معرفی کتاب

نویسنده


پلکانی از نور

شاعر: سیداحمد میرزاده

ناشر: چاپ و نشر عروج (وابسته به چاپ و نشر عروج)

چاپ اول: 1388

مجموع شعر «پلکانی از نور» 12 قطعه شعر زیبا دارد که همه‌ی آن‌ها درباره‌ی حضرت امام خمینی(ره) سروده شده‌اند. شعر «قاب عکس» را از این مجموعه با هم می‌خوانیم:

وقتی شنیدم آن خبر را

از غصه و غم گریه کردم

مانند یک ابر بهاری

آرام و نم‌نم گریه کردم

           ***

رفتم به سوی قاب عکسش

هی صورتش را ناز کردم

با عکس او یک بار دیگر

من درددل آغاز کردم

           ***

احساس می‌کردم که آن روز

دل‌های کوچک غصه دارند

پروانه‌ها اندوهگین‌اند

گل‌های میخک غصه دارند

           ***

وقتی شنیدم آن خبر را

پر شد دلم از غصه و غم

آن روز من مانند یک ابر

از صبح تا شب گریه کردم

______________

طلوع خورشید

نویسنده: علی آقاغفار و...

تصویرگر: فرهاد جمشیدی

ناشر: چاپ و نشر عروج اندیشه

چاپ دوم: 1387

در مجموعه‌ی داستان «طلوع خورشید» پنج داستان از پنج نویسنده به چشم می‌خورد: آن روز خوب، کار جدید پدربزرگ، امام می‌آمد، ای گل، کاش به جای تو بودم و طلوع خورشید.

قسمتی از داستان «آن روز خوب» نوشته‌ی علی آقاغفار را با هم می‌خوانیم:

مردم، چون امواج دریا در حرکت بودند. از دور چند ماشین را دید که با چراغ‌های روشن در لابه‌لای مردم حرکت می‌کردند. همه‌جا پر بود از فریاد «الله اکبر، خمینی رهبر».

مردم، شاخه‌های گل را به طرف ماشین‌ها می‌انداختند. زن‌ها با چادرهای سیاه‌شان، نیمی از خیابان را پوشانده بودند. همه آن‌قدر هیجان‌زده بودند که نمی‌دانستند چه‌کار باید بکنند. یکی روی سقف ماشینی در کنار خیابان رفته بود. دیگری، از روی پشت‌بام، مشت‌هایش را گره کرده بود و فریاد می‌زد. عده‌ای به دنبال ماشین می‌دویدند. خیابان و پیاده‌رو از جمعیت موج می‌زد...

______________

زیارت

نویسنده: غلامرضا آبروی و...

تصویرگر: فرهاد جمشیدی

ناشر: چاپ و نشر عروج

چاپ دوم: 1387

در مجموعه‌ی داستان «زیارت» داستان‌هایی از غلامرضا آبروی، فاطمه خرامان، فریبرز مطیع‌پور و مهدی مظلومی به چاپ رسیده است.

داستان «زیارت» را فریبرز مطیع‌پور نوشته و رضا رهگذر آن را بازنویسی کرده است:

صدای آقامعلم بچه‌ها را آرام کرد: «بچه‌ها داریم به خونه‌ی امام نزدیک می‌شویم. همه برای سلامتی امام و رزمنده‌ها صلوات بفرستید.»

همه صلوات فرستادند. از چند خیابان دیگر گذشتیم و سر کوچه‌ای، ماشین ایستاد و همه پشت سر هم پایین رفتیم. عده‌ی زیادی زن و مرد هم آن‌جا بودند. بعد از آن‌که از دو در رد شدیم، از یک سربالایی رفتیم و وارد حسینیه شدیم. حسینیه پر بود از پیر و جوان، همه صلوات فرستادند. چیزی نگذشت که ناگهان در باز شد و جمیعت از جا کنده شد. فریاد «روح منی خمینی، بت‌شکنی خمینی» فضای حسینیه را پر کرد. امام روی صندلی نشست. همه ساکت شدند. بغض گلویم را گرفته بود. بی‌اختیار زدیم زیر گریه. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش کردم. صورت مهربانش، دل هر ناامیدی را امید می‌داد. از چهره‌اش نور می‌بارید...

