.

CAPTCHA Image