______________

یاد دوست

مجموعه اشعار و داستان‌های برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی یاد دوست

تصویرگر: امیر خالقی

چاپ اول: 1388

«یاد دوست» مجموعه‌ی داستان و اشعار برگزیده‌ی جشنواره‌ای است که به همین نام برگزار شده است. در این جشنواره، نویسندگان و شاعرانی از سراسر کشور شرکت کرده‌اند که موضوع تمام این آثار درباره‌ی امام خمینی(ره) است. بخشی از شعر زیبای «با تو حرف می‌زنم امام!» را که عباس تربن سروده با هم می‌خوانیم:

... من تو را ندیده‌ام ولی

هر کجا که رفته‌ام

از میان گریه‌ها و خنده‌ها

از زبان کوچه‌ها

از درخت‌ها تا پرنده‌ها

نام ساکت تو را شنیده‌ام

حرف‌های تو

تار محکمی برای پودهاست

یاد جاری‌ات

راز حرکت تمام رودهاست

در زمین کوچک و حقیر

تو چگونه آن همه بزرگ بوده‌ای؟

______________

آن که شب‌های مرا مهتاب داد

نویسنده: بیژن شهرامی

ناشر: مؤسسه‌ی بوستان کتاب قم

چاپ اول: 1391

در این کتاب، داستان‌های کوتاه و آموزنده‌ای از زندگی امام خمینی(ره) نقل شده است.

برادر بزرگ

هواپیما که رهبر انقلاب را به تهران آورده در فرودگاه مهرآباد به زمین نشسته است. خروج امام با قدری تأخیر همراه است. شاید کسی نداند دلیلش چیزی نیست جز این که او نمی‌خواهد جلوتر از برادر بزرگش که بنا به فرموده‌ی امام رضا(ع) حکم پدر را دارد، راه بیفتد.

______________

به پیشباز بهار

نویسنده: علی آقاغفار و...

تصویرگر: فرهاد جمشیدی

ناشر: چاپ و نشر عروج

چاپ دوم: 1387

در این کتاب، داستان‌های نفتی، به پیشباز بهار، عکسی در آیینه‌ی دلم، یک فرار و هزار فریاد، نهضت ما حسینیه و فریاد به چاپ رسیده‌اند. بخشی از داستان فریاد، نوشته‌ی آقای محمد ناصری را با هم می‌خوانیم:

داشت برای نماز آماده می‌شد که صداهای مشکوکی توجهش را جلب کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است. دقت کرد، درست می‌شنید. ناگهان صدای ناله‌ای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد. صدای یکی از کارکنان منزلش بود که افرادی در حال اذیت و آزارش بودند. درنگ نکرد و به سراغ پسرش رفت. او در خواب بود. صدایش کرد:

- مصطفی! مصطفی!

تکرار صدای پدر او را بیدار کرد. چشمانش را مالید و برخاست. در حالی که تعجب سر تا پایش را گرفته بود، پرسید: «چه شده است؟»

پدر او را متوجه سر و صداهای کوتاه و عجیب کرد. مصطفی به سوی پشت‌بام آمد و آهسته به لبه‌ی بام نزدیک شد. نگاهش را به درون کوچه سرازیر کرد. دلش فرو ریخت. کوچه پر از کماندو بود. ناله‌ها از خانه‌ی روبه‌رو می‌آمد. نفهمید چگونه برگشت. فقط احساس کرد جلو پدرش ایستاده است. همه چیز را گفت.

پدر بدون مصطفی به سوی درِ خانه به راه افتاد. قامت بلند و استوارش عظمت خاصی به او داده بود. هنوز گاه‌گاهی صدای مرد به گوشش می‌رسید. چیزی را از او می‌خواستند. خوب می‌فهمید، آن‌ها خود او را می‌خواهند. دستانش روی قفل چرخید و در باز شد. پا به کوچه نهاد و در آستانه‌ی در ظاهر شد. بانگ زد:

- روح‌الله خمینی منم. چرا این‌ها را می‌زنید؟

کماندوها سراسیمه به طرف او برگشتند...

______________

آغوش مهتاب

شاعر: افشین علا

تصویرگر: محمدحسین صلواتیان

ناشر: چاپ و نشر عروج

چاپ سوم: 1387

آغوش مهتاب تنها یک کتاب شعر نیست، بلکه آلبومی است که مجموعه‌ای از تصاویر امام و بچه‌ها در آن چاپ شده است. بچه‌ها که حالا هر کدام‌شان برای خود مرد یا زنی شده‌اند؛ البته بعضی از آن‌ها هم دیگر در میان ما نیستند، مثل لاله، لادن و...

به عکس‌ها که نگاه کنید، هیچ اثری از تشریفات و آداب خاصی نمی‌بینید. انگار بچه‌ها به دیدار پدربزرگ پیر و مهربان‌شان رفته‌اند. پدری که با تمام گرفتاری‌ها و دل‌مشغولی‌هایش، همیشه فرصتی برای بچه‌ها داشت. قلبش با نگاه آن‌ها پرواز می‌کرد و با شنیدن صدای‌شان، خستگی از تنش می‌رفت...

CAPTCHA Image